💔
#دلشڪستھ_ادمین...
گاه...
دلم تنگ مےشود برای خنده هايتان
گاهی...
هوایتان به سرم مےزند
دلم هوايتان را ميكند
گاه...
قلبم به یادتان، تند تند مےتپد💓
اما
گاهی که نه...
همیشه شما را مےخواهم...
#سالروز_شهادت
#آھ... (۳نقطه)
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
در مقام #شهید_حسن_طهرانی_مقدم همین بس که ولےّفقیه زمان، او را اینچنین توصیف کند...
«شهید طهرانی مقدم سراپا #اخلاص بود
من ۶-۲۵ ساله ایشان را از نزدیک میشناسم.
#همت خیلی بلندی داشت
#افقهای_خیلی_بلندی را میدید.
یکی از خصوصیات برجسته ایشان #مدیریت بود.
یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود.»
۱۳۹۰/۰۹/۰۱
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 8⃣1⃣ 🔶 فرشته مرگ دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو و
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 9⃣1⃣
🔶 من سرباز کوچک توام
بعد از دو سال برگشتم کشورم ... خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود ... نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود ... .
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن ... .
نور چشمی شده بودم ... دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند ...
من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ...
نوجوانی که در ۱۶ سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود ... .
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ...
وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ...
همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ... سالن پر بود از جوانان و نوجوانان ۱۵ سال به بالا ...
مبلغ وهابی حدود ۴۰ ساله ای قبل از من به منبر رفت ... چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند ... و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد ...
خون خونم رو می خورد ... کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد ...
دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... .
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ...
خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ...
کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است ...
من سرباز کوچک توئم ... پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم ... .
در دل، #یاعلی گفتم و برخاستم ... از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم:
"من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه" ... با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ...
یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ...
سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم ... طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ...
و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم ... .
جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ... هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ...
یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد ...
.
⏮ ادامه دارد...
به قلم زیبای #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 9⃣1⃣ 🔶 من سرباز کوچک توام بعد از دو سال برگشتم کشورم
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 0⃣2⃣
🔶 حق با علی است
کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد ... در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد:
"خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است"؟
تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم:
"دهان نجست رو ببند ... به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ ... تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود ... کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی ... ".
با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد:
"من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ "... .
جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم:
"همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه" ... .
بعد هم رو به جمع کردم و گفتم:
"مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند ... پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است "...
نفس و زبانش بند آمده بود ... یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود ...
قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم:
"بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید "... و به سمت منبر حمله کردم ... یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم ... .
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند ... .
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند ... رفتم سمت منبر ... چند لحظه چشم هام رو بستم ...
دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم ... .
بسم الله الرحمن الرحیم ... سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت ...
سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق ...
سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد ...
سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان ... و اما بعد ... .
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید ...
.
.
⏮ ادامه دارد...
به قلم #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
💔 ڪار من رد شدہ از ؛ حسرت و دلتنگی چون ، دل نماندست ، پس از آن ڪه از اینجا رفتی . . . #شهیدجوا
💔
#دلشڪستھ ...
#خاطرھ
جواد غیر مستقیم نصیحت مےکرد
بیشتر با شعر، حرفاش رو به ما مےزد
ما هم
شوخی شوخی بهش میگفتیم #سعدی_دینانی😅
#شهیدجوادمحمدی
راوی: #دوست_شهید
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 0⃣2⃣ 🔶 حق با علی است کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وها
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 1⃣2⃣
🔶صدور حکم مرگ
برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد:
"شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟"...
بعد هم رو به آسمان بلند گفت:
"خدایا! منو ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه" .. .
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ... بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ...
چند لحظه صبر کردم ... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم ... .
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ...
همون طور که سرم پایین بود گفتم:
"دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد" ... .
مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ... با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... .
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم ... .
با خنده گفتم:
"خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا" ... اینو که گفتم با عصبانیت گفت:
"می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن" ... .
ولو شدم روی تخت ... می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... .
چشم هام رو بستم و گفتم:
"خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... ."
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ...
جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ...
راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... .
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ...
غسل شهادت کردم ..
لباس سفید پوشیدم ...
دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... .
ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم ..
دنبال آدرس راه افتادم ...
از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ...
گم شده بودم ...
نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ...
این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... .
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ...
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ..
کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ..
نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ...
اما چاره ای جز برگشتن نبود ... .
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ...
حسابی تعجب کردم ... .
با اشتیاق فراوانی گفت:
"من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ..
تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد ...
جواب هاتون فوق العاده بود ...
اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... "
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ..
گفتم:
" برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ... "
و اومدم برم که گفت:
" مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ...
اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ ... "
⏮ ادامه دارد....
به قلم #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💔
چون یاکریمِ خسته و بی بال و پَر شده
این آهِ مُختصر شده اش ، مُحتضر شده!
برگشته رنگ و روش ، تنش تیر میکشد...
یعنی که زهر بر بدنش کارگر شده.
از فرطِ درد تا زمین خورد لب فِشُرد
این ضعفِ چیره بر بدنش دردسر شده.
یک دست زد به پهلو و یک دست روی خاک
آقا چه ارثِ مادری اش بیشتر شده!
دارد به روی مادرِ خود فکر میکند
این دوّمین حسن نفسش شعله ور شده!
دریا میانِ چشم ترش پا گرفته بود
آری . دوباره روضه ی زهرا گرفته بود!!
خوب است آمده پسرش تا امان دهد
تا که ادب به ساحتِ بابا نشان دهد!
با ظرفِ آب آمده ، بی تاب آمده ...
از راه آمده ، نکند تشنه جان دهد!
او نذر کرده لحظه ی این دست و پا زدن
تا یک گریز یاد دلِ روضه خوان دهد!
ظرفی که خورد بر لب و دندان این امام
شاید به چشمِ ما خبرِ خیزران دهد!
روی لبش ، فقط لبه ی این قَدَح نشست
یعنی نشد که نیزه دهان را تکان دهد!!
با چشمِ گود رفته به گودال میرود!
با یادِ عمه زینبش از حال میرود!
شب شهادت حضرت #امام_حسن_عسکری علیه السلام بر ساحت مقدس امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و همه شیعیان و محبان اهل بیت تسلیت عرض میکنیم
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 1⃣2⃣ 🔶صدور حکم مرگ برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذ
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 2⃣2⃣
🔶 دست خدا، بالای تمام دست هاست
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ...
یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... .
به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ...
پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد:
"دایی جون اومد ... دایی جون اومد "... .
حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... .
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ...
"از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ...
یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ...
وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی" ... .
بعد هم رو به بقیه ادامه داد ...
"خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ...
چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن"... .
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم.
خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ...
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ...
" شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... . "
اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... .
.
.
.
بعضی وقتا معلم میتونه کوچیک تر از ما باشه!مثل همین آقای۱۷ساله!
منبع داستان یکی از اساتید حوزه هستن، ایشون بخاطر شغلی که دارن با طلاب بین المللی در ارتباطن این داستان ها هم سرگذشت اون هاست.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
پایان.
#سیدطاهاایمانی
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💔
سلام همسنگرےها
داستان #جنگ_با_دشمنان_خدا تمام شد
داستانی به قلم
/🌷/سید طاها ایمانـــے/🌷/
آقای ایمانے نویسنده جوانی که با قلم روان خود رمان های زیر را نوشته اند:
عاشقانه ای برای تو
همه ی زندگی من
فرار از جهنم
نسل سوخته
جنگ با دشمنان خدا
سرزمین زیبای من
شهید سید علی حسینی(بدون تو هرگز)
و داستان ناتمامِ مردی در آینه
✔️شاید وقتی اسم #شهید رو قبل از اسم سید طاها ایمانی دیدید، کنجکاو شدید بدونید ایشون کین؟
ایشان در دفاع از حرم کریمه ی اهل بیت حضرت زینب (سلام الله علیها) به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و از این دنیای فانی پرکشید و رفتند ...
تاریخ شهادتــ❤️: ۱۴/ ۵ / ۱۳۹۵ همزمان با سالروز میلاد حضرت معصومه (سلام الله علیها)
به علاوه وصیتنامه ایشان را در ادمه براتون قرار میدم.🔻
حالا سوالاتی که ذهن شما رو ممکنه درگیر کنــہ🔃:
❓مزار این شهید کجاست؟
⬅️ایشان مزار ندارند و به خواست خودشون گمنام هستند(یعنی پیکرشون برنگشته)
گویا خانوادشون هم اجازه گذاشتن قبر نمادین ندادند.
❓ این شهید اهل کدوم شهر هستن؟
⬅️اهل مشهد هستند
❓سن شهادت این شهید چند بوده؟
⬅️بیست و شش یا هفت ساله بودند.
❓عکسی از ایشون هست؟
خیر متاسفانه نیست.چون شهید می خواستن گمنام بمونن و خانواده شون هم به احترام شهید هیچ عکسی از ایشون ندادند.
این ها تنها اطلاعاتی هستش که از این شهید عاشق گمـنامی در دسترس هست
#کپیفقطباذکرصلواتبرایشادیروحشهدا❤️
#منتظرنظراتشماهستم✌️🏻
@Salar31
💔
🌹متن وصیت نامه شهید سید طه ایمانی 🌹
🕊 وصیت نامه ای که فرصت بازنویسی پیدا نکرد.
والعصر
ان الانسان لفی خسر
الا الذین امنو و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر
و قسم به آن زمان، که موعد دیدار ما فرا برسد ... و چه کسی شرمسارتر از من در برابر توست؟ ...
تو رحمان و رحیمی و من بنده گنهکاری که چشم به رحمت و غفرانت دارم ... که بر من ببخشای ای کریم ترین کریمان ... و ای بخشنده ترین بخشندگان ...
و قسم به آن زمان ... که من در حسرت دیدار تو هستم ... روزی که مرا از زندان نفسم برهانی ... و به حرمت بزرگی خودت، مرا بپذیری ... که این نفس خسران زده، جز امید رحمت تو چیزی ندارد ...
و مرا چنان ببر که نامی از من نماند ... و نه نشانی، که کسی بر فراز آن اشک بریزد ... که دلم می گیرد ...
می گیرد از حقارتم ... و شرمنده می شوم در برابر عظمت کبریایی تو ... و عزیزان و محبوبانت ...
و می ترسم از روزی که وجود حقیرم گره بخورد به نام مقدست ... که وای از آن زمان ... که نام مرا با این همه شرم و تقصیر در کنار خوبان و برگزیده گانت ببرند ...
و می ترسم از روزی که قطره شرمی باشم بر پیشانی روزگار ... که نبودم مگر اشک اندوه پسر فاطمه ...
مرا چنان ببر که نه نامی بماند نه نشانی ... شاید به حرمت بی نشانه ها در برابرت نشانی بیابم ... و این روح ناآرام با این کوله بار خالی، سکنی گیرد و آرامش پذیرد ... که خسته ام از این نفس سرکش و ناآرام ...
سید طه ایمانی
@aah3noghte
💔
❁﷽❁
تو ضعف میکنی پسرت گریه میکند
مهدی رسیده و به برت گریه میکند
خاکی شده است موی سرت گریه میکند
این ظرف آب بر جگرت گریه میکند
بر روی دامن پسرت دست و پا مزن
اینگونه چنگ بر روی این خاکها مزن
#امام_عسکری
#مهدی
#شهادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕