#بژیو
#قسمت_بیست
بیرون مدرسه یه خیابان بزرگ بود البته بزرگ نبود آنقدر بمب و خمپاره اطرافش خورده بود که بزرگ به نظر می آمد.
مغازه های خراب شده، خونه های از بین رفته ولی زندگی جریان داشت.
بچه ها توی کوچه می دویدند، زن ها با سبد سر به سمت بازار محلی می رفتند، مرد کمی اون اطراف بود ، شاید مرده بودند!
حواسم را به عمو دادم ، مو های کنار شقیقه اش بعد از فوت زن عمو سپید شده بود، سخت بود تحمل زندگی بدون زنی که به خاطرش به همه چیز حتی ریاست قبیله پشت پا زد!
_عمو جووون!
_عموییییییی!
_عموی خوشکل من!
_باز چه نقشه ای داری!
_به خدا هیچی!
نگاه عاقل اندر سفیه عمو بهم فهمون اوضاع خوب نیست!
_خب می دونی عموی خوشکلم، قبل از اینکه دنبال ئاوات بریم میشه خرید کنیم!
_نچ.
_چرا اخه منو با اون هیولا می بری!
دو دستی کوبیدم روی دهنم،
_قصد جسارت به پادشاه را نداشتم به جوون شما!
_برو خودت رو رنگ کن.
پایم را کف ماشین کوبیدم.
#ف_صالحی
#14001008