#تمرین_نیم_ساعت_نوشتن
موقع کاشت درختان بادام در اسدآباد، سرزمین جمال الدین اسدآبادی است.ماه آخر پاییز و سوز و سرمایی که نوید زمستان را می دهند.
طاهر به دنبال قابله رفته است و زن در کشاکش مرگ و زندگی است. طاهر که با قابله می رسد نفس راحتی می کشد. انتظار پایان یافت و با صدای کودک سوز و سرمای پاییزی از خانه رخت بست. زن کودک به آغوش شوهرش را نگاه می کند می پرسد: اسمش چی باشد؟
طاهر می گوید: حبیب الله.
زن دستان کوچکش را که گرفت آرامشی عمیق در جانش رفت، دست های کوچکی که گره های بزرگی را قرار است باز کند.
بوی کباب آقا طاهره در محله پیچیده، کباب هایش در محل معروف است.
_بابا بفرمایید این هم سیخ کباب.
_دستت درد نکنه بابا اون گوجه را بده.
_چشم بعدش کاری ندارید برم سر درسم.
_نه بابا برو.
_بابا جان معلم قرآنت خیلی ازت راضیه.
لبخند حبیب دل طاهره را به قنج می انداخت.
_بابا امسالم سربلندم کن،مثل هر سال شاگرد ممتاز بشو.
_چشم بابا.
امروز زودتر برو خونه مادرت حالش خوش نیست.
حبیب الله ده ساله به منزل رسید.
_مامان جان کجایی؟
_اینجام پسرم توی اتاق.
_مامان جان بابا منو فرستاد و گفت مراقب شما باشم.
_زنده باشی مادر.
اما آن روز که از مدرسه آمد، جلوی خانه شان شلوغ بود.
_خاله فدات مادرت رفت.
_مامانم که صبح مدرسه رفتم توی اتاق خوابیده بود!
_مادرت رفت بی مادر شدی ....
صدای شیون ها دل حبیب الله ده ساله را مثل کباب های مغازه آب کرد و سوزاند.
ادامه دارد.
پی نوشت: زندگی یک شهید است.
#ف_صالحی
#990813