#داستانک
#حسرت
به چشم هایش نگاه کردم برق خاصی داشت انگار می خواست حرف بزند ولی نمی توانست.
-من تله پاتی بلد نیستم باید حرف بزنی
بگو آ
_خب نمی خواهی حرف بزنی باشه پس من انقدر حرف می زنم تا بگی اَ بسه سرم رفت
_قربون بابای خوشکلم برم که همیشه خوش تیپه حتی توی تخت
می دونی بابا عمو اصغر میگه من عقلم کمه باهات حرف می زنم. میگه شما فقط روی تخت افتادید بهش گفتم بابام که بلند شد بهش میگم چی گفتی.
میگه راسته دخترا بابایی اند
منم خندیدم گفتم پسرا هم مامانی.
بوسه را درست کنار شقیقه اش روی رد ترکش می زنم.
-حسرت به دلم مونده بهم بگی بابا جان بهم اب بده
-دست هات همیشه سرده ولی من با دست های خودم گرمش می کنم
یادت باشه بلند شدی حتما بهش بگی دختر دارم شاه نداره
از خوشکلی تا نداره
به کس کسونش نمی دم
به همه کسونش نمی دهم
به کسی میدم که کس باشه
پیرهن تنش اطلس باشه
شاه بیاد با لشگرش
شاهزاده ها دور و برش
آیا بدم آیا ندم
قطره سمج اشک روی دست بابا افتاد.
_قربونت اقیانوس چشمات برم چرا طوفانی و بارانی شد.
#نیم_ساعت_نوشتن
#ف_صالحی
#990804
#داستانک
#بازی
من عاشق کره زمین، زمین بازی ام چون فرمون را باید برعکس به چرخونی تا به جهت عکس برود.
وای سرعت من عاشقشم
_دختر جون بیا پایین ما سوار شویم
_عمرا بزارم بعد من پسر جماعت سوار بشه فقط دختر
-بیا پایین
-نچ نمیام
_بچه ها حالشو بگیرید انقدر بچرخونید که حالش بهم بخوره از دختر جماعت
_عمراً
_باشه خودت خواستی
_انگار با کره دارم پرواز می کنم اخ جون تندتر یوهو تندتر
_بابا حسن این دیوانه است بیا بریم
_تخس
پایین که امدم دخترا منتظر بودند من سرم مثل کره زمین در گردش بود.
#نیم_ساعت_نوشتن
#ف_صالحی
#990804
#داستانک
#عمر_طولانی
_سلام خوش به حال شما
-سلام توی این تاریکی مغازه چرا خوش به حال من؟
_ آخه جناب شمع شما سال ها می توانی عمر کنی ولی منِ کبریت فقط یک لحظه ام،من زندگی بخشم ولی شما نور بخش،من سریع و شما کند بازم بگم؟!
_ من اگر سال ها عمر می کنم به خاطر این است که وقتی جایی می روم می دانم شاهد خیلی چیز ها خواهم بود پس اول زبانم را می سوزانم اما تو اول سرت را تقدیم می کنی.
#نیم_ساعت_نوشتن
#ف_صالحی
#990805
#نیم_ساعت_نوشتن
#داستانک
#مادر_علی
خسته بودم روی صندلی نشسته بودم و هدست روی گوشم بود.دیگر در خانه مادری نبود تا به خاطر او دل از کار بکنم و زودتر به خانه بروم شیفت هم می شد جای بچه ها می ماندم.
امروز هم مثل روز های دیگه پر از تماس بود و پر از مزاحم ها عادت کرده بودم به آن ها و عصبانی نمی شدم.
تماس وصل شد.
_ سلام مادر ساعت چنده؟
_جا خورده گفتم مادر با پلیس 110 تماس گرفتی اتفاقی افتاده است؟
_نه مادر من سواد ندارم می خوام قرص هام رو بخورم نمی دونم ساعت چندِ !!!!
_مادر جان ساعت 8 صبح هستش
_باشه مادر خداحافظ
می خواستم شیفت را تحویل بدهم که تماسی برقرار شد.
_سلام مادر ساعت چنده؟
با دهان باز گفتم: مادرجان شما قبلا زنگ زده بودی درسته ؟
_آره مادر می خوام قرص بخورم پیرشی ساعت چندِ ؟
_مادر ساعت دو
_خیر ببینی خداحافظ
بلند شدم ذهنم درگیر شده بود به اتاق فرماندهی رفتم. در زدم و پا کوبیدم
_سلام قربان
_سلام موردی پیش آمده است؟
_بله قربان چند تماس از یک پیرزن داریم که ساعت می پرسه!
_خب
_مگه می خواد قرص بخوره ساعت بلد نیست.
_زنگ بزن ادرس بگیر با یه گشت هماهنگ کن برو اونجا ببین قضیه چیه.
پا کوبیدم و در را بستم به شماره تماس زنگ زدم
_سلام مادر
_سلام پسرم بفرمایید
_مادر ادرس خونه تون را می گویی؟
_می خوای چی کار مادر؟
_می خوام ساعت قرص ها را برات بنویسم
_من سواد ندارم
_می دونم مادر
_ خیابان نواب .....
یک ساعت بعد با گشت جلوی خانه ساده بودیم.
زنگ که زدم صدای آشنای پیرزن امد
_کیه
_منم مادر بازکن برای قرص هات اومدم.
پیرزن قد خمیده با صورت چروک و دست های لرزان در استانه در ظاهر شد.
_خوش اومدی مادر صفا اوردی
توی خونه رفتم همین نشستم پیرزن سمت سماور رفت یاد دست های لرزانش افتادم.
-مادر من می ریزم شما بشین
-خیر از جوونیت ببینی مادر
4 تا چایی ریختم و برای بچه ها و پیرزن بردم.
_خب مادر بچه ها و شوهرت کجان؟
پیرزن نگاهی به ما و نگاهی به طاقچه کرد؛ نم اشکش را گرفت و گفت :
_یه پسر داشتم با باباش رفت جبهه،
6 ماه نشد جنازه اش رو برام اوردم، باباش هم کم طاقت بود یک ماه بعدش رفت. من موندم و این خونه.
چند وقت پیش که دزد اومد توی محله دختر همسایه شماره شما را داد گفت هر وقت اتفاقی برام افتاد به شما زنگ بزنم،
مادر رفتم دکتر سواد که ندارم دکتر ساعت قرص هام رو گفت، روم نشد بگم سواد ندارم این بود که به شما زنگ زدم، قبل شما به هر شماره ای زنگ می زدم یا مسخره می کردند یا جواب نمی دادند.
نم چشمش را دوبار گرفت.
اجازه ندادم دل دریایی اش بیشتر از این طوفانی شود.
_مادر قرص هات کو؟
مثل دختر بچه ها باذوق مشمای دارو هاش را اورد.
رنگ قرص ها و ساعت ها نوشتیم و خدا حافظی کردیم.
حالا توی مرفوک ما یک کار خیلی خیلی مهم داریم زنگ زدن به مادر علی.
یه کاغذ روی دیوارِ، ساعت و رنگ قرص ها رو نوشتیم سر ساعت بهش زنگ می زنیم، میگم مادر الان وقت قرص صورتی است.
بودن در اینجا هم حال و هوای خاصی دارد.
اینجا حالا شوق مادر را سر ذوق می اورد. همه به او می گویند مادر علی.
پی نوشت: مرفوک: مرکز فرماندهی و کنترل
#ف_صالحی
#990806
#نیم_ساعت_نوشتن
#داستانک
#مادربزرگ
خسته بودم روی صندلی نشسته بودم و هدست روی گوشم بود.دیگر در خانه مادری نبود تا به خاطر او دل از کار بکنم و زودتر به خانه بروم شیفت هم می شد جای بچه ها می ماندم.
امروز هم مثل روز های دیگه پر از تماس بود و پر از مزاحم، عادت کرده بودیم و عصبانی نمی شدیم.
تماسی وصل شد.
_سلام پلیس 110 بفرمایید؟
_ سلام مادر ساعت چندِ؟
_جا خورده گفتم اتفاقی افتاده است؟
_نه مادر من سواد ندارم می خوام قرص هام رو بخورم نمی دونم ساعت چندِ !!!!
_مادر جان ساعت 8 صبح هستش
_خیر ببینی خداحافظ.
تا شیفت را تحویل بدهم چند تماس از پیرزن برقرار شد.
بلند شدم ذهنم درگیر شده بود به اتاق فرماندهی رفتم. جریان تلفن ها را گفتم، فرمانده گفت: آدرس بگیر با یه گشت هماهنگ کن برو آنجا ببین قضیه چیست.
پا کوبیدم و در را بستم به شماره تماس زنگ زدم و آدرس پرسیدم. ساعتی بعد با گشت جلوی خانه ساده بودیم.
زنگ که زدم پیرزن قد خمیده با صورت چروک و دست های لرزان در استانه در ظاهر شد.
مثل تمام مادربزرگ ها هر چه داشت برای ما آورد؛ از شکلات،آجیل و میوه.
_خب مادر بچه ها و شوهرت کجا هستند؟
پیرزن نگاهی به ما و نگاهی به طاقچه کرد؛ نم چشم اش را گرفت و گفت :
_یه پسر داشتم با باباش جبهه رفت،
6 ماه نشد جنازه اش رو برای من آوردند، باباش هم کم طاقت بود یک ماه بعد شهید شد.
چند وقت پیش که دزد آمده بود توی محله دختر همسایه شماره شما را داد و گفت هر وقت اتفاقی افتاد به شما زنگ بزنم.
دکتر که رفتم گفت باید سر وقت قرص هایم را بخورم،قبل شما به هر شماره ای زنگ می زدم یا مسخره می کردند یا جواب نمی دادند.
نم چشمش را دوبار گرفت.
در دلم غوغایی شد اجازه ندادم دل دریایی اش بیشتر از این طوفانی شود.
_مادر قرص هات کجاست؟
مثل دختر بچه ها باذوق مشمای دارو هاش را آورد.
رنگ قرص ها و ساعت ها نوشتم و خداحافظی کردیم.
حالا توی مرفوک ما یک کار خیلی خیلی مهم داریم زنگ زدن به مادربزرگ.
یه کاغذ روی دیوار است که ساعت و رنگ قرص ها رو نوشتیم سر ساعت زنگ می زنیم و می گوییم مادر الان وقت قرص صورتی است.
بودن در اینجا هم حال و هوای خاصی دارد.
پی نوشت: مرفوک: مرکز فرماندهی و کنترل
#ف_صالحی
#ویرایش
#990807
#نیم_ساعت_نوشتن
#تمرین45
#پرواز_بی_نهایت
شوق خواندن همیشه داشتم همان موقع ها که بی سواد بودم و برنامه های نهضت سواد آموزی را می دیدم تا بتوانم کتاب شنگول و منگولم را بخوانم.
_مامان
_بله
_پاسخ به مَسکو یعنی چی؟
_کجا دیدیش؟
_روی اون کتاب بابا بود همون مردِ ملافه پیچیده عصا داره!
_دیگه حق نداری به کتاب های کتابخانه دست بزنی برای سن شما نیست!!!
من تا حواس مامان نبود یواشکی باز هم کتاب را نگاه می کردم سر جایش می گذاشتم من فقط شش سال داشتم. بزرگتر که شدم فهمیدم کتاب پاسخ به مُسکو و اون مرد ملافه پوشیده گاندی بود!
راهنمایی که بودم او را دیدم ریزنقش و سبزه رو، کلامش مثل ساحره ها ،سحرت می کرد و می برد سرزمین قصّه ها. شوق دیدنش برای منی که عاشق کتاب بودم، نعمتی بود.
قصه را طوری تعریف می کرد انگار کنار پیامبرها نشسته بودیم و تجربه می کردیم.
روح خواندن و نوشتن من را قلمه زد به دنیای قصه هایش از آنجا عاشق خواندن قصه و رمان شدم می خواستم مثل او قصه تعریف کنم و بنویسم.
کلاسش دالانی بود برای پرواز روح های تشنه ما بود. ساعتی فارق از دنیا سفر می کردیم به دنیای قصه ها.هنوزم به یاد دارم دختر ریز نقش قصه ها را!
وقتی شنیدم هیچ وقت یادم نرفت تا مدتی خیره بودم به نقطه ای،وقتی به خودم آمدم اشک صورتم را خیس کرده بود.دخترک ریز نقش قصه هایمان پر کشیده بود.
معلم دینی و قرآن خانم بستانی
لطفا برای ایشان یک صلوات بفرستید.ممنون
#ف_صالحی
#990816
#نیم_ساعت_نوشتن
#تمرین46
شاگردی کردن پیش شیطان آسان است و شاگردی خدا سخت!!
آدم هایی هستند که با جان و دل دوستت دارند، صبور هستند.
اما تو از صبوری شان سوء استفاده می کنی، اذیت شان که می کنی، آنها فقط نگاه می کنند و از یک جایی به بعد می روند و بدون هیچ صدا و ردی و انگار زمان در آن لحظه یخ می زند.
و تو را با همه ادعا هایت به زمان می سپارند.
و بعد از سال ها که نگاه می کنی جز تاسف برای خودت چیزی نمی بینی.
گاهی باید سفر کرد از درون به درون باید رفت و پیدا کرد این من جا مانده در زمان را!
#ف_صالحی
#990817
#نیم_ساعت_نوشتن
#تمرین46
سرش درد می کرد، نمی خواست همان قرص های لعنتی آرام بخش را بخورد، لیوان را برداشت برای خودش چایی درست کند تا شاید چایی حالش را بهتر کند.با یه ماساژ شاهانه چه طوری؟لبخند زدم گفتم با دست های جادوگر کوچولوم باشه عالیه!
آخ دستم سوخت باز هم خاطرات،لعنت به هر چی خاطره و خاطره سازیه....
اصلا چرا باید خاطره داشته باشیم، چرا مثل عکس هاش که پاک کردم از ذهنم پاک نمی شه چی از جونم می خواد...
چایی کیسه ای انداختم داخل آبجوش دستم رو دور لیوان حلقه کردم چشمم را بستم تا شاید بوی چایی منو از خاطراتش دور کنه...
#ف_صالحی
#990818
#نیم_ساعت_نوشتن
#تمرین46
امروز روز مزخرفی بود آدم هم انقدر عنق یا اصلا انوق یا عنغ اصلا چه فرقی داره یک ساعت دیر اومدم نگاهش کن عین گوریل انگوری یا انگیری بود چمیدوم نشسته منو نگاه می کنه حالا خودش صدبار دیر اومده ها زرافه البته حیف زرافه با اون چشم ها و مژه هاش کاش چشم من شبیه اون بود درشت حیف بیشتر شبیه گرگدنه البته الان، وقتی میره پیش رئیس میشه میمونه برای موز که خوش رقصی می کنه راستی توی عروسیش هم رقصیده بیچاره عروس حتما چند بار پاشو عین الاغ لگد کرده البته بلا نسبت الاغ، آخی الاغ خیلی مظلومه، هه البته مظلوم سینا هستش که زده ماشین منو داغون کرده اومده فقط می گه ببخشید با چشم های گربه شرک، بعدم به من میگه من اساعه ادب نکردم خانم ،راستی تایپ اسائه درسته یا اساعه اصلا چه فرقی می کنه می زنم مزاحمت هر چند توی مخاطب کلمه مزاحم یعنی مزاحم ولی دلم خنک میشه که فکر کنند مزاحم شون میشه بفهمه بهش میگم خرمگس.
#نیم_ساعت_نوشتن
#ف_صالحی
#990819
#نیم_ساعت_نوشتن
#ذهن_سیال
_امشب دوباره ره ره ره اولین نامه تو توتو خوندم....
خاک بر سرم کدوم نامه خوندی...همونی که نوشتم وزغ زیبای خفته یا دیو خوش اخلاق من،والا...
_با با چشم گریون یون دورغ هات هات و سوزوندم....
خاک عالم مردِ توی حمام دیوانه شده کاش بیرون حمام بدون اکو می خواند می فهمید چقدر خوش صداست.
اَه این جا مایعی هم خرابه آقا واسعه من شعر می خوانه امشب خونه ننه و باباش دعوتیم واسعه من لباس نخریده حالا واسعه من شعرم می خوانه بزار از حموم بیاد من می دونم اون بهش می فهمونم یک من ماست چقدر کره داره...اخ کره آب شد ذلیل مرده گفتم بزار توی یخچال، خاک لاستیک در یخچالم که خرابه حواس مگه برای آدم می زاره...
_امشب دوباره دوباره اولین نامه تون خوندم.....
_برم براش لباس بیارم الان میاد بیرون، ای بابا سیم اتو رو درست نکرده من نمی دونم این مرد چرا هیچ کاری بلد نیست اون از لباس شویی این از اتو اون از جا مایعی،همه شوهر دارند منم شوهر دارم گفتم شوهر، والا یکم از شوهر دختر صغری خانم یادبگیره در ماشین و براش باز می کنه هر روز براش گل می خرد، بهش میگی میگه اون یه ریگی به کفششه، خاک پاشنه کفشم رو درست نکرد حالا من چی بپوشم....
_با چشم گریون دروغ هات رو سوزوندم.....
#ف_صالحی
#990821
#تمرین45
#نیم_ساعت_نوشتن
عاشقی چیه نمی دانم اما من عاشق شده بودم، دوست داشتم هر روز کنارش باشم، و فقط او برایم حرف بزند.
در عالم کودکی او مرد رویاهای من بود و هر بار من را به چالشی دعوت می کرد،
مرد رویای من وقتی صدایم می زد نمی گفت عشقم، نفسم،زندگی ام، ولی من می دانستم زندگی اش بودم و من را عاشقانه دوست داشت.
کاری می کردم که خلاف میلش بود یا نمی پسندید با یک قصه تذکرش را می داد.
حکومت ما زمانی بود که در خانه بود تخت پادشاهی کودکانه ما برقرار می شد و هیچ فردی حق گفتن بالای چشمت ابروست به ما نداشت.
هر شب قصه و بعد پرسیدن سوال حساب و شوق ما برای شنیدن و جواب دادن همه کودکی مان بود.
تکه کلام همیشه دوست داشتنی اش "ننه"بود ، ننه آب خوردی، ننه غذا بخور، ننه ....
و من از همان زمان عاشق کلمه ننه و ننه گفتن هایش بودم ،مرد رویاهای من.
حکومت کودکانه ما شامل خانه نبود، پارک و بیرون هم بود.
نذر نان امروزم یادگار اوست که هر جا که می رفت نان می برد.
یکبار پرسیدم چرا نان برای ما می آوری ما که نان داریم؟
_شما قحطی را ندیده اید مردم برای یک تکه نان جان می دادند.
_چرا تافتان پس بیشتر می خرید؟
اینجا تافتان ندارد مادرتان عاشق تافتان است.
به ما که گفتند مریض شده است...
راه دور بودیم و به ما دقیق نمی گفتند بعد ها فهمیدم مریضی سختی گرفته بود.
در همان مریضی که خانه ما آمده بود و ما نمی دانستیم مثل قدیم ها اصرار کردیم به پارک برویم و با لبخند ما را برد و نگفت درد دارد.
هیچ وقت باور نکردم مرد رویاهای من رفته است.
اگر در این خانه نیست در آن خانه است.
مرد رویایی من پدربزرگم "آقاجون" بود.
برای ایشان لطفا یک صلوات بفرستید ممنونم.
#ف_صالحی
#990822
#نیم_ساعت_نوشتن
#داستانک
آخ دستم
چشمم به مردی خورد میانسال با مو های جو گندمی و هیکلی ورزیده ولی لباس هایی که مشخص بود لباس کهنه کار است و دو تا از انگشت هاش باند پیچی بود و لباسش خونی بود دلم ضعف رفت.
آخه نهایت ارتوپدی شکستی بود و... دیگه لباس خونی نداشت!
_خانم منشی من حالم خوب نیست دستم اوضاعش خوب نیست.
_اسم و مشخصات.... میشه 50000 تومان
مرد شیک پوش همراهش حساب کرد و گفت خانم ما از بیمارستان معرفی شدیم زودتر بزارید بره داخل.
_با این مریض برید داخل
رفت و امد و فقط به دوستش گفت اثر دارو ها داره میره.
در اتاق منتظر بود تا دکتر به کارش رسیدگی کند.دوستش پیش منشی رفت و گفت: دستش چه طوره خوب میشه؟
_بله اقا
_می دونید من زدم روی دستش با چکش داشتیم کار می کردیم.
من داشتم از حال می رفتم تصویر اینکه خون روی پیراهن از پاشیده شدن خون ضربه چکش باشه.
_ما شاء الله زورتون هم زیاد بود انگشت بنده خدا له شده فقط خدا شکر نشکسته ولی بخیه و کچ می خواد.
مرد نگاهی به منشی کرد.
حرف منشی به مذاقفش خوش آمده بود درآن هاگیر و واگیر ماسکش را برداشت دست به سیبل و مو هایش کشید!
#ف_صالحی
#990824
#سماوات_فلفلی
یک دختر کوچولوی بامزه با لباس صورتی و موهای مدل خرگوشی با چشم های درشت و مشکی !
مهربانه ولی منطقی البته منطق خودش که مهربونی بدون احساسات!
عاشق کتاب هاش هستش.
معنی خیلی از کلمات و تلفظ شان را نمی داند برای همین موجب خنده دیگران می شود.
دوست داره به همه ادم ها کمک کنه ولی خب همه آدم ها که مهربون و خوب نیستند و براش دردسر درست می کنند.
7سال سن دارد و کلاس اولیه.
قدش یک متره و از آدم های تنبل و خشن بدش میاد.
یک داداش داره اسمش سروشه ازش دو سال بزرگتره و شوخه و تا وقت گیره میاره مو های سماوات رو می کشه!!! و اذیتش می کنه.
مامانش خانه داره و باباش کارمندِ بانک و مامان و باباش لیسانس دارند.
مامانش مهربون و جدیه و از حرفش بر نمی گردِ.
باباش آدم مهربونه و احساساتیه.
شعار سماوات این هست: به همه مهربونی کن و کتاب بخوان!
#شخصیت_پردازی_طنز
#نیم_ساعت_نوشتن
#ف_صالحی
#990825
#عشق_روز
#نیم_ساعت_نوشتن
نوشتن یا ننوشتن مسئله این است😁
خب می خواهم بنویسم بزار فکر کنم از کجا بنویسم آهان یادم آمد.....
اینجا توی کارواش یک نیسان آبی هست خیلی قشنگه اصلا انقدر دلم خواست باهاش عکس بگیریم. ولی خب به عنوان یک خانم متشخص برم به راننده چی بگم یک لحظه فکر کن....
_آقا ببخشید، سلام.
وا چپ چپ چرا نگاه می کنند.....
_میگم ببخشید....
_بله آبجی .....
_میشه با نیسان تون عکس بگیرم، آخه خیلی قشنگه.
_آبجی نیسان که عکس گرفتن ندارد
_آقا آخه من تا حالا یه نیسان آبی تمییز از نزدیک ندیدم، انگار آبیش خیلی آبیه.
وا چرا نگاه عاقل اندر سفیه می کنه، خاک عالم بد حرف زدم، نکنه بهش برخورده.....
میگم آقا راضی نیست، اصلا اشتباه کردم بین این همه ماشین با کلاس با نیسان عکس بندازم.نگاه تو رو خدا اون دو تا آقا چرا با دست منو نشون می دهند.....
خاک عالم نگاه نیسانیِ چرا دستمال یزدیش رو درآورده و سبیلش را میجود و می خنده ......
_آقا مگه جوک گفتم ؟
_برو آبجی رد کارت، بزار باد بیاد
_ ایش ....دادا برم کنارت باد می بردتت.
_ بیای کنارم ........هاهاهاهاها........ از سنت خجالت بکش آبجی آخه زبون درازی، دست هات رو چرا گذاشتی پشت گوشت.....
_دوس دارم.....
_هاهاهاهاها
خاک عالم یادم رفت ۲۰ جفت چشم داره منو نگاه می کنه حالا همه کارواش دارند می خندند.....
آیا سینه خیر رفتن، جواب می دهد الان مسئله این است.
#ف_صالحی
#14001205
#عشق_روز
#نیم_ساعت_نوشتن
داشتم به کار کردن فکر می کردم، بعضی مشاغل خیلی خاص و یا بعضی سخت اند.
نزدیک ما بنایی دارند، یعنی دارند ساختمان را سیمان کاری می کنند، به این روش......
ملات از بالای ساختمانی فکر کنم ۱۰ طبقه یا ۸ طبقه است، می رسد، اشتباه نکنید من نه ریاضیم ضعیفه نه چشم هام تا به تا می بینه، خنده نداره خب ساختمان جلوشِ از پایین نمی توانم بشمارم.
خب کجا بودم بله، ملات از بالا میاد روی تخته نازکی که سه تا کارگر رویش هستند، یکی ملات را می گیره دو تای دیگه می زنند به دیوار، چه طور الان میگم.
مواد لازم یک کاردک، یک عدد کاسه ملات ، یک عدد پیت که سرش را بریدند که جهت انتقال سیمان از فرقون به استانبولی، نچ اشتباه نکنید غذا نیست که همون لگن خودمونه فقط فلزیه، والا به همین سوی لامپ، اصلا قلی رو کفن کنند.
خلاصه جونم براتون بگه ملات رو با پیت می ریزند توی استانبولی ، سپس خانم های عزیز دقت داشته باشید کاسه کوچکتر و کاردک باید همزمان دستتون باشه تا باهاش ملات رو هم بزنید که سفت نشه، سپس کمی از ملات را داخل کاسه ریخته و با کاردک به صورت نقاشی کوبیسم عمل می کنیم در این صحنه می توانید از قیافیه جاری، خواهر شوهر، مادرشوهر، اون عمه داماد که فضولی می کرد و... به عنوان تصویر فرضی روی دیوار استفاده کنید تا در نتیجه دهانشان را سیمان کنید.....
البته آقایونی هم که دارند برنامه ما را می بینند از همین جا بهشون سلام می کنیم، شما می توانید از تصویر فرضی اون باجناق پولدار، باجناق خوش تیپه و باجناق خودشیرینه استفاده کنید، هر چند تصویر پدرزن و خاله همسرتون که فضولی می کنه هم راهگشاست.....
سپس برای اینکه مطمئن شوید دهانشان کاملا بسته شده و یک دست است با یک چوب صاف به اندازه قد خودتان از پایین به بالای دیوار می کشید، دقت کنید از پایین به بالا تا اگر جای خالی مانده با سیمان های اضافی پایینی کاملا صاف شود.
توجه داشته باشید این شغل بسیار برای کسانی که مرض اعصاب دارند توصیه می شود به جز ترسوی های دماغو که از ارتفاع می ترسند.....
خب برنامه امروز ما به پایان رسید تا یه برنامه دیگه و آموزش دیگه خدا نگهدار
#ف_صالحی
#14001206
#عشق_روز
#نیم_ساعت_نوشتن
خب ما مصاحبه داشتیم با بنای بزرگواری که توی ارتفاعات کار می کنند.
_سلام، خدا قوت آقا
_سلام خانم ممنونم
_راستش من درباره شغل ها تحقیق می کنم می شه از شغلتون و دغدغه هاتون بگویید.
_والا کار ما خیلی سخته،توی ارتفاع هستیم، گاهی اوقات ۲۰ تا ۳۰ متر بالاتر از زمین، نه کابلی بهمون وصله نه کلاه داریم، خدا نیاره اون روز رو از ارتفاع پرت بشیم زمین گیر و فلج می شیم.
همین پریروز اصغر از داربست افتاد و قطع نخاع شد. دو تا بچه داره قد و نیم قد با پدر و مادر مریض.
_آخی، بیمه بودند دیگه حتما درسته؟
_ای خانم دلت خوشه، توی این اوضاع همین که میایم سرکار خودش کلیِ، بگیم بیمه که از کار بیکار می کنند، دلت خوشه ها.
_وا، خب سرنوشت اصغر آقا چی میشه؟
_هیچی، زنش با خیاطی میره خرجشون رو درمیاره.
_خب، خب، از جایی نمیشه کمک گرفت ، مثلا خانه کارگر یا جای دیگه .....
_میگن باید کارت داشته باشی که کارگری، بگذریم که دلمون خونِ. ما کارگر های فصلی خیلی در حقمون ظلم میشه......
_مجرد یا متاهل هستید؟
_زن و دو تا بچه دارم، خانم که عشق من هستند.
_پس خدا رو شکر حداقل خانواده آرامی دارید.
_آرام، ای، زندگی بالا و پایین داره، چند وقت قبل زنم می خواست ازم طلاق بگیره چون بیکار بودم و خرج نداشتم بدم. اوضاع خیلی بدی بود اوایل کرونا،
خدا این طرح کمک مومنانه رو خیر بده زندگیم رو نجات داد، همون یه کیسه برنج و روغن و....
شاید برای شما خنده دار باشه ولی برای ما آرزو بود با دست پر بریم خونه. هر چند وقت یکبار این گروه جهادی محل یه طوری بهم می رسونه که آبروم جلوی در و همسایه نریزه.
_روز های سخت هم داشتید؟
_زندگی همش سختی نیست خوشی و سختی باهمِ.
فکر کن توی ارتفاع سی یا چهل متری با جونت بازی می کنی، با کارفرما سرکله می زنی سر اینکه ملات کم بزنی یا زیاد، هزار حرف بشنوی ولی وقتی میری خونه زنت با لبخند در را باز می کنه و بچه هات می پرن بغلت یادت میره چی بودی، کجا بودی. البته بگم راه حروم پول خوب داره ولی ما با نون حلال کم راضی تریم. حداقل خیالم راحته بچه ام سر سفره بزرگ شده و دست کج نمیره.
_ممنونم از اینکه وقت تون را به ما دادید، آرزوی سلامتی دارم برای شما و خانواده تون.
مراقب خوبی هاتون باشید کم نشوند.
_عزت زیاد.
#ف_صالحی
#14001207
#عشق_روز
#نیم_ساعت_نوشتن
امروز یه جایی بودم سَرم پایین بود، چرا خب معلومه می خواستی زُل بزنم به قیافه های عجیب و غریب آدم ها، والا زمان ما قبل بیرون رفتن توی آینه نگاه می کردند.
خلاصه یه وقت فکر نکنید من چون با حیام نگاه نمی کنم، بله......
کجا بودم، آهان خلاصه دیگه همون طور که سر به زیر بودم دیدم ای دل غافل چه نشسته ای که از ۲۰ تا ۳۰ نفر آدم فقط ۴ نفر کفش پوشیدن و یک نفرم بوت یعنی همون چکمه خودمون پوشیده بود و بقیه کتونی پوشیده بودند! حتی خودم.
نخند خب راحتم،هر جور خیابان و بیابانی، پارکت بی پارکت یعنی همه جا همه راحتی، پام پیچ نمی خوره، تازشم می توانی از هر جایی بپری، بله ما همچین مطالبی رو در نظرم می گیرم.
البته قصدم از گفتن مطالب تبلیغ کتونی نبود بلکه می خواستم بگم با چشم چرخوندن پی به شخصیت متفاوت آدم ها بردم.
یکی که مشخص بود از این آدم با اصالت هاست، از کجا فهمیدن از روی پاپوشش، نه اشتباه نکن کتونی پوشیده بود نه کفش، چرا میگم، خب چون لباس ها را معمولا با دقت انتخاب می کنیم که کثیف یا چروک نباشند ولی کفش را فقط افرادی دقت می کنند که به خودش توجه دارند.
نکته رو گرفتی اگر لباس ها تمیز باشه ولی کفشت کثیف باشه حتی خیلی کم نشون میده به حرف مردم بیشتر از خودت اهمیت میدی!
دیدی چی شد، حالا هی برو لباس اتو بزن........
فرقی نداره کفش یا کتونی مهم اینکه چقدر خودت برای خودت ارزش قائلی و مهمی!
این رو یه جایی بنویس.....
" از تو فقط یکی توی دنیاست و خدا فقط یکی از تو خلق کرده، پس مواظب خودت باش تک ستاره عشق هستی "
#ف_صالحی
#14001208
#استاد_نوشت
#نیم_ساعت_نوشتن
قسمت۱
آخ جان، امروز می خواهم بروم سرکلاس یک عالم انرژی مثبت پخش کنم.
خب خب بگذارید ببینم جزوه رو برداشتم. بله، اوم لباس هام هم که مرتبِ.
برویم به امید خدا.
این پله های دانشگاه آخر منو می کشه! اوف خوبه طبقه دوم کلاس دارم. کلاست رو حفظ کن یه نفس عمیق بکش....
خدایا به امید تو....
سلام وقت همه به خیر
_درسته اوسکولیم ولی نه اینقدر بیا پایین بچه سرمون درد گرفت واسعه ما لبخند جکوند می زنه.....
این رو یه پسره ابرو شکسته گفت که کلا لی پوشیده بود.
_ببخشید متوجه نشدم.
_اوسکول ما گول نمی خوریم اگه تو ختمی ما چهلم هستیم.
و با دوستاش شروع کردند به خندیدن
_اشکال نداره فقط تا آخر ترم چهلم بمونید.
_ بسم الله الرحمن الرحیم
خب بزرگواران صالحی هستم استاد این درس.
_استاد برو بابا، عمرا....
خنده دوستان
_ایراد نداره آقای چهلم. فقط تا آخر ترم چهلم بودن تون را حفظ کنید.
_خب بزرگواران از همین ردیف جلو شروع کنند به یه مختصر توضیحی از خودشون....
_استاد چیزه، الان بچه ها .... به خدا....
_ایراد نداره خب کجا بودیم....
ادامه دارد....
#ف_صالحی
#14010407
#استاد_نوشت
#نیم_ساعت_نوشتن
قسمت۲
معرفی ها داشت تمام می شد که رسید به پسر ابروشکسته.
_کوروش قادری هستم و سرش را انداخت پایین.
ممنونم. خب من ۴ نمره برای تحقیق و ۲نمره حضور در کلاس در نظر می گیرم.
_استاد بیستم دارید، هاهاهاهاها
ابرو شکسته بود. خدا این ترم را به خیر کنه.
_بله، منتها در طول ترم باید تلاش کنید.
_برای رفتن به بیرون کلاس نیاز به اجازه نیست، کلاس ....
_بچه ها دسشوری راحت برید، هاهاهاها
کلاس ترکید.
_آقای قادری
_آره می دونم، بی اجازه می تونم برم بیرون...
مثل بقیه لبخند زدم.
_آقای قادری اون برای دسشوریِ، شما تشریف بیاورید ردیف جلو بیشتر از وجودتون بهره مند بشویم.
کلاس ساکت شد، خب من خودم خنده ام گفته بود، چالش این ترم معلوم شد، خدا به خیر کنه.
ادامه دارد....
#ف_صالحی
#14010409