#بژیو
#قسمت_یازدهم
_اشلونی؟
_فعلا که تو بهتری. اون حوری کیه ؟از کجا آوردیش؟
دست کثیفش روی بازوم کشید. دستم کشیدم ولی با سیلی که به صورتم زد برق از سرم پرید.
_چی کار می کنی؟قیافه شو خراب نکن عیشم رو بهم نزن.
_هنوز چموشه؟
_خودمون آدمش می کنیم.
و هر چهار نفر خندیدند و من فقط اشک ریختم.
_باکره است؟
عمو فقط با بی تفاوتی سر تکون داد.
_هم چشم رنگی هم باکره، چند می فروشی؟
_فعلا فروشی نیست،خسته که شدم و اگر زنده موند این سگ جون می فروشم البته دو نفر توی صف هستند.با چشم به دو نفر جلویی اشاره کرد و خندید.
_خب پس حالا حالا سرش خلوت نمیشه، به نظرم توی سنگرتون برنامه اش را بنویس بزن به دیوار که بدونه کی به کدومتون سرویس بده. تمیزکاری و غذا پختن راحت از راضی کردند سه نفره.
با اون چهره کریهش شروع کرد به خندیدن.همراهان من هم با صدای بلند باهاش همراه شدند.
عمو را می شناختمش این خنده اش عصبی بود مثل وقتی که بابا بهش می گفت تو بی غیرتی که ما رو ول کردی رفتی پی اون زن و آخرش با مرگش هم خودت را بدبخت کردی هم پسرت.
_زدی وسط پیشونی کافرا ،مُردم از خنده خدا بهت جزای خیر بده و چند تا حوری نصیبت کنه.
_برو که می دونم بی قرارید اگر نخواستید با اینکه دیگه باکره نیست خریدارشم،برده خوبی باشه بهش هدیه به نوزاد میدم و کریه تر از قبل خندید و دستش را روی دستم کشید و توی دستش گرفت.
_پول خوبی هم میدم من ابوزیدم از هر کسی بپرسی من رو میشناسه.
به چهره اش نگاه کردم چشم و ابرویش موها و ریشش بور بود، رنگ چشم های کریهش آبی بود،لبانش متوسط بود، اصلا به سوری ها نمی خورد،کنار گونه اش خراش تا کنار چشمش بود.قد بلندی داشت و چهارشانه بود.
ولی لباس و دستارش مثل مسلحین لباس های سیاه به تن داشت. نگاه خیره ام که را دید سرش را جلو آورد.
_I'm Edvard and I'm from u.k
با انگشت به سرم زد و گفت هنوز نمی دونی چی در انتظارته فقط دعا کن دستم خودم نیفتی.
_اجازه میدی بریم عیش کنیم یا نه؟
_برو ولی هر وقت خسته شدی من هستم، من master برده های خسته ام.
_باشه فکرهام رو کردم خبرت میدم.بریم آنقدر گفتید که من بی طاقت شدم.
و مرا را خواست به آغوش بکشد که داد زدم ولم ولم کنید چی از جونم می خواید، همه رو کشتید، ولم کنیم و جیغ می کشیدم حالم دست خودم نبود چهره مادرم دوباره جلوی چشمانم می آمد.
_چرا کشتیش برده خوبی می شد..... چرا کشتیش برده خوبی می شد.... چرا کشتیش برده خوبی می شد.....
با ضربه ای که خوردم صورتم کامل برگشت.
_خفه شو کافر امشب که به هر سه نفرمون سرویس دادی می فهمی، ما بریم ابوزید تا این چموش را رام کنیم.
من فقط با بهت نگاه می کردم و از گوشه چشمم اشک جاری بود و به جای سیلی که می رسید می سوخت.
مانع را بالا داد و من همچنان بهت زده به رو به رو خیره بودم.اگر عمو مرا پیدا نمی کردم،سرنوشت من چه بوداگر دست مسلحین می افتادم الان حتما خودم را کشته بودم.
ماشین حرکت کرد و من نگاه خیره ابوزید را از آینه بغل ماشین هنوز می دیدم.
#ف_صالحی
#14000503