💔
« تو » که باشی ،
۲۹ مرداد
پایان یک ماه نیست ؛
شروع دوست داشتن است ...
آغاز یک فصل جدید در زندگی خیلےها...
#عزیزترین_مردادماهی
#شھیدجوادمحمدی
#ولادت
#شھادت
#شفاعت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_هشتم وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها! بهش گف
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_پنجاه_و_نهم
با رفتن 🔥نســـیم🔥 میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد.
من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود.
وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد!
بیشتر #وسایل این خونه با پول و هدایایی تهیه شده بود که پشتش #گناهی_عظیم خوابیده بود!!
حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه!
باید چه کار میکردم؟؟
فکری به ذهنم رسید.
یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش🛍🎁 رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم.
نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!!
اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!!
شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم!
وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند.
یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت. میدانستم که رفته کامران راخبر کند. یکباره دلشوره گرفتم. بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد.
لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد و نگاهی به من و ساک در دستم انداخت.
آب دهانم را قورت دادم و با غرور و شهامت نگاهش کردم.
او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد.
انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید.
سرم رو به اطراف چرخوندم. چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند و نگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت.
اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!!
#باز_احساس_غرور_کردم!! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!!
سلام نکرد.
شاید چون هنوز در ناباوری بود! پرسید:
-واقعا خودتی؟؟؟
به سردی گفتم:
-میبینی که!! کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟
او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ #اعتراض کردم.
او نگاهی شرمسار به مشتریانش انداخت و گوشه لبش رو گزید وگفت:
_بریم اتاق من!!
جلوتر از او با غرور راه افتادم و داخل اتاق رفتم. او پشت سر من وارد اتاق شد. خواست در راببندد که گفتم:
_بذار باز باشه!!
نشستم روی کاناپه!
او هیجان زده و نگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟
با صدایی مرتعش ، گارسونش رو صدا کرد:
-سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار
بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت.
دلم یک مدلی شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود. او لاغرتر به نظر میرسید!!
مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سر و پا بشه؟
نه امکان نداشت.. او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم!
سکوت را شکستم:
-من اینجا نیومدم برای دیدنت. اومدم ..
ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
_اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم.
او با تعحب نگاهم کرد.
-امانتی؟ ؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!!
گفتم:
_چرا… داشتی!!
او با تردید زیپ ساک رو باز کرد و با دیدن هدایا جا خورد. روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد.
سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم.
دلش شکست. این رو حس کردم..
از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!!
آخه او هم مثل من مغرور بود.
گفت:
-چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چند وقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی…
گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست. جمله رو اینطوری بست:
-بیخیال!! مهم نیست!
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
تقدیم به جانبازان شیمیایی
تو فدایی خدایی
مست عطر کربلایی
جانباز شیمیایی
مداحی: #مجتبی_رمضانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن
همسنگرےها
یاعلےع بگین یه هُل بدین😅✋
بیفتیم تو شیب 1K
چند روزه هی میریم ۹۵۰ برمیگردیم ۹۴۵🙃
عید غدیر ۳روز هست
ادامه بدین به جشنتون
و البته اطعام دادنتون😋
💔
موجودی به اسم فریبرز!😈
میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه میبرند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم.😫
آن هم از دست یک جغلهٔ تخس ورپریده که نام باشکوه #فریبرز را بر خود یدک میکشید😖...
یک نوجوان 15 سالهٔ دراز بی نور که به قول معروف به نردبان دزدها میماند.
یادش به خیر...
در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی تنش آنجا را به جنجال بکشاند و او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل!😇
قربان آقا ابوالفضل بروم، آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا!؟😣
کاری نبود که نکند...
از راه انداختن مسابقهٔ گل کوچک تا اذان گفتن در نیمه های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت... بعد هم خودش میرفت در حجره اش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است!
کاری نماند که نکند.
از ریختن مورچه های آتشی در عمامه مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجادهٔ نمازمان...
در شیشهٔ گلاب جوهر میریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت میپاشید....
اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان یک طفل معصوم و بی دست و پا حساب میشد!😩
کاری نبود که فریبرز نکند...
مورچه جنگ می انداخت،
به پای بچه های نماز شب خوان زلم زیمبو می بست تا نصف هشب که میخواهند بی سر و صدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند سر و صدا راه بیفتد...
پتو را به آستر و دامن پیراهن بچه ها میدوخت،
توی نمکدان تاید میریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمیرسید!😧
از آن بدتر مثل کنه به من چسبیده بود😰...
خیر سرمان بنده هم روحانی و پیشنماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب میکردند. اما مگر فریبرز میگذاشت؟!😫😩
اوایل سعی کردم با بی اعتنایی او را از سر باز کنم... اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت.
بعد سعی کردم با ترش رویی و قیافهٔ عصبانی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را میماند که هر بی اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر میبیند، به حساب مهر و محبت میگذارد!😐
در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بیخیال شو و بگذار در دنیای خودمان باشیم.😢
اما با پررویی در آمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینید؟ خب من هم هواتونو دارم که آسیبی نبینید!😃✋
با خندهای که ترجمهٔ نوعی از گریه بود، گفتم:
برادرجان، امام فرموده اند پشتیبان ولایت فقیه باشید نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.
اما نرود میخ آهنین در سنگ!
در گردان یک بندهٔ خدایی بود که صدایی داشت جهنمی! به نام مصطفی!
انگار که صد تا شیپور زنگ زده را درسته قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف میزد پردهٔ گوشمان پاره میشد، بس که صدایش کلفت و زمخت بود و فریبرز مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!✌️
مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمانی نشنود کافر نبیند!😣
از الف الله اکبر تا آخر اذان بند بند تن نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود لرزید!
آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف!
تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفای اذان گوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!😒
از آن به بعد هرکس که به فریبرز میخواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش میکرد که:
اگر یک بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی میگویم اذان بگوید!☝️و طرف جانش را برمیداشت و الفرار!
مدتی بعد صبح و ظهر و غروب صدای رعب آور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد!
پس از پرس وجو و بررسی های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید!😳
و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت.
مدتی نگذشته بود که....
#خاطره_طنز 😂
#طنز
#فریبرز
📚 #ترکش_های_ولگرد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
💔
#مادر سپرده است به دست شما مرا
گفته فقط شما ببری #ڪربلا مرا....😭
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
💔
اینکه یکی بره
یکی بسوزه🕯
شاید خیلی سخت باشه
اما...
وقتی سخت تر میشه
که اونی که مونده
از بعضی خاطره ها
یه تصویر مات، به یاد داره
یه تصویر مبهم...
محبوبه خانوم هم شاید مثل بقیه همسرا شھدا مےدونست محمدش، یه روزی شهید میشه
اما نمےدونست اینقدر زود...🥀
هنوز بعدِ این همه سال
خاطرات زیادی، از زندگی مشترک با محمدش به خاطر داره اما...
کاش همه خاطرات، یادش مےموند...
#استوری همسر جاویدالاثر #شھیدمحمدبلباسی به مناسبت روز ازدواج حضرت علی و زهرا سلام الله علیها
#شھیدمحمدبلباسی
#جاویدالاثر
#محبوبه_خانوم
#ولادت
#ازدواج
#شھادت
#شفاعت
#خاطره_های_تو
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدحبیب_الله_مهمانچی: در مرداد 13
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#شھیدمهدی_نصیری_لاری:
در سال 1312 در سیرجان متولد شد.
با از دست دادن پدر تحصیلات را به سختی دنبال کرد و از دانشسرای عالی تربیت معلم فارغ التحصیل شد.
با پایان تحصیلات به تعلم و تدریس در مساجد و مدارس پرداخت و مبارزاتش را از همان زمان آغاز کرد.
رژیم او را به اصفهان تبعید و عاقبت بازنشستهاش کرد.
پس از پیروزی انقلاب، #فرماندار سیرجان شد و اندکی بعد در اولین دوره مجلس شورای اسلامی به #نمایندگی از مردم لارستان انتخاب شد
و سرانجام در هفتم تیر 1360 به جمع شهدای انقلاب پیوست.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
#ڪپےباذڪرصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 #گفتن_حق_تاوان_دارد‼️ استاد عباسی: تئوریسین خاتمی، سروش بود. از تئوریسین روحانی، "جواد طباطبا
💔
کنایه جالب مغازه دار با بصیرت به زندانی شدن استاد عباسی!
دستنوشته های پشت شیشه این فروشنده لوازم یدکی موتور، بارها مورد توجه عموم قرار گرفته است..
#اندڪےبصیرت
#دکتر_عباسی
#حسن_عباسی
#کاخ_نشینی
#کاخ_۱۴۰۰_میلیاردی
#معاویه
#عثمان
#ابوذر
#گفتن_حق_تاوان_دارد
💕 @aah3noghte💕