eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_نوزدهم  ‌ ‌زنگ را زدم. لحظہ ای بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من  حساب
💔 رمان   دلم هرے ریخت... طلبہ ے جوان مجرد بود! ولے بہ من چہ؟! تا وقتے دخترهاے مومن و متعهد وپاکدامن بودند چرا باید او بہ من فڪر میڪرد؟! اصلا او را بہ من چہ؟! سڪوت سنگینے بینمان حاڪم شد. فاطمہ سیب پوست میڪند ومن پوست خیار را ریز ریز میڪردم. نیم نگاهے بہ فاطمہ انداختم ڪہ لبخند خفیفے بہ لب داشت. من این حالت را مے‌شناختم! او بعد از شنیدن نام آقاے مهدوے حالتش تغییر ڪرد!! نڪند فاطمہ هم؟!! یا از آن بدتر نڪند یڪے از گزینہ هاے انتخابے اوباشد؟! اصلا چرا آقاے مهدوے اونشب از بین اونهمہ زن فاطمہ رو صدا زد و من را بہ او تحویل داد؟! نکنہ بین آنها خبرهایے است؟! باید متوجہ میشدم. با زرنگے پرسیدم: -امم بنظرم یڪ دختر خوب ومناسب سراغ داشتہ باشم براے آقاے مهدوے! او چاقو را ڪنار گذاشت وبا نگاه پراز پرسشش نگاهم ڪرد.دیگر شڪے نداشتم چیزے بین آن دو وجود دارد.واز تصورش قلبم فشرده میشد گفتم: _تو! او با خنده ی محجوبے سرخ شد و در حالیڪہ بہ سیبش نگاه میڪرد گفت: -استغفراللہ…چے مثل خانوم باجیا رفتار میکنے؟! ان شالله هرڪے قسمتش میشہ خوب باشہ و مومن.من لیاقت ندارم. با تعجب نگاهش کردم. -این دیگه از اون حرفهااا بوداااا!!! تو با این همه نجابت و خوبی و باحالے لیاقت او رو نداشته باشے.؟! اتفاقن.. حرفم را با خنده ے محجوبے قطع ڪرد وگفت _دیگہ الان اذان میگن.ڪمڪم میکنے برم دسشویے وضو بگیرم.؟ بلند شدم و بہ اتفاق بہ حیاط رفتیم.هوا سوز بدی داشت.با خودم گفتم ❄️زمستان چہ زود از راه رسید. آن شب ڪنار فاطمہ نماز راخواندم و هرچہ او و مادرش اصرار ڪردند براے شام بمانم قبول نڪردم وخیلے سریع از او خداحافظے ڪردم وراه افتادم. در راه به همه چیز فڪر میڪردم. بہ فاطمہ. بہ آن طلبہ ڪہ حالا میدانستم اسمش مهدویه. بہ نگاه عجیب فاطمہ در زمان صحبت کردنش درباره او. بہ وضع عذاب آور فاطمہ و بہ خودم و ڪامران ڪہ با تماسهای مکررش بعد ازحادثہ ےامروز مجبورم ڪرد گوشیم را خاموش ڪنم. هوا خیلے سرد بود و من لباسهایم ڪافے نبود.با قدمهاے تند خودم را بہ میدان رساندم و بہ نور✨ مسجد نگاه کردم. شاید آقای مهدوے را دوباره میدیدم. او نبود. ساعتم را نگاه ڪردم.بلہ! احتمال زیاد نماز جماعت تمام شده بود. نا امیدانه به سمت خیابان راه افتادم. تلفنم را روشن ڪردم. بہ محض روشن شدن پیامڪهاے بیشمارے از ڪامران بدستم رسید.ودر تمام آنها التماسم میڪر ڪہ گوشے را بردارم تا بهم توضیح بده. بیچاره ڪامران! او خبرنداشت ڪہ رفتار امروز من بهانه بود.چون با دیدن اون طلبہ دوباره هوایے شده بودم.در همین افڪار بودم ڪہ ڪامران دوباره زنگ زد. بودم ڪہ جواب بدم یاخیر. گوشے رو ڪنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم او شروع کند.چندبار الو الو ڪرد و وقتے پاسخے نشنید گفت: -میدونم دلت نمیخواد باهام حرف بزنے.حق با تو بود. من اشتباه ڪردم. من نباید بہ هیچ ڪسے میگفتم حتے بہ اون ملا ڪہ ما رو نمے شناخت. اصلن تو بگو من چیڪار ڪنم ڪہ منو ببخشے؟ چیزے براے گفتن نداشتم.لاجرم سڪوت ڪردم.ادامه داد: _عسل…!!! عسل خانوم.!! مگہ قرارنبود امشب با هم بریم رستوران چینے؟ من جا رزرو ڪردم.تو روخدا بدقلقے نڪن.میریم اونجا میشینیم صحبت میڪنیم. از ظهرتا حالا عین دیوونہ هام بخدا. خواستم لب باز ڪنم چیزے بگویم ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ از یڪ سوپرمارڪت بیرون آمد وبا چند بستہ خرت  وپرت بہ سمتم مے آمد. گوشے را بدون اینڪہ سخنے بگویم قطع ڪردم وآرام داخل ڪیفم گذاشتم. با زانوانے سست بہ سمتش رفتم. عجیب است .این دومین بار است ڪہ او را در همین نقطه میبینم.و هر دوبار هم قبلش ڪامران پشت خطم بود!!! خدایا حڪمت این اتفاق چیست؟!خداروشڪر بخاطر در خانہ ے فاطمہ آرایش نداشتم.دلم میخواست مرا نگاه ڪند.دلم میخواست مرا بشناسد. البتہ نہ بعنوان زنے ڪہ امروز در ستارخان دیده بود بلڪہ بعنوان زنے ڪہ دعوت بہ مسجدش ڪرد.   لعنت بہ این ڪامران! چقدر زنگ میزند.چرا دست از سرم آن هم در این لحظہ ڪہ باید سراپا چشم وحواس باشم برنمے دارد؟ من با بہ او زل زدم و او خیره بہ سنگ فرش پیاده روست. اینگونہ نمیشود. عهههہ.!!!!بازهم زنگ این موبایل ڪوفتے! با عجلہ گوشیم را از ڪیفم درآوردم و خاموشش ڪردم.  چشمم بہ طلبہ بود ڪہ چندقدم با من فاصلہ داشت و ندیدم ڪہ گوشیم رو بجاے جیب ڪیفم بہ زمین انداختم.از صداے بہ زمین خوردن گوشیم بہ خودم آمدم ونگاهے بہ قطعات گوشیم ڪردم ڪه روے زمین ودرست درمقابل پاے طلبہ بہ زمین افتاده بود. نشستم. فڪر ڪردم الان است ڪہ مثل فیلمها ڪنارم زانو بزند و قطعات موبایل رو جمع ڪند البتہ اگر بجاے موبایل سیب یا جزوه ے درسے بود خیلے نوستالژےتر میشد ولے این هم براے من موهبتے بود. اما او مقابلم زانو ڪه نزد هیچ با بے رحمے تمام از ڪنارم رد شد و من با ناباورے سرم را بہ عقب برگرداندم و رفتنش را تماشا ڪردم! گوشے را بدون سوار ڪردن قطعاتش
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_نوزدهم  ‌ ‌زنگ را زدم. لحظہ ای بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من  حساب
داخل ڪیفم انداختم. اینطورے ازشر مزاحمتهاے ڪامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر ڪارش تنبیہ شود. چندروزے گذشت و من تماسهاے ڪامران را بے پاسخ میگذاشتم.با فاطمہ هم مدام در ارتباط بودم وحالش را میپرسیدم. او میگفت اینقدر قدم من براش خوش یمن و خوب بوده ڪہ بعد از رفتنم حالش رو بہ بهبوده و بزودے بہ هر ترتیبے شده بہ مسجد برمیگرده. باشنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هرطور شده با او صمیمے تر شوم و پے بہ رابطہ ے او و آقاے مهدوے ببرم. من با اینڪہ میدانستم مهدوے از جنس من نیست و توجہ او بہ من فرضے محال است اما نمیدانم چرا اینقدر وابستہ بہ او شده بودم و همین لحظات ڪوتاهے ڪہ او را دیدم دلبستہ اش شده بودم. و با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟ مردهایے در زندگیم بودند ڪہ فقط بہ چشم طعمہ نگاهشان میڪردم وقتش است ڪہ مردے را براے آرامش و احساس های دست نخورده وپاڪم داشته باشم. حتے اگراو سهم من نباشد،دیدار و صدایش آرامش بخش شبهاے دلتنگیم است. بالاخره ڪامران با اصرار زیاد خودش و فشار مسعود و زبان چرب ونرم خودش دوباره باب دوستے رو باز ڪرد و بایڪ پیشنهاد وسوسہ برانگیز دیگہ رامم ڪرد. همان روز در محفلے عاشقونہ ڪہ در کافہ ے خود تدارک دیده بودبا گردنبندی طلا غافلگیرم ڪرد.! و دوستے ما دوباره از سر گرفتہ شد وموجبات حسادت اڪثر دختران دورو برم و همچنین نسیم جاه طلب و بولهوس رو فراهم ڪرد. وقتی بودم اگرچہ بخشے از و ارضا میشد اما یڪ مفرط همراهم بود. وحشت از … وحشت از .. واین اواخر در مقابل فاطمہ و اون طلبہ روح وروانم رو بهم ریختہ بود.. ... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 را تو به جا آوردی که رفیق رفیق رفیق بودی مینویسم رفیقِ رفیقِ رفیق چون رفاقت را پله نکردی برای بالارفتن از دوش دیگران تا برسی به دوزار مقام دنیوی... چون رفاقت با دیگران داشتی اما از پشت، به رفیقت نارو نزدی! چون رفاقت را فقط برای خودت نخواستی جواد! تو رفیق رفیق رفیقی! حتی برای اونایی که بعد دست رفاقت بهت دادن... چقدر کمن رفیقایی مثه ! .... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پنـج شنبــه ها دلم بهشتی را مےخواهد که ساکنانش #شھدا هستند گوشه ای... کنـارشان بنشینـم و فاتحه ای برای دل خود بخوانم💔 ... #باز_پنجشنبه_و_یاد_شھدا_با_صلوات #شب_جمعه_به_یادشان_باشیم #نزد_ارباب_یادمان_کنند 💕 @aah3noghte💕
💔 حامد زمانی یا پلیس؟ از که باید دفاع کرد؟ فصل الخطاب قانون است‼️ خواننده‌ی اثر مرگ بر امریکا و اثرهای ارزشی دیگری است که اکثریت مردم او را بعنوان یک خواننده مذهبی و ارزشی می شناسند. و اما... ، مظهر امنیت داخلی و پر از نیروهای جان بر کف و زحمت‌کش، نهادی که باید اقتدارش حفظ شود. ماجرا از این قرار است که روز پنج‌شنبه گذشته حامد زمانی و همراهش، در گیت فرودگاه با بازرسی پلیس فرودگاه تهران روبرو شدند. ‌‌پلیس ادعا می‌کند شخص همراه زمانی ادوات ممنوعه با خود حمل کرده است و حامد زمانی مدعی برخورد نادرست پلیس و کتک زدن آنهاست. هر ادعایی باید بررسی شود. مکانیزم بررسی این ادعا ها نیز وجود دارد. دوربین فرودگاه قطعا این حوادث را ضبط کرده است و قطعا دادگاهی برای این حادثه تشکیل شده و موضوع را بررسی می‌کند. نه حامد زمانی و همراهش از اشتباه مبری هستند و نه چهار تا مامور پلیس! نه اشتباه این چهار مامور پلیس زحمات شبانه روزی سایر ماموران را از بین می‌برد و نه اشتباه زمانی و همراهش دلیل هل دادن او به دامن ضد انقلاب می‌شود. هر که اشتباه کرده باشد قطعا آن را محکوم می‌کنیم. اما ضد انقلاب همیشه مترصد فرصتی برای ضربه زدن به عناصر انقلاب و طرفداران اوست و بهترین زمان برای فتنه‌انگیزی زمانی است که اختلافی بین عناصر انقلاب و دوستداران آن رخ دهد. اینکه حامد زمانی نباید با شبکه‌ی اینترنتی تی‌وی‌پلاس مصاحبه می‌کرد درست!☝️ ولی این مصاحبه بعد از پخش خبر درگیری حامد زمانی و پلیس از صدا و سیما بود و او این فضا را برای دفاع از خود برگزید. مصاحبه ۴۲ دقیقه‌ای او را کامل دیدم. حامد زمانی در آن مصاحبه ضمن بیان صحیح انتقاداتش حرف‌های خوبی هم زد. انتقادی که برخی به او وارد می‌کنند این است که اصلا نباید با این شبکه مصاحبه می‌کرد. ولی آنجا گفت صدا و سیما مادر رسانه است. آنجا با عباراتی گفت خوب شد که رییسی رای نیاورد تا خیلی‌ها نتیجه‌ی انتخاب اشتباه رو بفهمند.!! آنجا از چالش‌های جمهوری اسلامی گفت. یعنی همچنان برایش جمهوری اسلامی مهم است و اگر پلیس با او برخورد بدی هم کرده ولی دلزده نیست. آنجا می‌گفت در ابتدای موضوع نگران سوء استفاده BBC و VOA بوده و میخواست بدون سرو صدا موضوع را حل کند. نیروی پلیس هم ممکن است اشتباه کند. حامد زمانی هم ممکن است خطایی از او سر زده باشد. ما قضاوت نمی‌کنیم. ممکن است فردا و فردا ها نمونه ای دیگر را بین یک نیروی ارزشی دیگر با پلیس یا نهادی دیگر را ببینیم. اگر فصل الخطاب را قانون بدانیم، هم مجری قانون و هم سایرین ملزم به رعایت آن هستند و هرکسی در هر مقامی اشتباهی از او سر بزند باید مسیر قانون را به او متذکر شد. دادگاه جمهوری اسلامی نتیجه این موضوع را اعلام خواهد کرد. یک نکته دیگر که لازم است بیان شود انتقاد آقای علی علیزاده خارج نشین است‌. کسی که این روزها متن‌های خوبی در دفاع از ایران و جمهوری اسلامی مینویسد. او گفت حامد زمانی با این کار اقتدار پلیس را خدشه‌دار کرده است. البته او این موضوع را درک نمی‌کند که جمهوری اسلامی به تک تک نیروهایش نیاز دارد و آن‌ها را ولو با یک اشتباه به آغوش ضد انقلاب هل نمی‌دهد و BBC و بقیه نمی‌توانند این ماجرا را به نفع خود مدیریت کنند. حامد زمانی هر چه باشد خدماتش به جمهوری اسلامی از علی علیزاده و صدرالساداتی‌ها هزاران برابر بیشتر است. در آینده امکان انحراف هر شخصی وجود دارد ولی خواست جمهوری اسلامی مدیریت و هدایت تمامی دوستداران اوست. ✍ 💕 @aah3noghte💕
💔 #یاجوادالائمھ هرچند پشت بام جایت نبود ولیڪ انصاف مے دهے ڪہ ز گوداݪ بہتر است... #لایوم_ڪیومک_یااباعبدالله #شب_شھادت_امام_جواد علیه السلام و #شب_زیارتی_ارباب #شب‌جمعست‌هوایت‌نکنم‌میمیرم #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 پرسید: - بابا ڪـی میاد!؟ و جواب شنید: + وقتی امام زمان بیاد... و این، آن لحظه ای بود ڪه دختری پنج ساله با معناے انتظار آشنا شد ... الان از انتظارِ ، دوسال هست ڪه میگذرد و همچنان منتظر است... آخه فهمیده ڪه گِره با ظهور امام زمانش ، باز میشه... کاش انتظار را از فاطمه خانمـ یاد بگیریمـ... و را فراموش نڪنیم.... آقا بخاطر بیا... .... نذرِ ظهورش "صلوات "... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
داخل ڪیفم انداختم. اینطورے ازشر مزاحمتهاے ڪامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر ڪارش تنبیہ شود. چندروزے
💔 رمان   روزها از پے هم گذشتند ومن تبدیل بہ یڪ دخترے با شخصیت دوگانہ و رفتارهاے منافقانہ😟 شدم. اڪثر روزها با ڪامرانی ڪہ حالا خودش رو بہ شدت شیفتہ و والہ ے من نشان میداد سپرے میڪردم و قبل از اذان مغرب یا در برخے مواقع ڪہ جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرڪت میڪردم!  بلہ من پیشنهاد فاطمہ رو براے عضویت بسیج پذیرفتم . بہ لیست برنامہ هام یڪ ڪار دیگہ هم اضافہ شده بود و آن ڪار، دنبال ڪردن آقاے مهدوے بصورت پنهانے از در مسجد تا داخل ڪوچہ شون بود. اگرچہ اینڪار ممڪن بود برایم عواقب بدے داشتہ باشد ولے واقعا برام لذت بخش بود. ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گلهای بهارے با خودش نوید یڪ سال دلنشین و خوب را میداد. ڪامران تمام تلاشش را میڪرد ڪہ مرا با خودش بہ مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هربار بہ بهانه اے سر باز میزدم. از نظر من او تا همینجا هم خیلے احمق بود ڪہ اینهمه باج بہ دخترے میداد ڪہ تن بہ خواستہ اش نداده! شاید او هم مرا بہ زودے ترڪ میڪرد و میفهمید ڪہ بازیچہ ای بیش نیست. اما راستش را بخواهید وقتے بہ برهم خوردن رابطہ مون فڪر میڪردم دلم میگرفت! او دربین این مردهاے پولدار تنها ڪسے بود ڪہ چنین حسے  بهم میداد. احساس ڪامران بہ من جنسش با بقیہ همتایانش فرق داشت. او محترم بود. زیبا بود و از وقتے من بہ او گفتم ڪہ از مردهاے ابرو برداشتہ خوشم نمیاد شڪل و ظاهرے مردانہ تر برای خودش درست ڪرده بود. اما یڪ حس میڪردم. و هر چہ فڪر میڪردم منشا این خلا ڪجاست؟  پیدا نمیڪردم! هرڪدام از افراد این چندماه اخیر نقشے در زندگے من عهده دار شده بودند و من احساس میڪردم یڪ اتفاقے در شرف افتادنہ! روزے فاطمہ باهام تماس گرفت و باصداے شادمانے گفت: _اگر قرار باشہ از طرف بسیج بریم مسافرت  باهامون میاے؟ با خودم گفتم چرا؟ڪہ نہ! مسافرت خیلے هم عالیہ! میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم. ولے او ادامه داد _ولے این یڪ مسافرت معمولے نیستا با تعحب پرسیدم : -مگر چہ جور مسافرتیہ؟ گفت _اردوے راهیان نوره.قراره امسال هم بسیج ببره ولے اینبار مسجد ما میزبانے گروه این محلہ رو بعهده داره. با تعجب پرسیدم: _راهیان نور؟!!! این دیگہ چہ جور جاییہ؟! خندید: -میدونستم چیزے ازش نمیدونے! راهیان نور اسم مڪان نیست. اسم یڪ طرحہ! و طرحش هم دیدار از مناطق جنگے جنوبہ. خیلے با صفاست. خیلے.. تن صداش تغییر کرد. و چنان با وجد مثال نزدنے از این سفر صحبت ڪرد ڪہ تعجب ڪردم! با خودم فڪر ڪردم اینها دیگہ چہ جور آدمهایے هستند؟! آخہ دیدار از مناطق جنگے هم شد سفر؟! بابا ملت بہ اندازه ے کافے غم وغصہ دارن..چیہ هے جنگ جنگ جنگ!!!!! فاطمہ ازم پرسید _نظرت چیہ؟ طبیعتا این افڪارم رو نمیتونستم باصداے بلند براے او بازگو ڪنم!!! بنابراین بہ سردے گفتم _نمیدونم! باید ببینم!حالا ڪے قراره برید؟! -برید؟!! نہ عزیزم شما هم حتما میاے! ان شالله اوایل اردیبهشت. باهمون حالت گفتم: _مگہ اجباریہ؟! -نہ عزیزم.ولے من دوست دارم تو ڪنارم باشے. اصلا حتے یڪ درصد هم دلم نمیخواست چنین مڪانے برم. بهانہ آوردم : -گمون نڪنم بتونم بیام عزیزم. من اردیبهشت عمہ جانم از شهرستان میاد منزلم و نمیتونم بگم نیاد وگرنہ ناراحت میشہ و دیگہ اصلا نمیاد. با دلخورے گفت: -حالا روز اول اردیبهشت ڪہ نمیاد توام!!بزار ببینیم ڪے قطعیہ تا بعد هم خدابزرگہ. چند وقت بعد، زمان دقیق سفر معلوم شد و فاطمہ دست از تلاشش براے رضایت من برنمیداشت. اما من هربار بهانہ اے میاوردم و قبول نمیڪردم. او منو مسؤول ثبت نام جوانان ڪرد و وقتی من این همہ شور و اشتیاق را براے ثبت نام در این اردو میدیدم متاسف میشدم ڪہ چقدر جوانان مسجدے افسرده اند!!! یڪی دوهفتہ مانده بود بہ تاریخ اعزام، ڪہ حاج مهدوے بین نماز مغرب وعشا، دوباره اعلام ڪردڪہ _چنین طرحے هست و خوب است ڪہ جوانان شرڪت ڪنند. و گفت _در مدت غیبتش، آقایے بہ اسم اسماعیلے امامت مسجد رو بعهده میگیرد!!! باشنیدن این جملہ مثل اسپند روے آتیش از جا پریدم و بسمت فاطمہ ڪہ مشغول صحبت با خادم مسجد بود رفتم. او فهمید ڪہ من بیقرارم. با تعجب پرسید: _چیزے شده؟! من من ڪنان گفتم: -مگہ حاج آقا مهدوے هم اردو با شما میان؟ فاطمہ خیلے عادے گفت: -بلہ دیگہ. مگہ این عجیبہ؟ نفسم را در سینہ حبس ڪردم وبا تڪان سر گفتم: -نہ نہ عجیب نیست.فڪر میڪردم فقط بسیجیها قراره برن. فاطمہ خندید: -خوب حاج آقا هم بسیجے هستند دیگہ! نمیدونستم باید چڪار ڪنم. براے تغییر نظرم خیلے دیر بود. اگر الان میگفتم منم میام فاطمہ هدفم را از آمدن میفهمید وشاید حتے منو از میدان بہ در میڪرد. اے خدا باید چڪار ڪنم؟ فاطمہ دستے روے شانہ ام گذاشت و با نگرانے پرسید: -چیزے شده؟ انگار ناراحتے؟! خنده اے زورڪے بہ لبم اومد: -نہ بابا! چرا ناراحت باشم.؟فقط سرم خیلے درد میڪنہ. فڪر ڪنم بخاطر ڪم خوابیہ او با دلخورے
شهید شو 🌷
داخل ڪیفم انداختم. اینطورے ازشر مزاحمتهاے ڪامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر ڪارش تنبیہ شود. چندروزے
نگاهم ڪرد وگفت: _چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش. شبها زود بخواب. الانم پاشو زودتر برو خونہ استراحت ڪن.. در دلم غر زدم: آخہ من ڪجا برم؟! تا وقتے راهے براے آمدن پیدا نڪنم چطور برم خونہ واستراحت ڪنم؟ اے لعنت بہ این شانس.!!! تا همین دیروز صدمرتبہ ازم میپرسیدے ڪہ نظرم برگشتہ از انصراف سفر یا خیر ولے الان هیچے نمیگے.!! گفتم.: -نہ خوبم!! میخوام یڪ ڪم بیشتر پیشت باشم. هرچے باشہ هفتہ ے بعد میرے سفر. دلم برات تنگ میشہ. باید قدر لحظاتمونو بدونم بہ خودم گفتم آفرین.!!! همینہ!! من همیشہ میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونطور ڪہ میخوام مدیریت ڪنم! او همونطور ڪہ میخواستم،آهے ڪشید و گفت: -حیف حیف ڪہ باهامون نیستے. از خدا خواستہ قیافمو مظلوم ڪردم و گفتم: _وسوسہ ام نڪن فاطمہ…این چند روز خودم بہ اندازه ڪافے دارم با خودم ڪلنجار میرم. خیلے دلم میخواد بدونم اینجا ڪجاست ڪہ همہ دارن بخاطرش سرو دست میشڪنند. فاطمہ برق امید در چشمانش دوید. بازومو گرفت و بہ گوشہ ای برد. با تمام سعے خودش تصمیم بہ متقاعد ڪردن من گرفت. غافل از اینڪہ من خودم مشتاق آمدنم! -عسل. بخدا تا نبینے اونجا رو نمیفهمے چے میگم.خیلے حس خوبے داره. خیلیها حتے اونجا حاجت گرفتند!!! حرفهاش برام مسخره میومد. ولے چهره ام رو مشتاق نشون دادم.. بعد با زیرڪے لحنم رو مظلومانہ ومستاصل ڪرد و گفتم: -اخہ فاطمہ! جواب عمہ ام رو چے بدم؟! اگر عمہ ام خواست بیاد خونمون چے؟! اون خیلے ریلڪس گفت: -واے عسل..بخدا دارے بزرگش میڪنے.. این سفر فقط پنج روزه. اولا معلوم نیست عمہ ات ڪے بیاد. دوما اگر خواست در این هفتہ بیاد فقط ڪافیہ بهش بگے یڪ سفر قراره برے و آخرهفتہ بیاد.این اصلا ڪار سختے نیست بازیم هنوز تموم نشده بود. با همان استیصال گفتم: _واقعا از نظر تو زشت نیست؟! گفت: _البتہ ڪہ نہ!!! گفتم : _راست میگے بزار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم ڪے میاد. شاید بیخودے نگرانم.اما.. -اما چے؟ با ناراحتے گفتم: _فڪر ڪنم ظرفیت پرشده او خنده ی مستانہ ای تحویلم داد و گفت: -دیوونہ. تو بہ من اوڪے رو بده.باقیش با من!! من با اینڪہ سراز پا نمیشناختم با حالت شڪ نگاهش ڪردم و منتظر عڪس العملش شدم. او چشمهاش میدرخشید.. بیچاره او.. اگر روزے میفهمید ڪہ چقدر با او دورنگ بودم از من متنفر میشد!   براے لحظہ اے عذاب وجدان گرفتم.. من واقعا چه جور آدمے بودم؟! چقدر دروغگو شدم!! عمہ ای ڪہ روحش هم از خانہ و محل سڪونت من اطلاعے ندارد حالا شده بود بهونہ ے من براے رفتن یا نرفتن.. آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساریش میدونست!!! ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 گوشه‌ای از غربت دردناک امام جواد (علیه السلام) استاد پناهیان ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 گوشه‌ای از غربت دردناک امام جواد (علیه السلام) استاد پناهیان #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 گرخوب شود اگر که بد هم بد نيست حاجت دهدت يا ندهد هم بد نيست چون بعد رضا نهم امام است جواد❤️ هشتت گرو نه بشود هم بد نيست ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #حاج_حسین_یکتا: بچه‌ها! کُلِّ زندگی مسابقۀ إلی‌الله هست؛ نکنه تو این مسابقه کم بیاریم. #آ
💔 : بچه‌ها... هزارَم مختار بشی خوشمزه نیست! لحظه‌ای که باید تو کربلا باشی، باید باشی .‌.. ✍رفیق! شتاب کن... ۸سال جنگ تمام شد با خون شهدای مدافع، حرم، امن شد... فقط مانده جنگ با اسرائیل💪 برادرم! خواهرم! تا قدس، چیزی نمانده... اگـر درجا بزنیم اگـر در این مقطع، هم سستی کنیم باز مےآید و عده ای گلچین مےشوند و ... باز ما مےمانیم و حسرت دوری از ما مےمانیم و حسرت حلقه زدن های شب جمعه ، کربلا، دور ارباب... بشتاب.... 💕 @aah3noghte💕
💔 دو ضلع مثلث مبارزه با فساد از سوی رهبری انتخاب شده اند🔹🔸 ضلع سوم این مثلث را مردم در اسفند 98 انتخاب کنند💪 قلع و قمع بی سابقه مفسدین رانتخوار از سوی رئیس قوه قضائیه و رئیس بنیاد مستضعفان در حال انجام است✌️ 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 میخوای جزو ۳۱۳ سرباز اصلی امام زمان بشی؟ اینو ببین ...خیلی راحت میتونی... باورت میشه؟!🙂 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 برای رفقای خدایی ... باش اما...☝️ وقار خودت رو حفظ کن تا بی بها نشی😊 ✍یکی از خوبیای رفاقتای خدایی همینه که آدم، اهل دلا رو پیدا کنه و باهاشون صمیمی بشه اونایی که برای خدا رفاقت میکنند و برای خدا اهل 💕 @aah3noghte💕 📸عملیات والفجر۴، ارتفاعات لری، کردستان، عراق
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که پس از شهادت چهره واقعے خود را
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجت‌الاسلام #شھیدعبدالوهاب_قاسمی:  در سال 1312 در سوادکوه به دنیا آمد. پدرش روحانی بود و علوم حوزوی را از همان جا آغاز کرد. سپس در محضر اساتید بزرگتحصیل کرد و به درجه اجتهاد رسید. نطق‌های کوبنده او در زمان انقلاب و پیش از آن به سبکی خاص و جاذب مشهور بود. در 15 خرداد 1342 دستگیر شد و به خدمت اجباری فرستاده شد. در پادگان یک افسر پزشک به علت ضعف چشم معافش کرد. شهيد آثار علمي متعددي را در طول كسب علم و دانش، ‌پديد آورده بود اما بخشي از‌آن در يورش ساواك به خانه اش به تاراج رفت و آنچه كه باقيمانده تاكنون چاپ نشده است؛ كه از ‌آن جمله مي توان به «لطايف و ظرايف ادبي»،‌ «تقريرات در فقه و اصول فقه»، «تدوين آيات و روايات در قالب حكمت» و نيز كشكول در باب كلمات حكماء و علماء، عرفا و شعرا اشاره كرد.   پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به نمایندگی از طرف مردم‌ساری به مجلس شورای اسلامی راه یافت و سرانجام در هفتم تیر 1360 به شهادت رسید.❣ #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #شھیده_ها سال 1332: مهربان تر از او ندیده بودم. چشم که باز می‌ کردم، خنده ای‌ بر لبانش شکفته بو
💔 یک روز مریم آمد و گفت : به من یک روز مرخصی بده. رفت و شب برگشت. دیدم سخت راه میرود. پرسیدم: تصادف کردی؟ جوابی نداد. پاپیچش شدم تا بالاخره گفت که روی لوله های نفت که خدا میداند توی آفتاب داغ خوزستان چقدر داغ میشدند، پا برهنه راه رفته است....😳 پرسیدم : چرا اینکار را کردی؟ گفت: غافل شده بودم.😔 اینکار را باید میکردم تا یادم بیاید که چه آتشی در آخرت منتظر من است. گفتم: تو که جز خدمت کاری نمیکنی. گفت : فکر میکنی! بعضی از اشاره ها، بعضی از سکوت های نابجا؛ همه ی اینها گناه های کوچکی است که تکرار میکنیم و برایمان عادی میشوند. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 این دل اگر کم است بگو سر بیاورم یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم آقا! خلاصه عرض کنم؛ دوست دارمت دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم 💔 💕 @aah3noghte💕