شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۶ عطیه خواهر مجید مےگوید: چند روز مانده به رفتن، لباس
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۷
مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر، فقط مےگفت نمیرود؛😔
اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمیخورد.😰
حتی میترسید لباسهایش را بشوید:
«روزهای آخر از کنارش تکان نمیخوردم. میترسیدم ناغافل برود.😕
مجید هم وانمود میکرد که نمیرود.
لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم.
چند روزی بود که در لگن آب خیس بود، فکر میکردم اگر بشویم میرود.😰
پنجشنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمیرود.😶☺️
من در این چند سال زندگی یکبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم.
کاری که همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد.
وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست. فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است.😔
همیشه به حضرت زینب میگویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه کردید که آنقدر سادهدل کَند؟😍
یکی از دوستان مجید برایش عکسی میفرستد که در آنیک رزمنده کولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد.
میگفت مجید مدام غصه میخورد که من این کار را انجام ندادهام.»😔
مجید بیهوا رفت در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی کرد.🙂👋
سرش را پایین گرفته بود و اشکهایش را از چشمهای خواهرش پنهان میکرد بیآنکه سرش را بچرخاند دست تکان میدهد و میرود.👋
مجید با پدرش هم بیهوا خداحافظی میکند و حالا جدی جدی راهی میشود.🏃☺️
#شهیدمجیدقربانخانی
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید👆
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
خداحافظ رفیق.mp3
3.21M
#خداحافظ_رفیق:)💔
من بدبختم
بیچارم
بی عرضم:)
آی شهدا...
نوکرتون که بودم...
دیگر توان ماندن نیست!💔
این روزها اشک امان نمےدهد!
دل، بی_قرار تر از همیشه مےتپد!
و نَفَس به سختی بالا مےآید...
هوای شهادت در جان مان افتاده...
آی شهدا...
به رسم نوکری...🙏
به جان بی توان...😔
به اشک بی امان...😭
به دل بی قرار...💔
به نفس های به شمارش افتاده.❣..
مرا دریابید...
دعایم کنید...
وقتی می گویم:
دعایم کن!
یعنی دیگر کاری از دست خودم برای خودم بر نمی آید...
من به شهادت محتاج ترم تا زندگی!
پس؛
برایم شهادت بخواهید...
فقط شهادت...
#آھ_اے_شهادت
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین
ذره ای ڪم نشود
حرمت بانویِ دمشـق
تا دفـاع ِحرمـش
دستِ علی اکبرهاست
او کسی بود که رسیدن به
۳۰سالگی و شهید نشدن را
ننگـــ مےدانست...
تو چند سال داری رفیق؟
آرمان تو چیست؟
اصلاً #شهادت را غایت آمال و آرزوهایت مےدانی؟
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدمهدی_صابری
#فرمانده_گروهان_حضرتعلیاکبر
#فاطمیون
👈ولادت: ۱۳۶۸/۰۱/۱۴
مشهد مقدس
👈شهادت: ۱۳۹۳/۱۲/۰۹
سوریه
#آھ_اے_شهادت
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 8 تا برگردم خونه دیر شد، وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن. غذامو خوردم، چندجمل
🔹 #او_را ... 9
حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق.
چنددقیقه بعد هردوشون در اتاقو زدن و اومدن تو.
میدونستم تا نگم چی شده بیخیال نمیشن پس همه چیو تعریف کردم...
بابا عصبانی شد و...
-دیدی میگفتم این پسره لیاقت نداره...
کدومتون به حرفم گوش داد...
گفتم این سرش به تنش نمیرزه😡
بابا میگفت و من گریه میکردم...
همه رویاهایی که با سعید ساخته بودم،
همه خاطره هامون از جلو چشام رد میشدن و حس میکردم قلبم الان از کار میفته💔😭
مامان سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت...
چند دقیقه بعد هردو رفتن و ازم خواستن بخوابم و از فردا زندگی جدیدی رو برای خودم شروع کنم
و نذارم فکر سعید مانع پیشرفتم بشه...🚫
اما من تا صبح گریه کردم و چت هامون رو خوندم و خاطراتو مرور کردم...
هیچی نمیتونست آرومم کنه.
هر فکری تو سرم میومد...
تا یادم افتاد مرجان یه بسته سیگار تو کیفم گذاشته...
تا بحال سمت این چیزا نرفته بودم اما چندباری دست سعید دیده بودم و میدونستم چجوری باید بکشم...
پک اول رو که زدم به سرفه افتادم 😣
رفتم تو تراس و کشیدم و کشیدم و اشک ریختم...
دیگه زندگی برام معنایی نداشت.
من بی سعید هیچی نبودم... 😭
تحمل نامردی سعید برام خیلی سنگین بود...
داغ بودم...
داغ داغ...
تب شکست و تنهایی،
به تب بیماریم اضافه شده بود و تنم رو میسوزوند...
رفتم حموم و آب سرد رو باز کردم...🚿
داغی اشکام با سردی آب مخلوط میشد و روی صورتم میریخت😭
از حموم درومدم،
سردم بود ولی داغ بودم...
دیگه زندگی برای من تموم شده بود...
چندروزی نه دانشگاه رفتم نه سر بقیه کلاسا...
بعد اونم مثل یه ربات،فقط میرفتم و میومدم...
دیگه خندیدن یادم رفته بود💔
من مرده بودم...❗️
ترنم مرده بود...❗️
حتی جواب مرجان رو کمتر میدادم...
مامان و بابا هم یا نبودن یا اینقدر کم بودن که یادشون میرفت چه بلایی سر تک دخترشون اومده...
مامان دکتر روانشناس بود اما اینقدر سرش گرم مطب و بیمارهاش و این سمینار و اون سمینار بود که به افسردگی دخترش نمیرسید‼️
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneArsmesh
#انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃
دلمُ دست تو دادم...
یادت مایه آرامشہ...
#شهیدجوادمحمدی
#آھ...
#کلیپی زیبا با تصاویر #شهیدجوادمحمدی
از دست ندید👌
💕 @aah3noghte💕
💔
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ ...(بقره/۱۸۶)
من از خداهای دور بدم می آید ...
من خدایی می خواهم که نزدیک باشد...
که اگر حرفی توی گلویم ماند و کسی نبود
که دستی به روی شانه ام بزند ، باشد ...
من خدایی می خواهم
که به پای همه ی تنهایی هایم بایستد ...
خدایی که با من رفاقت کند ...
#خدای_نزدیک_من
#یارفیق_من_لارفیق_له
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
از : فرماندهی کل قوا
به: تمامی نیروهای فرهنگی
میخواهند یاد شهدا احیا نشود، نگذارید☝️...
دشمنان میخواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه #جاده_شهادت کور بشود.💢
تجربه کردهاند که وقتی نام شهدا با عظمت برده میشود،
#جوان امروز که نه دوره جنگ را دیده و نه دوره امام را وقتی میفهمد که
یکجایی در آنطرف منطقه دارند با دشمنان میجنگند، پا میشود میرود حلب، بوکمال، زینبیه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد.
۹۷/۱۲/۶
#یادشهدا
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۷ مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر، فقط مےگفت نم
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۸
پای مجید به سوریه که رسید بیقراریهای مادر آغاز شد.😔
مادر یا به خاطر بد شدنِ حالش، در بیمارستان است یا به گردان رفته و اعتراض میکند که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد.😠😐
همه هم قول میدهند هر طور که شده مجید را برگردانند.😶
مجید هم برای آرامش بیقراریهای مادرش هر روز چندین بار تماس میگیرد او شوخیهایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد.
خواهر کوچکتر مجید میگوید:
«روزی چند بار تماس میگرفت و تا آمار ریز خانه را میگرفت. اینکه شام و ناهار چه خوردهایم؟
اینکه کجا رفتهایم و چه کسی به خانه آمده است؟
همهچیز را موبهمو میپرسید.😄
آنقدر که خواهرش به شوخی مےگوید: «مجید تهران که بودی روزی یکبار حرف میزدیم اما حالا روزی پنج شش بار تماس میگیری.😅
ازآنجا به همه هم زنگ میزد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیلهای دورمان هم تماس میگرفت.
هرکسی ما را میدید میگفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد.
تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی میکرد.😀 آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش میشد؛ 😅اما دوباره چند ساعت بعد زنگ میزد....
همانجا را هم با شوخیهایش روی سرش گذاشته بود.😐 مجید به خاطر خالکوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته که معلوم نباشد اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد.
وقتی جوراب یکی از رزمندها را می شست. یکی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:
"مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری"؟😒
مجید هم جواب می دهد:
"این خالکوبی یا فردا پاک مےشود، یا خاک مےشود".😐
مجید حتی لحظه شهادتش بااینکه چند تیر به شکمش خورده باز شوخی میکرده و فحش می داده است و برای داعش خط و نشان مےکشید!😠😡
حتی به یکی از همرزمهایش گفته بیا یک تیر بزن خلاصم کن.😐
وقتی بقیه می گفتند:
"مجید داری شهید می شوی فحش نده".😐 می گفت:
"من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شکلی حرف می زنم".😁😂
یکی از دوستانش میگوید هرکسی تیر میخورد بعد از یک مدت بیهوش میشود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یکبند شوخی میکرد و حرف میزد تا اینکه شهید شد.»☺️
#شهیدمجیدقربانخانی
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید!
شهید شو 🌷
💔 •┄❁#قرارهرشبما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج» هد
💔
عاشق گمنامی بود
روزهای قبل شهادت
شعری را زمزمه میکرد :
خواهم که در غمکده آرام بگیـرم
گمنـام سفر کرده و
گمنـام بمیرم ..
و آخر به آرزویش رسید ..
#شهید_علی_بیات(محمدرضا)
#شهید_جاویدالاثر
#گمنامی_بجوییم
#مادر_گمنام_مےخرد
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 9 حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق. چنددقیقه بعد هردوشون در اتاقو زدن و اوم
🔹 #او_را ... 10
سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه،
اما وقتی جوابشو ندادم،کم کم دیگه خبری ازش نشد.
مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون، سعی میکرد حالمو بهتر کنه.
اما من دیگه اون ترنم قبل نبودم❗️
نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه خرابکاری کردم و چقدر افت کردم😔
سعید منو نابود کرده بود....
حال بد خودم کم بود، بابا هم با دیدن نمره هام شدیدا دعوام کرد و رفت و آمدم رو محدودتر کرد...
برام استاد خصوصی گرفت تا جبران کنم.
استادم یه پسر بیست و هفت،هشت ساله بود.
خیلی خوشتیپ و جنتلمن✅
بعد از چند جلسه ی اول که اومده بود دیگه فهمیده بود که من همیشه طول روز تنهام و کسی خونمون نیست...
اونقدر هم بیخیال و بی فکر بودم که نمیفهمیدم باید حداقل با یه لباس موجه پیشش بشینم...🔥
از جلسه هفتم هشتم بود که کم کم خودمونی تر از قبل شد...
-درس امروز یکم سنگین بود، میخوای یکم استراحت کنیم ترنم خانوم؟
-برای من فرقی نداره.
اگر میخواید میتونیم این جلسه رو تموم کنیم تا شما هم برید به کارای دیگتون برسید.
-من که کاری ندارم. یعنی امروز جای دیگه ای قرار نیست برم...
ـ راستش احساس میکنم خیلی گرفته ای!میشه بپرسم چرا؟
-فکر نمیکنم نیازی باشه خارج از درس صحبتی داشته باشیم آقای ناظری! 😒
-بگو بهزاد!
چقدر لجبازی تو خوشگل خانوم...
-بله؟؟😠
-چیز بدی گفتم؟ من با شاگردام معمولاً رابطه ی دوستانه تری دارم...
ولی تو خیلی بداخلاقی...
و از همه هم جذاب تر😉
-مثل اونا هم خرررر نیستم...
پاشو برو بیرون😠
-چرا اینجوری میکنی؟😳
مگه من چی گفتم؟؟
-گفتم برو بیرووووون...
من نیازی به استاد ندارم.
خوش اومدی😡
-متاسفم برات...
هرکس دیگه ای جای من بود یه بلایی سرت میاورد،
حیف که پدرت با عموم دوسته.....😡
دختره ی وحشی...
شب که بابا برگشت خونه دوباره یه دادگاه تشکیل داد تا یه جریمه جدید برام مشخص کنه...
"محدثه افشاری"
@Aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیدعبدالرسول_زرین
#سالروز_آسمانی_شدن
💕 @aah3noghte💕