eitaa logo
شاهنار
9 دنبال‌کننده
25 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سیاه مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
از زبان یکی از ماهی ها یک داستان یا داستانک بنویسید. امروز چقدر شلوغه نگاه کن قیافه هاشون رو جل الخالق چشم و دهنشون جلو صورت شونه صورتشون هم عین پشت عروس دریاییِ معلوم نیست باید از کجای این دریا غذا پیدا کنم اصلا چرا غذا روی آبه! امروز چقدر شلوغه نگاه کن قیافه هاشون رو جل الخالق چشم و دهنشون جلوی صورتشونه صورتشون هم عین پشت عروس دریاییِ معلوم نیست از کجای این دریا باید غذا پیدا کنم اصلا چرا غذا روی آبه! پی نوشت: حافظه ماهی 8 ثانیه است😁
از زبان یکی از ماهی ها یک داستان یا داستانک بنویسید. قل قل قل هان چیه دارم خفه میشم مشکلیه؟! نگاه کن قیافه هاشون رو جل الخالق چشم و دهنشون جلو صورت شونه صورتشون هم عین پشت عروس دریاییِ تازه زبون هم درمیارن!!! خیلی قشنگی باله هات رو می بری پشت گوشت! من خودم ختم کوسه هام واسعه من قیافه هشت پا در میاره! خدا این عجبب الخلقه ها رو واسعی چی افریدی هشت پا بود دیگه! بی خیال اصلا معلوم نیست باید از کجای اینجا غذا پیدا کنم. اصلا چرا غذا روی آبه! قل قل قل هان چیه دارم خفه میشم مشکلیه؟! نگاه کن قیافه هاشون رو جل الخالق چشم و دهنشون جلو صورت شونه صورتشون هم عین پشت عروس دریاییِ تازه زبون هم درمیارن!!! خیلی قشنگی باله هات رو می بری پشت گوشت! من خودم ختم کوسه هام واسعه من قیافه هشت پا در میاره! خدایا این عجیب الخلقه ها را چرا افریدی هشت پا بود دیگه! بی خیال اصلا معلوم نیست باید از کجای اینجا غذا پیدا کنم. اصلا چرا غذا روی آبه! پی نوشت: حافظه ماهی 8 ثانیه است😁
_دلم برات تنگ شده بیا برویم خانه. _نمی آیم من با تو هیچ کجا نمی آیم.برو با هر کسی که دلت خوش است با او باش. _چرا مگر من چه کرده ام؟ اشکش فرو ریخت و گفت : دلم نمیخواد ببینمت. چه خبر شده است کل سرسرا صدای شماست! سلام بر هر دوی شما. با ترس قدمی جلو گذاشت و گفت: سلیمان نبی (ع) به سلامت باشد. این زن من است و با من سر ناسازگاری دارد من به عشق او معترفم و در دلم جز عشق و محبت او نیست ولی مرا می راند. گنجشک ماده با ناراحتی قدمی جلو گذاشت و گفت: سلام بر نبی خدا (ع) شما زبان ما را می دانید و از دلمان آگاه هستید، این مرد شوهر من است ، او می گوید فقط عشق من در دلش است حال آنکه من او را هر زمان با گنجشک ماده دیگری میبینم و به دورغ می گوید فقط در دلش من هستم!! سلیمان (ع)لختی درنگ کرد گفت: وای بر احوال ما در پیشگاه خدا که به معترفیم که در قلبمان جز او نیست حال انکه هزار معشوقه در آن جای دارد.
از زبان یکی از تخم مرغ ها یک داستان بنویسید. _من لباس پرپری می خوام ، من عروسی می خوام. _عزیزم یه یک ماه صبر کنی لباس پرپری برات میگیرم، عشقم کروناست عروسی که نمیشه!!! _من عروسی می خوام تامام. _مامان و باباهامون میگن زوده یه ماهی صبر کن من خودم رو جمع و جور می کنم بریم سر خونه و زندگی مون. 15 روز بعد جوجه ها از تخم در آمدند یک ماه بعد هم رفتند سر خونه زندگیشون!!!!! پ.ن.پ انتظار داشتین توی کرونا عروسی بگیرند. مثل ما ادم ها که نیستند خاکی اند و تجملات ندارند که یک ماهه میرن سر خونه و زندگی شون!!!!!
_آقا حکم پسرم چیه؟ _خانم چند نفر را با قمه زده!!! _خب آقا قمه مقصره پسره من چی کار کرده ! اصلا قمه فروش محله شریک جرمه!!! _حالا پسرم چی می شه؟ _راستش مادر...... _تیلیفیزیون دادگاهش رو نشون میده مادر به قربونش بره؟ _نه مادر _توی نورزومه چی عکسش رو می زنند؟ مادر به فداش محشور میشه!!!! _نه مادر فکر نکنم.... _میشه ببرین زندان اوین اخه باکلاس ها اونجان !!! _مادر اصلا موضوع یه چیزه دیگه است؟ _آهان خب خدا شکر اعدامه فقط بگید یارانه و معیشتش رو قطع نکنند!!! رفیق بی کلک مادر !!!!!!
_دلم برات تنگ شده بیا برویم خانه. _نمی آیم من با تو هیچ کجا نمی آیم.برو با هر کسی که دلت خوش است با او باش. _چرا مگر من چه کرده ام؟ اشکش فرو ریخت و گفت : دلم نمیخواد ببینمت. نفسش را به سختی بیرون داد نمی دانست دیگر چه بگوید. سلام بر هر دوی شما ...چه خبر شده است کل سرسرا صدای شماست! با ترس قدمی جلو گذاشت و گفت: سلیمان نبی (ع) به سلامت باشد. این زن من است و با من سر ناسازگاری دارد من به عشق او معترفم و در دلم جز عشق و محبت او نیست ولی مرا می راند. گنجشک ماده با ناراحتی قدمی جلو گذاشت و گفت: سلام بر نبی خدا (ع) شما زبان ما را می دانید و از دلمان آگاه هستید، این مرد شوهر من است ، او می گوید فقط عشق من در دلش است حال آنکه من او را هر زمان با گنجشک ماده دیگری میبینم و به دورغ می گوید فقط در دلش من هستم!! و قطره اشکش فرو ریخت. سلیمان (ع)لختی درنگ کرد گفت: وای بر احوال ما در پیشگاه خدا که به معترفیم که در قلبمان جز او نیست حال انکه هزار معشوقه در آن جای دارد. پی نوشت: تخم گذاران ذاتاً تک همسر هستند.
موقع کاشت درختان بادام در اسدآباد، سرزمین جمال الدین اسدآبادی است.ماه آخر پاییز و سوز و سرمایی که نوید زمستان را می دهند. طاهر به دنبال قابله رفته است و زن در کشاکش مرگ و زندگی است. طاهر که با قابله می رسد نفس راحتی می کشد. انتظار پایان یافت و با صدای کودک سوز و سرمای پاییزی از خانه رخت بست. زن کودک به آغوش شوهرش را نگاه می کند می پرسد: اسمش چی باشد؟ طاهر می گوید: حبیب الله. زن دستان کوچکش را که گرفت آرامشی عمیق در جانش رفت، دست های کوچکی که گره های بزرگی را قرار است باز کند. بوی کباب آقا طاهره در محله پیچیده، کباب هایش در محل معروف است. _بابا بفرمایید این هم سیخ کباب. _دستت درد نکنه بابا اون گوجه را بده. _چشم بعدش کاری ندارید برم سر درسم. _نه بابا برو. _بابا جان معلم قرآنت خیلی ازت راضیه. لبخند حبیب دل طاهره را به قنج می انداخت. _بابا امسالم سربلندم کن،مثل هر سال شاگرد ممتاز بشو. _چشم بابا. امروز زودتر برو خونه مادرت حالش خوش نیست. حبیب الله ده ساله به منزل رسید. _مامان جان کجایی؟ _اینجام پسرم توی اتاق. _مامان جان بابا منو فرستاد و گفت مراقب شما باشم. _زنده باشی مادر. اما آن روز که از مدرسه آمد، جلوی خانه شان شلوغ بود. _خاله فدات مادرت رفت. _مامانم که صبح مدرسه رفتم توی اتاق خوابیده بود! _مادرت رفت بی مادر شدی .... صدای شیون ها دل حبیب الله ده ساله را مثل کباب های مغازه آب کرد و سوزاند. ادامه دارد. پی نوشت: زندگی یک شهید است.