#نیم_ساعت_نوشتن
#داستانک
#مادربزرگ
خسته بودم روی صندلی نشسته بودم و هدست روی گوشم بود.دیگر در خانه مادری نبود تا به خاطر او دل از کار بکنم و زودتر به خانه بروم شیفت هم می شد جای بچه ها می ماندم.
امروز هم مثل روز های دیگه پر از تماس بود و پر از مزاحم، عادت کرده بودیم و عصبانی نمی شدیم.
تماسی وصل شد.
_سلام پلیس 110 بفرمایید؟
_ سلام مادر ساعت چندِ؟
_جا خورده گفتم اتفاقی افتاده است؟
_نه مادر من سواد ندارم می خوام قرص هام رو بخورم نمی دونم ساعت چندِ !!!!
_مادر جان ساعت 8 صبح هستش
_خیر ببینی خداحافظ.
تا شیفت را تحویل بدهم چند تماس از پیرزن برقرار شد.
بلند شدم ذهنم درگیر شده بود به اتاق فرماندهی رفتم. جریان تلفن ها را گفتم، فرمانده گفت: آدرس بگیر با یه گشت هماهنگ کن برو آنجا ببین قضیه چیست.
پا کوبیدم و در را بستم به شماره تماس زنگ زدم و آدرس پرسیدم. ساعتی بعد با گشت جلوی خانه ساده بودیم.
زنگ که زدم پیرزن قد خمیده با صورت چروک و دست های لرزان در استانه در ظاهر شد.
مثل تمام مادربزرگ ها هر چه داشت برای ما آورد؛ از شکلات،آجیل و میوه.
_خب مادر بچه ها و شوهرت کجا هستند؟
پیرزن نگاهی به ما و نگاهی به طاقچه کرد؛ نم چشم اش را گرفت و گفت :
_یه پسر داشتم با باباش جبهه رفت،
6 ماه نشد جنازه اش رو برای من آوردند، باباش هم کم طاقت بود یک ماه بعد شهید شد.
چند وقت پیش که دزد آمده بود توی محله دختر همسایه شماره شما را داد و گفت هر وقت اتفاقی افتاد به شما زنگ بزنم.
دکتر که رفتم گفت باید سر وقت قرص هایم را بخورم،قبل شما به هر شماره ای زنگ می زدم یا مسخره می کردند یا جواب نمی دادند.
نم چشمش را دوبار گرفت.
در دلم غوغایی شد اجازه ندادم دل دریایی اش بیشتر از این طوفانی شود.
_مادر قرص هات کجاست؟
مثل دختر بچه ها باذوق مشمای دارو هاش را آورد.
رنگ قرص ها و ساعت ها نوشتم و خداحافظی کردیم.
حالا توی مرفوک ما یک کار خیلی خیلی مهم داریم زنگ زدن به مادربزرگ.
یه کاغذ روی دیوار است که ساعت و رنگ قرص ها رو نوشتیم سر ساعت زنگ می زنیم و می گوییم مادر الان وقت قرص صورتی است.
بودن در اینجا هم حال و هوای خاصی دارد.
پی نوشت: مرفوک: مرکز فرماندهی و کنترل
#ف_صالحی
#ویرایش
#990807
#تمرین
از زبان یکی از ماهی ها یک داستان یا داستانک بنویسید.
قل قل قل
هان چیه دارم خفه میشم مشکلیه؟!
نگاه کن قیافه هاشون رو جل الخالق چشم و دهنشون جلو صورت شونه صورتشون هم عین پشت عروس دریاییِ
تازه زبون هم درمیارن!!!
خیلی قشنگی باله هات رو می بری پشت گوشت!
من خودم ختم کوسه هام واسعه من قیافه هشت پا در میاره!
خدا این عجبب الخلقه ها رو واسعی چی افریدی هشت پا بود دیگه!
بی خیال اصلا معلوم نیست باید از کجای اینجا غذا پیدا کنم.
اصلا چرا غذا روی آبه!
قل قل قل
هان چیه دارم خفه میشم مشکلیه؟!
نگاه کن قیافه هاشون رو جل الخالق چشم و دهنشون جلو صورت شونه صورتشون هم عین پشت عروس دریاییِ
تازه زبون هم درمیارن!!!
خیلی قشنگی باله هات رو می بری پشت گوشت!
من خودم ختم کوسه هام واسعه من قیافه هشت پا در میاره!
خدایا این عجیب الخلقه ها را چرا افریدی هشت پا بود دیگه!
بی خیال اصلا معلوم نیست باید از کجای اینجا غذا پیدا کنم.
اصلا چرا غذا روی آبه!
پی نوشت: حافظه ماهی 8 ثانیه است😁
#تمرین_نیم_ساعت_نوشتن
#ف_صالحی
#ویرایش
#990807
#تمرین_نیم_ساعت_نوشتن
#ویرایش
_دلم برات تنگ شده بیا برویم خانه.
_نمی آیم من با تو هیچ کجا نمی آیم.برو با هر کسی که دلت خوش است با او باش.
_چرا مگر من چه کرده ام؟
اشکش فرو ریخت و گفت : دلم نمیخواد ببینمت.
نفسش را به سختی بیرون داد نمی دانست دیگر چه بگوید.
سلام بر هر دوی شما ...چه خبر شده است کل سرسرا صدای شماست!
با ترس قدمی جلو گذاشت و گفت: سلیمان نبی (ع) به سلامت باشد.
این زن من است و با من سر ناسازگاری دارد من به عشق او معترفم و در دلم جز عشق و محبت او نیست ولی مرا می راند.
گنجشک ماده با ناراحتی قدمی جلو گذاشت و گفت:
سلام بر نبی خدا (ع) شما زبان ما را می دانید و از دلمان آگاه هستید، این مرد شوهر من است ، او می گوید فقط عشق من در دلش است حال آنکه من او را هر زمان با گنجشک ماده دیگری میبینم و به دورغ می گوید فقط در دلش من هستم!!
و قطره اشکش فرو ریخت.
سلیمان (ع)لختی درنگ کرد گفت: وای بر احوال ما در پیشگاه خدا که به معترفیم که در قلبمان جز او نیست حال انکه هزار معشوقه در آن جای دارد.
پی نوشت: تخم گذاران ذاتاً تک همسر هستند.
#ف_صالحی
#990808