💔
بعد از #حسین هیچ امامی به وقت شهادتش
مثل تو ای ولیّ خدا
تشنه جان نداد💔
#شھادت_جوادالائمه_تسلیت
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#صلےاللهعلیڪیاجوادالائمه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
پرسید:
- بابا ڪـی میاد!؟
و جواب شنید:
+ وقتی امام زمان بیاد...
و این، آن لحظه ای بود ڪه دختری پنج ساله با معناے انتظار آشنا شد ...
الان از انتظارِ #او، دوسال هست ڪه میگذرد و همچنان منتظر است...
آخه فهمیده ڪه گِره #دلتنگیش با ظهور امام زمانش ، باز میشه...
کاش انتظار را از فاطمه خانمـ یاد بگیریمـ...
و
#ظهور را فراموش نڪنیم....
آقا بخاطر #دخترانِشُــھـــداء بیا...
#بخاطرِدلِفاطمه....
نذرِ ظهورش "صلوات "...
#شھیدجوادمحمدی
#دختران_شھدا
#دختر
#رفاقت
#شھادت
#شفاعت
#جواد_یه_دونه_بود
#رفیق_یعنی_همین
#رفیق_باید_جواد_باشه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
داخل ڪیفم انداختم. اینطورے ازشر مزاحمتهاے ڪامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر ڪارش تنبیہ شود. چندروزے
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_بیست_و_سوم
روزها از پے هم گذشتند
ومن تبدیل بہ یڪ دخترے با شخصیت دوگانہ و رفتارهاے منافقانہ😟 شدم.
اڪثر روزها با ڪامرانی ڪہ حالا خودش رو بہ شدت شیفتہ و والہ ے من نشان میداد سپرے میڪردم
و قبل از اذان مغرب یا در برخے مواقع ڪہ جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرڪت میڪردم!
بلہ من پیشنهاد فاطمہ رو براے عضویت بسیج پذیرفتم .
بہ لیست برنامہ هام یڪ ڪار دیگہ هم اضافہ شده بود
و آن ڪار، دنبال ڪردن آقاے مهدوے بصورت پنهانے از در مسجد تا داخل ڪوچہ شون بود.
اگرچہ اینڪار ممڪن بود برایم عواقب بدے داشتہ باشد ولے واقعا برام لذت بخش بود.
ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گلهای بهارے با خودش نوید یڪ سال دلنشین و خوب را میداد.
ڪامران تمام تلاشش را میڪرد ڪہ مرا با خودش بہ مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هربار بہ بهانه اے سر باز میزدم.
از نظر من او تا همینجا هم خیلے احمق بود ڪہ اینهمه باج بہ دخترے میداد ڪہ تن بہ خواستہ اش نداده!
شاید او هم مرا بہ زودے ترڪ میڪرد و میفهمید ڪہ بازیچہ ای بیش نیست.
اما راستش را بخواهید وقتے بہ برهم خوردن رابطہ مون فڪر میڪردم دلم میگرفت!
او دربین این مردهاے پولدار تنها ڪسے بود ڪہ چنین حسے بهم میداد.
احساس ڪامران بہ من جنسش با بقیہ همتایانش فرق داشت.
او محترم بود.
زیبا بود و از وقتے من بہ او گفتم ڪہ از مردهاے ابرو برداشتہ خوشم نمیاد شڪل و ظاهرے مردانہ تر برای خودش درست ڪرده بود.
اما #بااو یڪ #خلابزرگ حس میڪردم. و هر چہ فڪر میڪردم منشا این خلا ڪجاست؟ پیدا نمیڪردم!
هرڪدام از افراد این چندماه اخیر نقشے در زندگے من عهده دار شده بودند و من احساس میڪردم یڪ اتفاقے در شرف افتادنہ!
روزے فاطمہ باهام تماس گرفت و باصداے شادمانے گفت:
_اگر قرار باشہ از طرف بسیج بریم مسافرت باهامون میاے؟
با خودم گفتم
چرا؟ڪہ نہ! مسافرت خیلے هم عالیہ! میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم.
ولے او ادامه داد
_ولے این یڪ مسافرت معمولے نیستا
با تعحب پرسیدم :
-مگر چہ جور مسافرتیہ؟
گفت
_اردوے راهیان نوره.قراره امسال هم بسیج ببره ولے اینبار مسجد ما میزبانے گروه این محلہ رو بعهده داره.
با تعجب پرسیدم:
_راهیان نور؟!!! این دیگہ چہ جور جاییہ؟!
خندید:
-میدونستم چیزے ازش نمیدونے! راهیان نور اسم مڪان نیست. اسم یڪ طرحہ! و طرحش هم دیدار از مناطق جنگے جنوبہ. خیلے با صفاست. خیلے..
تن صداش تغییر کرد.
و چنان با وجد مثال نزدنے از این سفر صحبت ڪرد ڪہ تعجب ڪردم!
با خودم فڪر ڪردم اینها دیگہ چہ جور آدمهایے هستند؟!
آخہ دیدار از مناطق جنگے هم شد سفر؟! بابا ملت بہ اندازه ے کافے غم وغصہ دارن..چیہ هے جنگ جنگ جنگ!!!!!
فاطمہ ازم پرسید
_نظرت چیہ؟
طبیعتا این افڪارم رو نمیتونستم باصداے بلند براے او بازگو ڪنم!!! بنابراین بہ سردے گفتم
_نمیدونم! باید ببینم!حالا ڪے قراره برید؟!
-برید؟!! نہ عزیزم شما هم حتما میاے! ان شالله اوایل اردیبهشت.
باهمون حالت گفتم:
_مگہ اجباریہ؟!
-نہ عزیزم.ولے من دوست دارم تو ڪنارم باشے.
اصلا حتے یڪ درصد هم دلم نمیخواست چنین مڪانے برم. بهانہ آوردم :
-گمون نڪنم بتونم بیام عزیزم. من اردیبهشت عمہ جانم از شهرستان میاد منزلم و نمیتونم بگم نیاد وگرنہ ناراحت میشہ و دیگہ اصلا نمیاد.
با دلخورے گفت:
-حالا روز اول اردیبهشت ڪہ نمیاد توام!!بزار ببینیم ڪے قطعیہ تا بعد هم خدابزرگہ.
چند وقت بعد، زمان دقیق سفر معلوم شد و فاطمہ دست از تلاشش براے رضایت من برنمیداشت.
اما من هربار بهانہ اے میاوردم و قبول نمیڪردم.
او منو مسؤول ثبت نام جوانان ڪرد و وقتی من این همہ شور و اشتیاق را براے ثبت نام در این اردو میدیدم متاسف میشدم ڪہ چقدر جوانان مسجدے افسرده اند!!!
#قسمت_بیست_و_چهارم
یڪی دوهفتہ مانده بود بہ تاریخ اعزام، ڪہ حاج مهدوے بین نماز مغرب وعشا، دوباره اعلام ڪردڪہ
_چنین طرحے هست و خوب است ڪہ جوانان شرڪت ڪنند.
و گفت
_در مدت غیبتش، آقایے بہ اسم اسماعیلے امامت مسجد رو بعهده میگیرد!!!
باشنیدن این جملہ مثل اسپند روے آتیش از جا پریدم
و بسمت فاطمہ ڪہ مشغول صحبت با خادم مسجد بود رفتم.
او فهمید ڪہ من بیقرارم. با تعجب پرسید:
_چیزے شده؟!
من من ڪنان گفتم:
-مگہ حاج آقا مهدوے هم اردو با شما میان؟
فاطمہ خیلے عادے گفت:
-بلہ دیگہ. مگہ این عجیبہ؟
نفسم را در سینہ حبس ڪردم وبا تڪان سر گفتم:
-نہ نہ عجیب نیست.فڪر میڪردم فقط بسیجیها قراره برن.
فاطمہ خندید:
-خوب حاج آقا هم بسیجے هستند دیگہ!
نمیدونستم باید چڪار ڪنم.
براے تغییر نظرم خیلے دیر بود. اگر الان میگفتم منم میام فاطمہ هدفم را از آمدن میفهمید وشاید حتے منو از میدان بہ در میڪرد.
اے خدا باید چڪار ڪنم؟
فاطمہ دستے روے شانہ ام گذاشت و با نگرانے پرسید:
-چیزے شده؟ انگار ناراحتے؟!
خنده اے زورڪے بہ لبم اومد:
-نہ بابا! چرا ناراحت باشم.؟فقط سرم خیلے درد میڪنہ. فڪر ڪنم بخاطر ڪم خوابیہ
او با دلخورے
شهید شو 🌷
داخل ڪیفم انداختم. اینطورے ازشر مزاحمتهاے ڪامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر ڪارش تنبیہ شود. چندروزے
نگاهم ڪرد وگفت:
_چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش. شبها زود بخواب. الانم پاشو زودتر برو خونہ استراحت ڪن..
در دلم غر زدم:
آخہ من ڪجا برم؟! تا وقتے راهے براے آمدن پیدا نڪنم چطور برم خونہ واستراحت ڪنم؟
اے لعنت بہ این شانس.!!!
تا همین دیروز صدمرتبہ ازم میپرسیدے ڪہ نظرم برگشتہ از انصراف سفر یا خیر ولے الان هیچے نمیگے.!!
گفتم.:
-نہ خوبم!! میخوام یڪ ڪم بیشتر پیشت باشم. هرچے باشہ هفتہ ے بعد میرے سفر. دلم برات تنگ میشہ. باید قدر لحظاتمونو بدونم
بہ خودم گفتم آفرین.!!! همینہ!! من همیشہ میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونطور ڪہ میخوام مدیریت ڪنم!
او همونطور ڪہ میخواستم،آهے ڪشید و گفت:
-حیف حیف ڪہ باهامون نیستے.
از خدا خواستہ قیافمو مظلوم ڪردم و گفتم:
_وسوسہ ام نڪن فاطمہ…این چند روز خودم بہ اندازه ڪافے دارم با خودم ڪلنجار میرم.
خیلے دلم میخواد بدونم اینجا ڪجاست ڪہ همہ دارن بخاطرش سرو دست میشڪنند.
فاطمہ برق امید در چشمانش دوید. بازومو گرفت و بہ گوشہ ای برد. با تمام سعے خودش تصمیم بہ متقاعد ڪردن من گرفت.
غافل از اینڪہ من خودم مشتاق آمدنم!
-عسل. بخدا تا نبینے اونجا رو نمیفهمے چے میگم.خیلے حس خوبے داره. خیلیها حتے اونجا حاجت گرفتند!!!
حرفهاش برام مسخره میومد.
ولے چهره ام رو مشتاق نشون دادم..
بعد با زیرڪے لحنم رو مظلومانہ ومستاصل ڪرد و گفتم:
-اخہ فاطمہ! جواب عمہ ام رو چے بدم؟! اگر عمہ ام خواست بیاد خونمون چے؟!
اون خیلے ریلڪس گفت:
-واے عسل..بخدا دارے بزرگش میڪنے.. این سفر فقط پنج روزه.
اولا معلوم نیست عمہ ات ڪے بیاد.
دوما اگر خواست در این هفتہ بیاد فقط ڪافیہ بهش بگے یڪ سفر قراره برے و آخرهفتہ بیاد.این اصلا ڪار سختے نیست
بازیم هنوز تموم نشده بود. با همان استیصال گفتم:
_واقعا از نظر تو زشت نیست؟!
گفت:
_البتہ ڪہ نہ!!!
گفتم :
_راست میگے بزار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم ڪے میاد. شاید بیخودے نگرانم.اما..
-اما چے؟
با ناراحتے گفتم:
_فڪر ڪنم ظرفیت پرشده
او خنده ی مستانہ ای تحویلم داد و گفت:
-دیوونہ. تو بہ من اوڪے رو بده.باقیش با من!!
من با اینڪہ سراز پا نمیشناختم با حالت شڪ نگاهش ڪردم
و منتظر عڪس العملش شدم.
او چشمهاش میدرخشید.. بیچاره او..
اگر روزے میفهمید ڪہ چقدر با او دورنگ بودم از من متنفر میشد!
براے لحظہ اے عذاب وجدان گرفتم..
من واقعا چه جور آدمے بودم؟!
چقدر دروغگو شدم!!
عمہ ای ڪہ روحش هم از خانہ و محل سڪونت من اطلاعے ندارد حالا شده بود بهونہ ے من براے رفتن یا نرفتن..
آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساریش میدونست!!!
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
گوشهای از غربت دردناک امام جواد (علیه السلام)
استاد پناهیان
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 گوشهای از غربت دردناک امام جواد (علیه السلام) استاد پناهیان #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔
گرخوب شود اگر که بد هم بد نيست
حاجت دهدت يا ندهد هم بد نيست
چون بعد رضا نهم امام است جواد❤️
هشتت گرو نه بشود هم بد نيست
#شھادت_جوادالائمه_تسلیت
#ابن_الرضا
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #حاج_حسین_یکتا: بچهها! کُلِّ زندگی مسابقۀ إلیالله هست؛ نکنه تو این مسابقه کم بیاریم. #آ
💔
#حاج_حسین_یکتا:
بچهها...
هزارَم مختار بشی خوشمزه نیست!
لحظهای که باید تو کربلا باشی،
باید باشی ...
✍رفیق!
شتاب کن...
۸سال جنگ تمام شد
با خون شهدای مدافع، حرم، امن شد...
فقط مانده جنگ با اسرائیل💪
برادرم!
خواهرم!
تا قدس، چیزی نمانده...
اگـر درجا بزنیم
اگـر در این مقطع، هم سستی کنیم
باز #شھادت مےآید و
عده ای گلچین مےشوند و ...
باز ما مےمانیم و حسرت دوری از #رفقای_بهشتےمان
ما مےمانیم و حسرت حلقه زدن های شب جمعه ، کربلا، دور ارباب...
بشتاب....
#آھ_اے_شھادت
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
دو ضلع مثلث مبارزه با فساد از سوی رهبری انتخاب شده اند🔹🔸
ضلع سوم این مثلث را مردم در اسفند 98 انتخاب کنند💪
قلع و قمع بی سابقه مفسدین رانتخوار از سوی
#رئیسی رئیس قوه قضائیه و
#فتاح رئیس بنیاد مستضعفان در حال انجام است✌️
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
میخوای جزو ۳۱۳ سرباز اصلی امام زمان بشی؟
اینو ببین ...خیلی راحت میتونی...
باورت میشه؟!🙂
#نشرحداکثری
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
برای رفقای خدایی ...
#خاکی باش
#مثل_شهدا
اما...☝️
وقار خودت رو حفظ کن
تا بی بها نشی😊
✍یکی از خوبیای رفاقتای خدایی همینه
که آدم، اهل دلا رو پیدا کنه و باهاشون
صمیمی بشه
اونایی که برای خدا
رفاقت میکنند
و برای خدا اهل #محبتند
#آھ_اے_شھادت
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
📸عملیات والفجر۴، ارتفاعات لری، کردستان، عراق
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که پس از شهادت چهره واقعے خود را
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
حجتالاسلام #شھیدعبدالوهاب_قاسمی:
در سال 1312 در سوادکوه به دنیا آمد.
پدرش روحانی بود و علوم حوزوی را از همان جا آغاز کرد. سپس در محضر اساتید بزرگتحصیل کرد و به درجه اجتهاد رسید.
نطقهای کوبنده او در زمان انقلاب و پیش از آن به سبکی خاص و جاذب مشهور بود.
در 15 خرداد 1342 دستگیر شد و به خدمت اجباری فرستاده شد. در پادگان یک افسر پزشک به علت ضعف چشم معافش کرد.
شهيد آثار علمي متعددي را در طول كسب علم و دانش، پديد آورده بود اما بخشي ازآن در يورش ساواك به خانه اش به تاراج رفت و آنچه كه باقيمانده تاكنون چاپ نشده است؛
كه از آن جمله مي توان به
«لطايف و ظرايف ادبي»،
«تقريرات در فقه و اصول فقه»،
«تدوين آيات و روايات در قالب حكمت» و نيز كشكول در باب كلمات حكماء و علماء، عرفا و شعرا اشاره كرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به نمایندگی از طرف مردمساری به مجلس شورای اسلامی راه یافت و سرانجام در هفتم تیر 1360 به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
یادی بشه از مداح و ذاکر ارزشی
و مداحی بیاد ماندنی ایشون
روحش شاد
#محمدباقر_منصوری
#اباصالح_هر_کجا_رفتی_یاد_ما_هم_باش
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شھیده_ها سال 1332: مهربان تر از او ندیده بودم. چشم که باز می کردم، خنده ای بر لبانش شکفته بو
💔
#شھیده_ها
یک روز مریم آمد و گفت :
به من یک روز مرخصی بده.
رفت و شب برگشت. دیدم سخت راه میرود.
پرسیدم: تصادف کردی؟ جوابی نداد.
پاپیچش شدم تا بالاخره گفت که روی لوله های نفت که خدا میداند توی آفتاب داغ خوزستان چقدر داغ میشدند، پا برهنه راه رفته است....😳
پرسیدم : چرا اینکار را کردی؟
گفت: غافل شده بودم.😔 اینکار را باید میکردم تا یادم بیاید که چه آتشی در آخرت منتظر من است.
گفتم: تو که جز خدمت کاری نمیکنی.
گفت : فکر میکنی!
بعضی از اشاره ها،
بعضی از سکوت های نابجا؛
همه ی اینها گناه های کوچکی است که تکرار میکنیم و برایمان عادی میشوند.
#شهیده_مریم_فراهانیان
#دڂټۯٵ_ۿم_ۺھێډ_مێشن
#آھ_اےشھادت...
#شھێڋۿ_ۿٲ
💕 @aah3noghte💕
💔
این دل اگر کم است بگو سر بیاورم
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم
آقا! خلاصه عرض کنم؛ دوست دارمت
دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
💔
یکی بود
یکی نبود
امروز مےخوام براتون یه قصه عاشقونه بگم
قصه لیلی و مجنون نیست اما مرد قصه ما #مجنون تر از مجنون بود
قصه شیرین و فرهاد هم نیست ولی حلاوت و #شیرینی عشقشون زبانزد شد...
مرد، مردِ رزم و پیکار بود
و همسری مےخواست، #همراه روزهای سخت
که کمک باشه برای رسیدن به خدا💞
خانوم قصه ما هم هرچند اهل رزم و تیر و تفنگ نبود اما
هدف مقدسش، کم از جهاد نداشت❤️...
زندگی عاشقانه شون که پا گرفت💖
مرد، عزم رفتن کرد
و زن، هرچند دلتنگ مےشد
اما...
با آینه و قرآن، و لبخندی همراه بغض، بدرقه اش کرد...
روزهای جهادِ مرد بود و
شبهای دلتنگی زن
شبهای بهونه گیری های دختر کوچولوی خوش زبونی که اینروزها بیشتر
دلش هوای #بابا مےکرد
مرد با تَنی پر از ستاره به خانه مےآمد،
و زن، پرستارےاش مےکرد
تا دوباره جان بگیرد
روی پا بایستد و باز...
معرکه جهاد است دیگر... تا برپاشدن دولت حق، تمامی ندارد
عاقبت روزی
بےقرارےهای مرد، با #شھادت آرام گرفت
و زن ماند و قول #شفاعت همسرش
و کودکی ماند و #بےتابے های شبانه...💔
آری...
این قصه عاشقی تمام عاشقای واقعےست
که از روزهای رزم و جهاد #مولا_علےع و چشم انتظاری حبیبه اش #زهرا تا حال ادامه دارد...
#شھیدجوادمحمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#شهید_جواد_محمدی
#همسرانه
#همسران_زینبی
#عشق_واقعی
#سالروزازدواج_حضرت_علی_و_حضرت_فاطمه
#شھادت
#شفاعت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
📸به وقت وداع با #شھیدجوادمحمدی
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_بیست_و_سوم روزها از پے هم گذشتند ومن تبدیل بہ یڪ دخترے با شخصیت دوگا
💔
رمان #رهائےازشبــ ☄
#قسمت_بیست_و_پنجم
وقت سفر رسید..
همہ ے راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند.
فاطمہ و من درتڪاپوے هماهنگے بودیم.
حاج آقا مهدوے گوشہ ای ایستاده بود و هر ازگاهے بہ سوالات فاطمہ یا دیگر مسئولین جوابے میداد.
بالاخره اتوبوسها با سلام وصلوات بہ حرڪت افتادند
حاج آقا هم در اتوبوس ما نشستہ بود و جایگاهش ردیف دوم بود. من و فاطمہ ردیف چهارم نشستہ بودیم.
هر چند دقیقہ یڪبار با من حرف میزد. ومن بدون اینڪہ بفهمم چہ میگوید فقط نگاهش میڪردم وسر تڪون میدادم.
چندبار آقاے مهدوے فاطمہ را صدا زد
با اینڪہ میدانستم این صرفا یڪ صحبت هماهنگے است وفاطمہ بخاطر مسئولیت بسیج محبور بہ اینڪار است ولی نمیتوانستم بپذیرم ڪه او مورد توجہ آقای مهدوے باشه ومن نباشم.
این افڪار نفاق رفتارم را بیشتر ڪرد. تا پایان سفر من روسریم جلوتر مے آمد و چادرم را ڪیپ تر سر میڪردم.
تا جاییڪہ خود فاطمہ به حرف آمد وگفت
جورے چادر سرم ڪردم ڪہ انگار از بدو تولد چادرے بودم.!!
او خیلے خوشحال بود و فڪر میڪرد من متحول شدم.
بیچاره خبر نداشت ڪہ همہ ے اینڪارها فقط براے جلب توجہه!
بہ خرمشهر رسیدیم.
هوا خیلے گرم بود. اگرچہ فاطمہ میگفت نسبت بہ سالهاے گذشتہ هوا خنڪ تره.خستگے راه و گرما حسابے ڪلافہ ام ڪرده بود.
ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند و اتاق بزرگے رو نشانمان دادند ڪہ پربود از تختهاے چند طبقہ و پتوهاے ڪهنہ اما تمیز!
با تعجب از فاطمہ پرسیدم:
-قراره اینجا بمونیم؟!
او با تڪان سر حرفم را تایید ڪرد و با خوشحالے گفت:
-خیلے خوش میگذره..
با تعحب بہ خیل عظیم زنان ودختران اون جمع بہ تمسخر زمزمہ ڪردم:
_حتماا!!!! خیلے خوش میگذره!
خانوم محجبہ اے آمد و با لهجہ ے شیرین جنوبے بهمون خیر مقدم گفت و برنامہ هاے سفر رو اعلام ڪرد.
ظاهرا اینجا خبرے از خوشگذرونے نبود و ما را با سربازها اشتباه گرفتہ بودند!
اون خانوم گفت
_ساعات شام ونهار نیم ساعت بعد از اقامہ ے نمازه و ساعت نہ شب خاموشیہ!
همینطور ساعت چهار هم بیدارباشہ و پس از صرف صبحانہ راهے مناطق جنگے میشیم و فردا نوبت دوڪوهہ است.
اینقدر خسته بودیم ڪہ بدون معطلے خوابیدیم.
داشتم خواب میدیدم. خوب میدانم خواب مهمے بود ڪہ با صداے یڪنفر ڪه بچہ ها رو باصداے نسبتا بلندے صدا میزد بیدارشدم.
دلم میخواست در رختخواب بمانم وادامہ ے خوابم راببینم ولے تلاش براے خوابیدن بیفایده بود و واقعا اینجا هیچ شباهتے بہ اردوے تفریحے نداشت وهمہ چیز تحمیلے بود!!!
صبحانہ رو در کمال خواب آلودگے خوردیم. هرچقدر بہ ذهنم فشار آوردم چہ خوابے دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمے آمد.
فاطمہ خیلے خوشحال و سرحال بود. میگفت
_اینجاڪہ میاد پراز سرزندگے میشہ!
درڪش نمیڪردم!! اصلا درڪش نمیڪردم
تا رسیدیم بہ دوڪوهہ!
آفتاب سوزان جنوب بہ این نقطه ڪہ رسید مثل دستان مادر، مهربان و دلجو شد.
یڪ فرمانده ے بسیج آن جلو ڪنار ساختمانهاے فرسوده اے ڪه زمانے راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانے ڪہ در این نقطہ شهید شده بودند.
او میگفت و همہ گریہ میڪردند.!!!!
#قسمت_بیست_و_ششم
دنبال حاج مهدوی میگشتم .اوگوشه ای دورتر ازما کنار تلی ایستاده بود و شانه هایش میلرزید.
عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید.
و من به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه میکردم..
چقدر دلم میخواست کنارش بایستم ..
آه اگر چنین مردی در زندگیم بود چقدر خوب میشد..
شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ کامرانها نمیرفتم.
شاید اگر آقام منو به این زودیها ترک نمیکرد همیشه رقیه سادات میموندم.
تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونه هایم خیس اشک شد.😢
نسیم گرم دوکوهه به آرامی دستی به صورتم کشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل به لرزش در آورد.
سرم را چرخاندم به سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم که روی خاکها نماز میخواند..
چقدر شبیه آقام بود! نه انگارخودآقام بود...
حالا یادم آمد صبح چه خوابی دیدم. خواب آقام رو دیدم..
بعد از سالها...
درست در همین نقطه..بهم نگاه میکرد.
نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام!!
مایوس و ملامت بار.
رفتم جلو که بعد از سالها بغلش کنم ولی ازم دور شد.
صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان به خاک خیره شد.
ازش خجالت کشیدم.😓چون میدونستم از چی ناراحته.
با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره ی نگاهش حرفها بود..
گریه کردم..
روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستامو به سمتش دراز کردم با عجز و لابه گفتم:
-آقاااا منو ببخش..آقا من خیلی بدبختم. مبادا عاقم کنی.!
آقام یک جمله گفت که تا به امروز تو گوشمه:
-سردمه دختر..لباس تنم رو گرفتی ازم...
دیگه هیچی از خوابم یادم نمیاد.
یادآوری اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند.
در بیابانهای دوکوهه مثل اسب وحشی می دویدم!!
دیوانه وار به سمت مردی که نماز میخواند و گمان میکردم که
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_بیست_و_سوم روزها از پے هم گذشتند ومن تبدیل بہ یڪ دخترے با شخصیت دوگا
آقامه دویدم و دعا دعا میکردم که خودش باشد..
حتی اگر بازهم خواب باشد.
وقتی به او رسیدم نفسهایم گوشه ای از این کویر جاماند..حتی باد هم جاماند..
فقط از میان یک قنوت خالص این صدا می امد:
ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا..
زانوانم را التماس کردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهی کند..
شاید صورت زیبای آقام رو ببینم. شاید هنوز هم خواب باشم و او راببینم و ازش کمک بخوام.
قنوتش که تمام شد نفسهایم برگشت. شاید با هجوم بیشتر..
چون حالا نفسهایم از ذکر رکوع او بیشتر شنیده میشد.تا می آمدم او را درست ببینم اشکهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میکرد..😭
او داشت سلام میداد که سرش را برگرداند به سمتم و با بهت و حیرت نگاهم کرد.
زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت. روی خاک نشستم و به صورت نا آشنا و محاسنی که مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه کردم و اشک ریختم...
آن مرد کل بدنش را بسمتم چرخاند و با خنده ی دلنشین پدرانه گفت:
_با کی منو اشتباه گرفتی باباجان؟!
مثل کودکی که در شلوغی بازار والدینش را گم کرده با اشک وهق هق گفتم:😭
-از دور شبیه آقام بودید...میدونستم امکان نداره آقام بیاد عقبم ولی دلم میخواست شما آقام بودی.
خندید:
-اتفاقا خوب جایی اومدی! اینجا هرکی گمشده داشته باشه پیدا میشه. حتی اگه اون گمشده آقات باشه!
زرنگ بود..گفت:
_از من میشنوی خودت رو پیدا کن آقات خودش پیداش میشه..
وقبل از اینکه جمله اش را هضم کنم بلند شد و چفیه اش رو انداخت به روی شانه ام و رفت.
داشتم رفتنش را تماشا میکردم که تصویر نگران فاطمه جای تصویر او را گرفت.
-چت شد یک دفعه عسل؟ نصفه عمرم کردی. چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدی؟ کسی رو دیدی؟!
آه فاطمه!!! دختر پاکدامن و دریا دلی که روح واعتمادش را به من که شاخه های هرزم دنیا رو آلوده میکرد سپرده بود!چقدر دلم آغوش او را میخواست.
سرم را روی شانه اش انداختم و گریه را از سر گرفتم
و او فقط شانه هایم را نوازش میکرد ومیگفت:
-قبول باشه ازت عزیزم.
جمله ای که سوز گریه هایم رابیشتر کرد و مرا یاد بدی هایم می انداخت. به شانه هایش چنگ انداختم و با های های گفتم:
_تو چه میدونی من کیم؟! من دارم واسه بدبختی خودم گریه میکنم بخاطر خطاهام.. بخاطر قهرآقام.. وای فاطمه اگر تو بدونی من چه آدمی هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیکنی..
دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم..اون شونه ها بهم شهامت میداد!
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجتالاسلام #شھیدعبدالوهاب_قاسمی:
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
شهیدی که در #زهد و #تقوا الگویی نیکو بود
حجت الاسلام #شھیدعمادالدین_کریمی:
در سال 1311 در حوالی نوشهر به دنیا آمد.
پدرش روحانی بود و او پس از اخذ دیپلم به حوزههای مشهد و قم رفت و مدارج علوم اسلامی را به سرعت گذراند.
ارشاد و افشاگریهای او مردم نوشهر را به اعتراض و شورش علیه رژیم فاسد آنها وا داشت، لذا ساواک او را تعقیب، دستگیر و بازجویی کرد و او ناگزیر شبانه از منطقه هجرت کرد.
او زندگی بسیار ساده ای داشت
پس از پیروزی انقلاب، بنا به درخواست مردم نوشهر، به نمایندگی اولین دوره مجلس شورای اسلامی انتخاب شد
و در همان مدت کمِ نمایندگی، خدمات قابل توجهی برای مردم ارائه کرد
و سرانجام در هفتم تیر 1360 به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
💔
مهریه #همسران_شهدا چه بود؟
مهریه همسر شهید #ابراهیم_همت:
⇜بنا به درخواست همسر شهید هیچ
مهریه ای در نظر گرفته نشد
🎊مهریه همسر شهید #سیدمحسن_صفوی:
⇜#شهادت سید محسن صفوی😳
♦️مهریه همسر شهید #جهان_آرا:
⇜یک سکه طلا
🎊مهریه همسر لبنانی شهید #چمران:
⇜یک جلد قرآن کریم و یک لیره لبنانی
🌸مهریه همسر شهید #جلال_افشار:
⇜یک چک با مبلغ بسیار پایین
مبلغ چک پس از ازدواج به فرمانده سپاه اصفهان تقدیم شد تا خرج رزمندگان در جبهه ها شود.
🎊مهریه همسر شهید #مهدی_باکری:
⇜سلاح کلت کمری شهید و یک جلد قرآن
🌹مهریه همسر شهید #ناصر_کاظمی:
⇜یک سکه طلا به عشق امام خمینی(ره)
🎊مهریه همسر شهید #حسن_غفاری:
⇜زیارت شهرهای مکه، مدینه، مشهد، سامرا، کربلا، نجف، کاظمین که همگی انجام شده و مهریه ادا شده است.
♦️مهریه شهید #صادق_عدالت_اکبری:
⇜یک سفر حج
🎊مهریه شهید مدافع حرم #محسن_حججی:
⇜۱۲۴ هزار صلوات، حفظ قرآن، ۵ سکه طلا
و ۱۴ شاخه گل نرگس
به عشق امام زمان (عج)
#همسران_زینبی_شهدا
#آھ_اے_شھادت
💕 @aah3noghte💕
💔
#مرغابی_را_از_آب_نترسانید!
دختر آیت الله صدوقی مےگوید:
وقتی شهید دستغیب به شهادت رسیده بود پدرم با ناراحتی گفت نوبت من بود چرا ایشان از من پیشی گرفت؟
پدرم یکی دو هفته قبل از #شهادت به ترور تهدید شده بود و منافقین از مردم خواسته بودند که به نماز جمعه نروند
ولی پدرم با آن همه تهدیدات می گفت:
من نماز جمعه را ترک نمی کنم و آن جمله معروف که”مرغابی را از آب نترسانید” در خطبه نماز جمعه خطاب به منافقان گفته بود
داستان شھادتشان را در پست بعد بخوانید
#شھیدمحمدصدوقی
#آھ_اے_شھادت...
#شھید_محراب
#نسئل_الله_منازل_شھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #مرغابی_را_از_آب_نترسانید! دختر آیت الله صدوقی مےگوید: وقتی شهید دستغیب به شهادت رسیده بود پدرم
💔
#مرغابی_را_از_آب_نترسانید!
دختر آیت الله صدوقی مےگوید:
وقتی شهید دستغیب به شهادت رسیده بود پدرم با ناراحتی گفت نوبت من بود چرا ایشان از من پیشی گرفت؟
پدرم یکی دو هفته قبل از #شهادت به ترور تهدید شده بود و منافقین از مردم خواسته بودند که به نماز جمعه نروند
ولی پدرم با آن همه تهدیدات می گفت:
من نماز جمعه را ترک نمی کنم و آن جمله معروف که”مرغابی را از آب نترسانید” در خطبه نماز جمعه خطاب به منافقان گفته بود
سال۱۳۶۱بود
آن سال ۱۱رمضان و ۱۱تیر مصادف شده بود
یکی از روزهای گرم تابستان اما این گرما و روزهداری مردم باعث نشد که صف نمازجمعه یزد آن هم به امامت آیتالله محمد صدوقی خلوت باشد
مردم حتی تا پشتبامها هم سجاده و جانماز پهن کرده بودند
نمازجمعه که تمام شد حوالی ساعت یک و ۲۰ دقیقه ظهر بود،
مسجد ملا اسماعیل مملو از جمعیت بود، امام جمعه خیلی نگران گرمایی بود که مردم را آزار میداد حتی اجازه نداد بین دو خطبه اطلاعیهای که آماده شده بود را بخوانند
حتی از مردم درخواست کرد که همراه موذن اذان را تکرار نکنند تا نماز سریعتر تمام شود
وقتی عرقریزان از گرما نماز را به پایان رساند، از #محراب به سمت خودرو حرکت کرد، صحن قدیم مسجد ملااسماعیل را که ترک کرد،
وارد صحن جدید شد و ایستاد تا کفشهایش را بپوشد
از پشت سر جوانی محکم آیتالله صدوقی را در آغوش گرفت
و گفت میخواهد پیشانی او را ببوسد! چون حرکاتش شکبرانگیز بود، پاسدارها و حتی خود آیتالله تلاش کردند تا او را دور کنند اما موفق نشدند
آن جوان که نامش رضا ابراهیمزاده و از اعضای سازمان مجاهدین خلق و از منافقان بود
همانطور محکم آیتالله را در آغوش گرفته بود و او را رها نمیکرد تا اینکه ناگهان صدای انفجاری، در فضا پیچید.
آیتالله از ناحیه کمر و ستون فقرات و شکم به شدت مصدوم شد و در راه انتقال به بیمارستان افشار یزد به آرزوی همیشگی خود که همان شهادت بود، رسید
#شھیدمحمدصدوقی
#آھ_اے_شھادت...
#شھید_محراب
💕 @aah3noghte💕