#بژیو
#قسمت_دوازدهم
همچنان خیره به آینه بودم انگار زمان متوقف شده و من میان انسان های گرگ نما مانده ام که با لحظه غفلت دریده می شوم.
اصلا اون مرد در کشور من کیلومتر ها دور از خانه اش در خانه من چه می خواست ما که سرگرم خودمان بودیم با کسی کاری نداشتیم.
با رفتن در آغوش گرمی به دنیای واقعی برگشتم.
عمو حرف نمی زد می دانستم به اندازه کافی همشان شرمنده بودند برای اینکه بگویم دلخور نیستم خوردم را بیشتر در آغوش عمو بردم و دستانم را از زیر دستانش رد کردم و پشت کمرش قفل کردم.
نفس عمو که با آه خالی شد و خیلی بیشتر در آغوشش فشرده شدم.عمو بوی پدر را می داد راستی پدر و برادرم چه شدند، خدا کنه زنده باشند.
_ابوعامر گرسنه نیستید؟
با سر سمت راننده برگشتم دوست نداشتم آغوش امنم را رها کنم.
با چشم به من اشاره کرد.
_می خواهی چه کار کنی ابوعلی ؟
_ببینم غذا پیدا می کنیم. گرسنه که نمی شود.
_معطلی دارد ممکنه لو بریم ما هرچقدر هم ادای آنها را در بیاوریم ولی مرامشان با ما یکی نیست.
_حق با توِ ، این ها اصولشون هم منطقه به منطقه فرق داره بستگی به فرمانده هاشون حتی نوع جنگ کردنشون هم فرق داره.
می دانستم با این حرف ها می خواستند حواس من و عمو را پرت کنند.
_ابورضا ساکتی ؟
_داشتم فکر می کردم این اولی بود......
یعنی.....
بقیه حرفش را خورد.
_خداحافظ ماست، امتیاز ما نسبت به اون ها اینکه اینجا سرزمین ماست و ما سنبه و سوراخ و پستی و بلندیش را میشناسیم، پسش میگیریم و بیرونشون می کنیم.
نفس عمیقی کشیدم و یکی از دستهایم را روی گردنبندم که مال تولدم پارسالم بود کشیدم همه خانواده ام با من بودند.
نگاه آخر مادر تا همیشه با من است.
#ف_صالحی
#14000504