#بژیو
#قسمت_ششم
خواستم پلک بزنم چشم هایم سوخت، نرم نرم چشم های بسته شد.
خاله و زهرا با نوزادش عایشه دست در دست هم لبخند می زدند. مادر آغوشش را برای باز کرده بود برایم و پدر بزرگ به مادر اشاره کرد و مادر غمگین به همراه پدربزرگ پشت شان را به من کردند و رفتند من هر چه فریاد زدم هر چه دویدم نرسیدم. حس کردم دستم را می کشند،
با چند سرفه شدید آب از دهانم خارج شد. چه می دیدم عمو عامر. من کجا بودم مادر و پدربزرگ کجا رفتند؟
چه خبر بود،عمو ازکجا آمده بود. من را به آغوش کشید و گفت: عزیز دلم کجا می خواستی بری.....یادگار عشیره ...... و هق هقش به من اجازه داد ذهنم به زمان حال برگردانم.
من کجا بودم داخل آب انبار ،مسلحین ... راستی مسلحین کجا بودند خدای من گلوی یکی ازش صدای خرخر می امد و آن یکی با چشم های باز به من نگاه می کرد، مرده بودند.... خدای من با چشم های گشاد به عمو زل زده بودم...
_میوه دلم تنها یادگار عشیره،من کشتم دزد ناموس و قاتل جان و مال رو من کشتم.
و محکم در آغوشش فشار می داد و من همچنان بی حال ولی با چشم های گشاد به او نگاه می کردم.
من کجای بودم ذهنم انگار نمی خواست قبول کند چه شده است.
_صبر کن عزیز دل الان خطرناکه بیرون برویم تا شب باید صبر کنیم. از اینجا می برمت خطرناک است باید بزنیم به کوه و بیابان، استراحت کن من برم و از آشپزخانه غذا بیاورم.
_نرو و دستش را کشیدم.
_باید چیزی بخوریم.
_نان خشک هست. این ها گفتند تله دارد همه جا من می ترسم، اگر باز هم آمدند من چه کنم؟نرو عمو و زدم زیر گریه.....
_باشه میوه دلم نمی روم. گریه نکن و من را به آغوش کشید، بعد نگاهش را به سمت نان ها چرخاند.
_نان خشک ها کثیف است و سوالی نگاهم کرد.
_اون ها لگد کردند و اشک در چشمانم جوشید.
_باشه میوه دلم.
شروع کرد به جمع کردند نان خشک های تمیزتر و فوت می کرد و با چشمانی که به زور می خواست نبارد پشتش را به من کرد.
_صدای پا که آمد سریع به سمتم آمد و اسلحه اش را برداشت و دستش را روی بینی اش گذاشت.
#ف_صالحی
#14000414