#نیم_ساعت_نوشتن
#تمرین45
#پرواز_بی_نهایت
شوق خواندن همیشه داشتم همان موقع ها که بی سواد بودم و برنامه های نهضت سواد آموزی را می دیدم تا بتوانم کتاب شنگول و منگولم را بخوانم.
_مامان
_بله
_پاسخ به مَسکو یعنی چی؟
_کجا دیدیش؟
_روی اون کتاب بابا بود همون مردِ ملافه پیچیده عصا داره!
_دیگه حق نداری به کتاب های کتابخانه دست بزنی برای سن شما نیست!!!
من تا حواس مامان نبود یواشکی باز هم کتاب را نگاه می کردم سر جایش می گذاشتم من فقط شش سال داشتم. بزرگتر که شدم فهمیدم کتاب پاسخ به مُسکو و اون مرد ملافه پوشیده گاندی بود!
راهنمایی که بودم او را دیدم ریزنقش و سبزه رو، کلامش مثل ساحره ها ،سحرت می کرد و می برد سرزمین قصّه ها. شوق دیدنش برای منی که عاشق کتاب بودم، نعمتی بود.
قصه را طوری تعریف می کرد انگار کنار پیامبرها نشسته بودیم و تجربه می کردیم.
روح خواندن و نوشتن من را قلمه زد به دنیای قصه هایش از آنجا عاشق خواندن قصه و رمان شدم می خواستم مثل او قصه تعریف کنم و بنویسم.
کلاسش دالانی بود برای پرواز روح های تشنه ما بود. ساعتی فارق از دنیا سفر می کردیم به دنیای قصه ها.هنوزم به یاد دارم دختر ریز نقش قصه ها را!
وقتی شنیدم هیچ وقت یادم نرفت تا مدتی خیره بودم به نقطه ای،وقتی به خودم آمدم اشک صورتم را خیس کرده بود.دخترک ریز نقش قصه هایمان پر کشیده بود.
معلم دینی و قرآن خانم بستانی
لطفا برای ایشان یک صلوات بفرستید.ممنون
#ف_صالحی
#990816
#تمرین45
#نیم_ساعت_نوشتن
عاشقی چیه نمی دانم اما من عاشق شده بودم، دوست داشتم هر روز کنارش باشم، و فقط او برایم حرف بزند.
در عالم کودکی او مرد رویاهای من بود و هر بار من را به چالشی دعوت می کرد،
مرد رویای من وقتی صدایم می زد نمی گفت عشقم، نفسم،زندگی ام، ولی من می دانستم زندگی اش بودم و من را عاشقانه دوست داشت.
کاری می کردم که خلاف میلش بود یا نمی پسندید با یک قصه تذکرش را می داد.
حکومت ما زمانی بود که در خانه بود تخت پادشاهی کودکانه ما برقرار می شد و هیچ فردی حق گفتن بالای چشمت ابروست به ما نداشت.
هر شب قصه و بعد پرسیدن سوال حساب و شوق ما برای شنیدن و جواب دادن همه کودکی مان بود.
تکه کلام همیشه دوست داشتنی اش "ننه"بود ، ننه آب خوردی، ننه غذا بخور، ننه ....
و من از همان زمان عاشق کلمه ننه و ننه گفتن هایش بودم ،مرد رویاهای من.
حکومت کودکانه ما شامل خانه نبود، پارک و بیرون هم بود.
نذر نان امروزم یادگار اوست که هر جا که می رفت نان می برد.
یکبار پرسیدم چرا نان برای ما می آوری ما که نان داریم؟
_شما قحطی را ندیده اید مردم برای یک تکه نان جان می دادند.
_چرا تافتان پس بیشتر می خرید؟
اینجا تافتان ندارد مادرتان عاشق تافتان است.
به ما که گفتند مریض شده است...
راه دور بودیم و به ما دقیق نمی گفتند بعد ها فهمیدم مریضی سختی گرفته بود.
در همان مریضی که خانه ما آمده بود و ما نمی دانستیم مثل قدیم ها اصرار کردیم به پارک برویم و با لبخند ما را برد و نگفت درد دارد.
هیچ وقت باور نکردم مرد رویاهای من رفته است.
اگر در این خانه نیست در آن خانه است.
مرد رویایی من پدربزرگم "آقاجون" بود.
برای ایشان لطفا یک صلوات بفرستید ممنونم.
#ف_صالحی
#990822