#بژیو
#قسمت_چهاردهم
به پلک هایم انگار وزنه صد کیلویی وصل بود به سختی چشم هایم را باز کردم صدا های نامفهونی می آمد هنوز انگار توی ماشین بودیم.
_نفس عمو به هوش آمدی؟
فقط نگاه کردم.
_خوبی جان دلم.چرا حرف نمی زنی.
_ابوعامر مهلت بده تازه بهوش آمده با اون ضربه ای که زدی قطع نخاع نشده خیلیه.
عمو لبخند زد و سرم را در آغوش گرفت.
یادم نمی آمد چرا در ماشین هستیم، چرا با عمو می روم، حتما روستا می رویم. شب شده و مادر نگران می شود، وای که عُمر مرا می کشد دیر به خانه آمدم حالا خوبه بابا زنده است اینطور برام قلدری می کند.
راستی فردا تولدم است می خواهم از مادر بخواهم لباس صورتی که تازه دایی برام از دمشق آورده را بپوشم با آن آستین های پفی اش، تازه کفشم را نگویم سفید پاشنه بلند مثل عروس ها می شوم وای خدای من پس کی می رسیم تا من مثل عروس بشوم.
راستی چرا بابا به جواب خواستگاری دایی برای سعید جواب رد داد.
سعید دو سال از من بزرگتر است و با دایی گوسفند داری می کند خیلی پولدار هستند.
سرم را بلند کردم خواستم به عمو بگویم کی می رسیم.
_آ......آ......آ.......
_یا امام حسین، بژیو.
عمو صورتم را گرفته بود و تکانم می داد.
فکر کنم شربت زیاد خوردم به خاطر اونه که صدام در نمیاد ولی نمی دونم چرا عمو آنقدر شلوغش می کنه.
_یا امام حسین شوکه شده، حالا چی کار کنم.
_ابوعامر آنقدر داد و هوار نکن ببینیم چی شده.
#ف_صالحی
#14000512