eitaa logo
شاهنار
9 دنبال‌کننده
25 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سیاه مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
david gaffney اما برخلاف درخواست ویراستار گاردین برای نگارش ده فرمان داستان نویسی باید بگویم که کار من ۶ مرحله بیشتر ندارد که آنها را برایتان می‌گویم: ۱- از وسط شروع کنید: شما زمان زیادی ندارید. بنابراین بدون حشو و زواید یکراست بروید سر اصل مطلب! ۲- از شخصیت‌های متعدد استفاده نکنید! چون شما زمان کافی برای پرداختن و توصیف این شخصیت‌ها در داستانک‌هایتان را ندارید. حتی گفتن اسم یک کاراکتر هم ممکن است لازم نباشد. مگر در جایی که طول کار را خلاصه می‌کند و باعث صرفه جویی در استفاده شما از کلمات اضافی و اطلاعات به‌درد نخور می‌شود ۳- مطمئن شوید که پایان ِ داستانک‌تان، پایان ِ آن نیست! یک خطر فراگیر در نگارش و خوانش داستانک وجود دارد که ممکن است یقه‌ی نویسنده و یا خواننده را بگیرد و باعث توقف کار بشود. به هیچ‌عنوان در اواسط داستان نتیجه کار را مشخص نکنید. این‌کار باعث می‌شود مخاطب ازهمانجا به بعد دیگر ادامه کارشما را نخواند. برای اجتناب از این مسئله به هیچ‌عنوان در میانه داستان، زمان کافی برای چرخش متن به بیرون به منظور تغییر وضعیت یا جایگاه راوی و [بیان] اندیشه‌های نهفته در پس تصمیماتی که کاراکترهایتان گرفته‌اند، ندارید.اگر شما دقیق نباشید. داستان ها می‌توانند بواسطه ضعف روایی و یا آشکار سازی بی‌موقع پایان ماجرا، از اصل غافلگیری بی‌بهره بمانند. برای جلوی گیری از این کار تقریبا تمام اطلاعات مورد نیازتان را در همان خط اول به هرقیمتی که هست ارائه دهید. بقیه پاراگراف را در طول سفر (با قطار) به جلا دادن روایت اختصاص دهید. ۴- برای انتخاب عنوان داستان عرق بریزید! این کار مانند ساختن شروع یک زندگیست! ۵- خط آخر داستانتان را تبدیل به زنگ اِخبار کنید! بیاد بیاورید، که چیزی که ما گفتیم این بود: خط آخر داستان پایان آن نیست. اما روند انتهای داستان باید به نحوی باشد که با اتمام آن روی داستان ادامه‌ی روایت در ذهن مخاطب صورت بپذیرد. برای اینکار ما نباید داستان را کامل بگوییم بلکه باید آن را در فضایی جدید پی‌بگیریم. فضایی که می‌تواند تداوم بخش ایده‌ایی باشد که ما در کل روایت آن را در نظر داشتیم. یک داستان که خودش را تا انتها ادامه می‌دهد، همیشه خوب خوب نیست. اما بعد از خواندن یک قطعه از داستانک خوب ما باید در ستیز برای فهم و درک درست آن باشیم. و در این راه علاقه خود را به خلق معما پرورش بدهیم. و این فرم دیگری از چالشی‌ست که داستانکها می‌سازند. داستانک خوب می‌تواند سرشار از احساس و القائات عاطفی در ذهن اکثریت مخاطبان باشد. اما داستانک‌های کمی‌وجود دارند که ما پس از خواندشان احساس تحیر و غافلگیری داشته باشیم. ۶- طولانی بنویسید بعد کوتاهش کنید. یک توده سنگی بلند برای خودتان بسازید تا از بلندای آن به پیکره‌ی داستانتان نظاره کنید. سفر به بیرون از محیط داستان به شما این فرصت را می‌دهد تا از بیرون به آن نگاه کنید. داستان¬ها می‌توانند از زندگی شما مزخرف‌تر باشند. اما شما باید مرافب باشید. چون معمولا در سفر آنرا می‌فهمید. البته نوشتن داستانک برای برخی‌ها مثل رفتن به سفر با یک کاروان است. در مدت کوتاه سفر می‌توان خود را روی تخت ماشین کاروان جا کرد اما شما نمی‌توانید بقیه عمرتان را روی یک تخت‌خواب تاشوی کوچک و بیرون بر بخوابید./ @anarstory
به چشم هایش نگاه کردم برق خاصی داشت انگار می خواست حرف بزند ولی نمی توانست. -من تله پاتی بلد نیستم باید حرف بزنی بگو آ _خب نمی خواهی حرف بزنی باشه پس من انقدر حرف می زنم تا بگی اَ بسه سرم رفت _قربون بابای خوشکلم برم که همیشه خوش تیپه حتی توی تخت می دونی بابا عمو اصغر میگه من عقلم کمه باهات حرف می زنم. میگه شما فقط روی تخت افتادید بهش گفتم بابام که بلند شد بهش میگم چی گفتی. میگه راسته دخترا بابایی اند منم خندیدم گفتم پسرا هم مامانی. بوسه را درست کنار شقیقه اش روی رد ترکش می زنم. -حسرت به دلم مونده بهم بگی بابا جان بهم اب بده -دست هات همیشه سرده ولی من با دست های خودم گرمش می کنم یادت باشه بلند شدی حتما بهش بگی دختر دارم شاه نداره از خوشکلی تا نداره به کس کسونش نمی دم به همه کسونش نمی دهم به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه شاه بیاد با لشگرش شاهزاده ها دور و برش آیا بدم آیا ندم قطره سمج اشک روی دست بابا افتاد. _قربونت اقیانوس چشمات برم چرا طوفانی و بارانی شد.
من عاشق کره زمین، زمین بازی ام چون فرمون را باید برعکس به چرخونی تا به جهت عکس برود. وای سرعت من عاشقشم _دختر جون بیا پایین ما سوار شویم _عمرا بزارم بعد من پسر جماعت سوار بشه فقط دختر -بیا پایین -نچ نمیام _بچه ها حالشو بگیرید انقدر بچرخونید که حالش بهم بخوره از دختر جماعت _عمراً _باشه خودت خواستی _انگار با کره دارم پرواز می کنم اخ جون تندتر یوهو تندتر _بابا حسن این دیوانه است بیا بریم _تخس پایین که امدم دخترا منتظر بودند من سرم مثل کره زمین در گردش بود.
_سلام خوش به حال شما -سلام توی این تاریکی مغازه چرا خوش به حال من؟ _ آخه جناب شمع شما سال ها می توانی عمر کنی ولی منِ کبریت فقط یک لحظه ام،من زندگی بخشم ولی شما نور بخش،من سریع و شما کند بازم بگم؟! _ من اگر سال ها عمر می کنم به خاطر این است که وقتی جایی می روم می دانم شاهد خیلی چیز ها خواهم بود پس اول زبانم را می سوزانم اما تو اول سرت را تقدیم می کنی.
خسته بودم روی صندلی نشسته بودم و هدست روی گوشم بود.دیگر در خانه مادری نبود تا به خاطر او دل از کار بکنم و زودتر به خانه بروم شیفت هم می شد جای بچه ها می ماندم. امروز هم مثل روز های دیگه پر از تماس بود و پر از مزاحم ها عادت کرده بودم به آن ها و عصبانی نمی شدم. تماس وصل شد. _ سلام مادر ساعت چنده؟ _جا خورده گفتم مادر با پلیس 110 تماس گرفتی اتفاقی افتاده است؟ _نه مادر من سواد ندارم می خوام قرص هام رو بخورم نمی دونم ساعت چندِ !!!! _مادر جان ساعت 8 صبح هستش _باشه مادر خداحافظ می خواستم شیفت را تحویل بدهم که تماسی برقرار شد. _سلام مادر ساعت چنده؟ با دهان باز گفتم: مادرجان شما قبلا زنگ زده بودی درسته ؟ _آره مادر می خوام قرص بخورم پیرشی ساعت چندِ ؟ _مادر ساعت دو _خیر ببینی خداحافظ بلند شدم ذهنم درگیر شده بود به اتاق فرماندهی رفتم. در زدم و پا کوبیدم _سلام قربان _سلام موردی پیش آمده است؟ _بله قربان چند تماس از یک پیرزن داریم که ساعت می پرسه! _خب _مگه می خواد قرص بخوره ساعت بلد نیست. _زنگ بزن ادرس بگیر با یه گشت هماهنگ کن برو اونجا ببین قضیه چیه. پا کوبیدم و در را بستم به شماره تماس زنگ زدم _سلام مادر _سلام پسرم بفرمایید _مادر ادرس خونه تون را می گویی؟ _می خوای چی کار مادر؟ _می خوام ساعت قرص ها را برات بنویسم _من سواد ندارم _می دونم مادر _ خیابان نواب ..... یک ساعت بعد با گشت جلوی خانه ساده بودیم. زنگ که زدم صدای آشنای پیرزن امد _کیه _منم مادر بازکن برای قرص هات اومدم. پیرزن قد خمیده با صورت چروک و دست های لرزان در استانه در ظاهر شد. _خوش اومدی مادر صفا اوردی توی خونه رفتم همین نشستم پیرزن سمت سماور رفت یاد دست های لرزانش افتادم. -مادر من می ریزم شما بشین -خیر از جوونیت ببینی مادر 4 تا چایی ریختم و برای بچه ها و پیرزن بردم. _خب مادر بچه ها و شوهرت کجان؟ پیرزن نگاهی به ما و نگاهی به طاقچه کرد؛ نم اشکش را گرفت و گفت : _یه پسر داشتم با باباش رفت جبهه، 6 ماه نشد جنازه اش رو برام اوردم، باباش هم کم طاقت بود یک ماه بعدش رفت. من موندم و این خونه. چند وقت پیش که دزد اومد توی محله دختر همسایه شماره شما را داد گفت هر وقت اتفاقی برام افتاد به شما زنگ بزنم، مادر رفتم دکتر سواد که ندارم دکتر ساعت قرص هام رو گفت، روم نشد بگم سواد ندارم این بود که به شما زنگ زدم، قبل شما به هر شماره ای زنگ می زدم یا مسخره می کردند یا جواب نمی دادند. نم چشمش را دوبار گرفت. اجازه ندادم دل دریایی اش بیشتر از این طوفانی شود. _مادر قرص هات کو؟ مثل دختر بچه ها باذوق مشمای دارو هاش را اورد. رنگ قرص ها و ساعت ها نوشتیم و خدا حافظی کردیم. حالا توی مرفوک ما یک کار خیلی خیلی مهم داریم زنگ زدن به مادر علی. یه کاغذ روی دیوارِ، ساعت و رنگ قرص ها رو نوشتیم سر ساعت بهش زنگ می زنیم، میگم مادر الان وقت قرص صورتی است. بودن در اینجا هم حال و هوای خاصی دارد. اینجا حالا شوق مادر را سر ذوق می اورد. همه به او می گویند مادر علی. پی نوشت: مرفوک: مرکز فرماندهی و کنترل
خسته بودم روی صندلی نشسته بودم و هدست روی گوشم بود.دیگر در خانه مادری نبود تا به خاطر او دل از کار بکنم و زودتر به خانه بروم شیفت هم می شد جای بچه ها می ماندم. امروز هم مثل روز های دیگه پر از تماس بود و پر از مزاحم، عادت کرده بودیم و عصبانی نمی شدیم. تماسی وصل شد. _سلام پلیس 110 بفرمایید؟ _ سلام مادر ساعت چندِ؟ _جا خورده گفتم اتفاقی افتاده است؟ _نه مادر من سواد ندارم می خوام قرص هام رو بخورم نمی دونم ساعت چندِ !!!! _مادر جان ساعت 8 صبح هستش _خیر ببینی خداحافظ. تا شیفت را تحویل بدهم چند تماس از پیرزن برقرار شد. بلند شدم ذهنم درگیر شده بود به اتاق فرماندهی رفتم. جریان تلفن ها را گفتم، فرمانده گفت: آدرس بگیر با یه گشت هماهنگ کن برو آنجا ببین قضیه چیست. پا کوبیدم و در را بستم به شماره تماس زنگ زدم و آدرس پرسیدم. ساعتی بعد با گشت جلوی خانه ساده بودیم. زنگ که زدم پیرزن قد خمیده با صورت چروک و دست های لرزان در استانه در ظاهر شد. مثل تمام مادربزرگ ها هر چه داشت برای ما آورد؛ از شکلات،آجیل و میوه. _خب مادر بچه ها و شوهرت کجا هستند؟ پیرزن نگاهی به ما و نگاهی به طاقچه کرد؛ نم چشم اش را گرفت و گفت : _یه پسر داشتم با باباش جبهه رفت، 6 ماه نشد جنازه اش رو برای من آوردند، باباش هم کم طاقت بود یک ماه بعد شهید شد. چند وقت پیش که دزد آمده بود توی محله دختر همسایه شماره شما را داد و گفت هر وقت اتفاقی افتاد به شما زنگ بزنم. دکتر که رفتم گفت باید سر وقت قرص هایم را بخورم،قبل شما به هر شماره ای زنگ می زدم یا مسخره می کردند یا جواب نمی دادند. نم چشمش را دوبار گرفت. در دلم غوغایی شد اجازه ندادم دل دریایی اش بیشتر از این طوفانی شود. _مادر قرص هات کجاست؟ مثل دختر بچه ها باذوق مشمای دارو هاش را آورد. رنگ قرص ها و ساعت ها نوشتم و خداحافظی کردیم. حالا توی مرفوک ما یک کار خیلی خیلی مهم داریم زنگ زدن به مادربزرگ. یه کاغذ روی دیوار است که ساعت و رنگ قرص ها رو نوشتیم سر ساعت زنگ می زنیم و می گوییم مادر الان وقت قرص صورتی است. بودن در اینجا هم حال و هوای خاصی دارد. پی نوشت: مرفوک: مرکز فرماندهی و کنترل
آخ دستم چشمم به مردی خورد میانسال با مو های جو گندمی و هیکلی ورزیده ولی لباس هایی که مشخص بود لباس کهنه کار است و دو تا از انگشت هاش باند پیچی بود و لباسش خونی بود دلم ضعف رفت. آخه نهایت ارتوپدی شکستی بود و... دیگه لباس خونی نداشت! _خانم منشی من حالم خوب نیست دستم اوضاعش خوب نیست. _اسم و مشخصات.... میشه 50000 تومان مرد شیک پوش همراهش حساب کرد و گفت خانم ما از بیمارستان معرفی شدیم زودتر بزارید بره داخل. _با این مریض برید داخل رفت و امد و فقط به دوستش گفت اثر دارو ها داره میره. در اتاق منتظر بود تا دکتر به کارش رسیدگی کند.دوستش پیش منشی رفت و گفت: دستش چه طوره خوب میشه؟ _بله اقا _می دونید من زدم روی دستش با چکش داشتیم کار می کردیم. من داشتم از حال می رفتم تصویر اینکه خون روی پیراهن از پاشیده شدن خون ضربه چکش باشه. _ما شاء الله زورتون هم زیاد بود انگشت بنده خدا له شده فقط خدا شکر نشکسته ولی بخیه و کچ می خواد. مرد نگاهی به منشی کرد. حرف منشی به مذاقفش خوش آمده بود درآن هاگیر و واگیر ماسکش را برداشت دست به سیبل و مو هایش کشید!
_به به چه هوایی چه نسیمی به به _به نظرت کی به دنیا میان؟ _فعلا که جامون امنه! _آره کشاورز عمرا توی مترسک دنبال ما بگردد. چشمان مترسک برق می زد.و دست هایش را رقصان در هوا می چرخاند.ذوق داشت. حالا پرنده ها از او فراری نبودند بلکه در دلش لانه داشتند.