#نیم_ساعت_نوشتن
#تمرین46
سرش درد می کرد، نمی خواست همان قرص های لعنتی آرام بخش را بخورد، لیوان را برداشت برای خودش چایی درست کند تا شاید چایی حالش را بهتر کند.با یه ماساژ شاهانه چه طوری؟لبخند زدم گفتم با دست های جادوگر کوچولوم باشه عالیه!
آخ دستم سوخت باز هم خاطرات،لعنت به هر چی خاطره و خاطره سازیه....
اصلا چرا باید خاطره داشته باشیم، چرا مثل عکس هاش که پاک کردم از ذهنم پاک نمی شه چی از جونم می خواد...
چایی کیسه ای انداختم داخل آبجوش دستم رو دور لیوان حلقه کردم چشمم را بستم تا شاید بوی چایی منو از خاطراتش دور کنه...
#ف_صالحی
#990818