#تمرین
از زبان یکی از ماهی ها یک داستان یا داستانک بنویسید.
امروز چقدر شلوغه
نگاه کن قیافه هاشون رو جل الخالق چشم و دهنشون جلو صورت شونه صورتشون هم عین پشت عروس دریاییِ
معلوم نیست باید از کجای این دریا غذا پیدا کنم اصلا چرا غذا روی آبه!
امروز چقدر شلوغه
نگاه کن قیافه هاشون رو جل الخالق چشم و دهنشون جلوی صورتشونه
صورتشون هم عین پشت عروس دریاییِ
معلوم نیست از کجای این دریا باید غذا پیدا کنم اصلا چرا غذا روی آبه!
پی نوشت: حافظه ماهی 8 ثانیه است😁
#تمرین_نیم_ساعت_نوشتن
#ف_صالحی
#990806
#نیم_ساعت_خواندن
#کتاب نخ و نارنج
کتاب صرف خواندن داستان زندگی نیست جالب است. وقایع تاریخی و عکس العمل ها نوشته شده است.
نمی دانستم در جریان جنگ با روس یک عالم وارسته که علم جهاد برداشته بود به علت خیانت و کثرت شهدا از غصه عهده نامه ترکمنچای دق کرد و دارفانی را وداع گفت( من جایی ندیده بودم)و در کتب تاریخی از زاویه جدیدی بررسی شده است.
با خواندن ص 98 و 99 کتاب از اینکه زمان جنگ امام خمینی ره سکان دار کشور بودند به خود بالیدم و به پدرانمان افتخار کردم.
سبک نوشتاری کتاب انگار روح دارد و زنده است با اینکه کتاب به نثر قدیمی است که خیلی متداول نیست.
#ف_صالحی
#990806
#نیم_ساعت_نوشتن
#داستانک
#مادر_علی
خسته بودم روی صندلی نشسته بودم و هدست روی گوشم بود.دیگر در خانه مادری نبود تا به خاطر او دل از کار بکنم و زودتر به خانه بروم شیفت هم می شد جای بچه ها می ماندم.
امروز هم مثل روز های دیگه پر از تماس بود و پر از مزاحم ها عادت کرده بودم به آن ها و عصبانی نمی شدم.
تماس وصل شد.
_ سلام مادر ساعت چنده؟
_جا خورده گفتم مادر با پلیس 110 تماس گرفتی اتفاقی افتاده است؟
_نه مادر من سواد ندارم می خوام قرص هام رو بخورم نمی دونم ساعت چندِ !!!!
_مادر جان ساعت 8 صبح هستش
_باشه مادر خداحافظ
می خواستم شیفت را تحویل بدهم که تماسی برقرار شد.
_سلام مادر ساعت چنده؟
با دهان باز گفتم: مادرجان شما قبلا زنگ زده بودی درسته ؟
_آره مادر می خوام قرص بخورم پیرشی ساعت چندِ ؟
_مادر ساعت دو
_خیر ببینی خداحافظ
بلند شدم ذهنم درگیر شده بود به اتاق فرماندهی رفتم. در زدم و پا کوبیدم
_سلام قربان
_سلام موردی پیش آمده است؟
_بله قربان چند تماس از یک پیرزن داریم که ساعت می پرسه!
_خب
_مگه می خواد قرص بخوره ساعت بلد نیست.
_زنگ بزن ادرس بگیر با یه گشت هماهنگ کن برو اونجا ببین قضیه چیه.
پا کوبیدم و در را بستم به شماره تماس زنگ زدم
_سلام مادر
_سلام پسرم بفرمایید
_مادر ادرس خونه تون را می گویی؟
_می خوای چی کار مادر؟
_می خوام ساعت قرص ها را برات بنویسم
_من سواد ندارم
_می دونم مادر
_ خیابان نواب .....
یک ساعت بعد با گشت جلوی خانه ساده بودیم.
زنگ که زدم صدای آشنای پیرزن امد
_کیه
_منم مادر بازکن برای قرص هات اومدم.
پیرزن قد خمیده با صورت چروک و دست های لرزان در استانه در ظاهر شد.
_خوش اومدی مادر صفا اوردی
توی خونه رفتم همین نشستم پیرزن سمت سماور رفت یاد دست های لرزانش افتادم.
-مادر من می ریزم شما بشین
-خیر از جوونیت ببینی مادر
4 تا چایی ریختم و برای بچه ها و پیرزن بردم.
_خب مادر بچه ها و شوهرت کجان؟
پیرزن نگاهی به ما و نگاهی به طاقچه کرد؛ نم اشکش را گرفت و گفت :
_یه پسر داشتم با باباش رفت جبهه،
6 ماه نشد جنازه اش رو برام اوردم، باباش هم کم طاقت بود یک ماه بعدش رفت. من موندم و این خونه.
چند وقت پیش که دزد اومد توی محله دختر همسایه شماره شما را داد گفت هر وقت اتفاقی برام افتاد به شما زنگ بزنم،
مادر رفتم دکتر سواد که ندارم دکتر ساعت قرص هام رو گفت، روم نشد بگم سواد ندارم این بود که به شما زنگ زدم، قبل شما به هر شماره ای زنگ می زدم یا مسخره می کردند یا جواب نمی دادند.
نم چشمش را دوبار گرفت.
اجازه ندادم دل دریایی اش بیشتر از این طوفانی شود.
_مادر قرص هات کو؟
مثل دختر بچه ها باذوق مشمای دارو هاش را اورد.
رنگ قرص ها و ساعت ها نوشتیم و خدا حافظی کردیم.
حالا توی مرفوک ما یک کار خیلی خیلی مهم داریم زنگ زدن به مادر علی.
یه کاغذ روی دیوارِ، ساعت و رنگ قرص ها رو نوشتیم سر ساعت بهش زنگ می زنیم، میگم مادر الان وقت قرص صورتی است.
بودن در اینجا هم حال و هوای خاصی دارد.
اینجا حالا شوق مادر را سر ذوق می اورد. همه به او می گویند مادر علی.
پی نوشت: مرفوک: مرکز فرماندهی و کنترل
#ف_صالحی
#990806