eitaa logo
شاهنار
9 دنبال‌کننده
25 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سیاه مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از هیئت حجت بن الحسن
15.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد الهی 💠 اگر می‌خواهی بدانی حواست به امام زمان علیه السلام هست یا نه.... @ostadelahi
_مامان پس عشیره کی برای تولدم می می رسند غروب شد! _عزیز مادر برو با بچه ها بازی کن به زودی میان.برو هناسکم. از آشپزخانه بیرون آمدم و به سمت حیاط رفتم خانه مان دور تا دور حصار داشت توی حیاط یک درخت پیر توت داشتیم.اما بیرون خانه، روی تپه یک درخت پیر بود که رویش تاب بسته بودیم. توی حیاط عمو ابوزید شوهر خاله کژال، روی منقل کباب درست می کرد و پدر هم با رادیو روی پشت بام نشسته بود، برایشان دست تکان دادم و به سمت درخت رفتم. _زهرا بیا پایین نوبت من است. _نمی خوام. _بیا به خاله می گم ها. _اَه بیا. از روی تاب پایین پرید. روی تاب نشستن از تخصص های منه، رو به آفتاب پاهایم را عقب بردم و کاملا عقب رفتم بعد با سرعت به جلو رفتم، حالا پاهایم راصاف کردمو به سرعت تاب اضافه کردم. و تاب کامل بالا می رفت. می خواستم با پایم آفتاب رافتح کنم. که صدای انفجار تمرکزم را بهم زد از روی تاب افتادم. _خدا لعنتت کنه عُمر. _خوب کردیم بچه ها بزنیم بریم،دخترهای زر زرو. _به مامان میگم صبر کن،فکر نکن به دوچرخه هاتون نمی رسم.وایسا.....الان به مامان میگم. به سمت آشپزخانه دویدم. _ما..ما..ن ما...ما...ن _چیه نور چشمم. _ع..م..ر..تر..قه...من...از...روی..تاب..افتادم. _بیا خدا حفظت کنه، برو لباس هات رو عوض کن بیا الان عشیره میان ابرومون میره. _آخه مامان. مادر با لبخند به سمت اتاق هلش داد. _خاله جان و زندایی جان ببین عُمر با من چی کار کرده؟ _فدای قدمت بژیو جان تو داری وارد 15 سال میشی، ببخش عمر هنوز 14 سالش نشده بچه است. _خاله آخه .... _برو بژیو جان لباس هات رو عوض کن. _چشم.
عاشق خانمان بودم، مضیف خانه از بقیه بزرگتر بود آخه پدر، پسر رئیس عشیره بود و قرار بود بعد پدر بزرگ رئیس عشیره بشود. اتاقم جدا از اتاق پسر ها بود. خانه روستایی داشتیم که این حیاط بزرگی دارد که انتهایش باغ میوه و آغل حیوانات بود و حصار کوتاهی دور تا دور دارد و سرسبزی آن در فصل بهار بی نظیر بود. مضیف در جلوی ورودی بود و کنارش راهروی کوچکی بود که از کنار مضیف به آشپزخانه می رسید تا خرید ها از جلوی مهمان ها رد نشود. آشپزخانه یک در به مضیف داشت یه در به اتاق های خانه و از آشپز خانه راه پله ای به پشت بام و یک دریچه ها توی آشپزخانه به آب انبار باز می شد که یک درش در حیاط باز می شد و فقط اهالی خانه می دانستند. البته الان بیشتر مواد غذایی را مادر در آنجا نگه می داشت تا آب. به سمت اتاقم رفتم، مثل همه دختر های روستا اتاقم پر از کار های دستم بود. چون دختر رئیس عشیره بودم آزاد تر بود و برای همین هر سال جشن تولد داشتم. چندین خواستگار داشتم ولی پدر منتظر شخص خاصی انگار بود. لباسم را عوض کردم به سمت آب انبار راه کج کردم، آخه کبوتری زخمی را چند روز پیش پیدا کردم آنجا نگه می داشتم.مطمئن بودم تا شب فرصت ندارم به کبوتر سر بزنم.
داخل آب انبار که بودم صدای شلیک اسلحه شکاری پدر راشنیدم، رسم بود در مراسم های مهم شلیک انجام بدهند بی تفاوت به راهم ادامه دادم کبوتر را به آغوش کشیدم. به طرف درب سمت حیاط که حرکت کردم اما با صدای انفجار جیغ کشیدم. پا تند کردم تا به درب اب انبار برسم اما با چیزی که دیدم شوک زده دست روی دهانم گذاشتم و بی اختیار اشک از گوشه چشمم می ریخت و کبوتر از دستم رها شد. _عُمر کمتر آتش بسوزان و خواهرت را اذیت کن. _مامان دخترت پرو شده. و صدای شلیک هر دو را ساکت کرد. _پدرت چرا بی موقع شلیک کرد. _نمی دونم برم ببینم شاید خرگوش زده و با خنده بیرون رفت. _صبر کن عمر. _یا ایزد منان مسلحین. دادش همه را به بیرون از خانه ریخت. در هر خانه دو تا تویوتا متوقف می شد و ده تا مسلحین پیاده می شدند و حمله کردند به خانه ها و زنان و بچه هاجیغ می زدند و فرار می کردند. مردان اگر مقاومت می کردند کشته می شدند و هر کس تسلیم می شد میزدند و دست می بستند. صدای شلیک و انفجار با فریاد الله اکبر قاطی شده بود. قیامت کبری بود. خانه را با مردمش زنده زنده آتش می زدند. _کافر ها کجا فرار می کنید بگیریدشون. خون در رگ های مادر خشک شد وقتی دید خواهرش را که در حال فرار بود با کودک شیرخوارش بود، کشتند. پدر فریاد زنان می گفت: چه می کنید اینجا خانه باشوان هستش شما به خدای منان قول دادید که فریادش با قنداق تفنگ خاموش شد. _اون درب رو بگردید اگر کسی بود بکشید. مادر فقط لحظه یادش آمد بژیو آنجاست. _حروم زاده کجا میری و به سمت مسلحین حمله کرد. شلیک گلوله صدایش را خاموش کرد. جسد خون آلودش روی خاک گرم روستا افتاد خون از دهانش می ریخت و چشمش به آب انبار بود انگار هنوز نگران بژیو بود. _چرا کشتیش ابوبکر برده خوبی بود. _ اگر به دست زن کشته بشی به بهشت نمیری ابوزید و خنده کریهی کرد.
_ممنون جبران می کنم دوتا برده باکره بهت میدم و صدای خنده هایش در صدای جیغ زنان گم شد. هنوز ایستاده بودم خشک شده بودم، دیدم که جسد مادر و پدر و با برادرم بردند. خانه نیم سوز بود و من هنوز خنده های مادر در گوشم بود. چند ساعت گذشته نمی دانم. ای بابا صبح شده چرا مادر صدایم نمی کند. باز این عمر حتما دست و صورتش را نشسته مادر دنبال اوست. چرا صدایم نمی کند. در را هل می دهم نور آفتاب چشمم را می زند ولی چه اهمیت دارد مادر را باید پیدا کنم.پدر که رفته به مزرعه سر بزند. نگاه کن عمر چرا منتقل را انداخته، غذا ها را پخش کرده باز هم مادر حتما می گوید بچه است. حیاط چرا انقدر کثیف شده، این خون گوسفند ها چرا اینجا ریخته، چرا کسی تمیز نکرده، بروم جارو را بردارم تا مادر ندیده. این چیه زیر پای من، انگشتر با انگشتر!!!! دیروز مسلحین مادر و صدای جیغش..... تا فهمیدم چه شده اشک هایم که خشک شده بود دوباره سیلاب شد. انگشتر را برداشتم و انگشت را خاک کردم.بی اختیار به سمت آب انبار رفتم جایی را نداشتم، کجا می رفتم، بدون پدر و مادر و بقیه کجا باید می رفتم. اصلا چرا زنده بمانم. _ابوحنیف کجایی بیا این خونه اون شوآن حرومزاده است مردک فکر کرد با ما می تواند معامله کند. _اره ابوالمطر بدبخت فکر نمی کرد ما از پشت خنجر بزنیم. _شنیدم زن و دخترش مردن لامذهب دخترش قرار بود بده به ابوبکر... حیف شد. پدر عزیز و مهربانم واقعا چه خبر بود. _کجا موندی ابوالمطر.... _اون در رو اونجا دیدی. _اره فکر کنم آب آنبارِ. _بریم ببینم شاید غذا پیدا کردیم. قدم هایشان که به سمت آب انبار چرخید نفس درسینه بژیو حبس شد.
اصلا بهتر پیدایم می کردند و می مُردم بهتر بود.ولی دستشان به من می خورد چه؟ وای قیافه کریه اون فرمانده مسلحین ابوبکر، واقعا چه طور پدر دلش آمد. واقعا چرا پدر می خواست من را به فرمانده مسلحین بدهد؟ مگر چه کار کرده بودم؟ اصلا چرا معامله کرده بود؟ سرم داشت منفجر می شد. دستم را جلوی دهانم گرفتم اما من باید زنده بمانم و انتقام بگیریم مادرم تنها حامی من بود که، به خاطر من خودش را فدا کرد. به سمتی که آب بود رفتم و با یک نفس بلند خودم را دورن آب انداختم و همزمان درب آب انبار باز شد. _ابوالمطر دیدی که چیزی نیست، صبر کن انگار تونله به نظرت به کجا می رسه؟ _من جلو نمیرم شاید تله باشه. _ترسو ها جایی میان ما مسلحین ندارند! _به ابوزید چه میگی؟ _اگر کسی بود تا به حال ما دیده بودیم. _اینجا نان خشک ریخته حتما یک نفر هست؟ نفسم داشت می رفت خدا رو شکر دست درازی بهم نشده بود و می رفتم پیش مادر. _اونجا رو نگاه کن اون کبوتر، پس بگو برای اون نان خشک اینجا ریختند. _ ابوزید بیا خوب نان خشک ها را لگد کنیم که کبوتر با عشق ته کفشمان را بخورد و بلند خندیدند. چشم هایم را باز کردم دلم می خواست آخرین تصویرم آب انبار و کبوترم باشد نه صحنه مُردن مادر. داشتم به ته کشیده می شدم که انگار دستی من را به سمت خودش کشید و من رها می شدم.
خواستم پلک بزنم چشم هایم سوخت، نرم نرم چشم های بسته شد. خاله و زهرا با نوزادش عایشه دست در دست هم لبخند می زدند. مادر آغوشش را برای باز کرده بود برایم و پدر بزرگ به مادر اشاره کرد و مادر غمگین به همراه پدربزرگ پشت شان را به من کردند و رفتند من هر چه فریاد زدم هر چه دویدم نرسیدم. حس کردم دستم را می کشند، با چند سرفه شدید آب از دهانم خارج شد. چه می دیدم عمو عامر. من کجا بودم مادر و پدربزرگ کجا رفتند؟ چه خبر بود،عمو ازکجا آمده بود. من را به آغوش کشید و گفت: عزیز دلم کجا می خواستی بری.....یادگار عشیره ...... و هق هقش به من اجازه داد ذهنم به زمان حال برگردانم. من کجا بودم داخل آب انبار ،مسلحین ... راستی مسلحین کجا بودند خدای من گلوی یکی ازش صدای خرخر می امد و آن یکی با چشم های باز به من نگاه می کرد، مرده بودند.... خدای من با چشم های گشاد به عمو زل زده بودم... _میوه دلم تنها یادگار عشیره،من کشتم دزد ناموس و قاتل جان و مال رو من کشتم. و محکم در آغوشش فشار می داد و من همچنان بی حال ولی با چشم های گشاد به او نگاه می کردم. من کجای بودم ذهنم انگار نمی خواست قبول کند چه شده است. _صبر کن عزیز دل الان خطرناکه بیرون برویم تا شب باید صبر کنیم. از اینجا می برمت خطرناک است باید بزنیم به کوه و بیابان، استراحت کن من برم و از آشپزخانه غذا بیاورم. _نرو و دستش را کشیدم. _باید چیزی بخوریم. _نان خشک هست. این ها گفتند تله دارد همه جا من می ترسم، اگر باز هم آمدند من چه کنم؟نرو عمو و زدم زیر گریه..... _باشه میوه دلم نمی روم. گریه نکن و من را به آغوش کشید، بعد نگاهش را به سمت نان ها چرخاند. _نان خشک ها کثیف است و سوالی نگاهم کرد. _اون ها لگد کردند و اشک در چشمانم جوشید. _باشه میوه دلم. شروع کرد به جمع کردند نان خشک های تمیزتر و فوت می کرد و با چشمانی که به زور می خواست نبارد پشتش را به من کرد. _صدای پا که آمد سریع به سمتم آمد و اسلحه اش را برداشت و دستش را روی بینی اش گذاشت.
با چشم های گشاد شده ،دستم را روی دهانم گذاشتم، نفسم بابت غرق شدنم هنوز رو به راه نشده بود و می خواست سرفه ام بگیرد. _ابوعامر اینجایی؟ _نکنه اسیر شده؟ _خدانکنه ان شاء الله خبری پیدا کنه. روستا رو کلا غارت کردند دیدی اون 23 تا زن و بچه رو هم اعدام کردند حتی یه جنبنده را زنده نگه نداشتند. عمو متوجه حالم شد و سریع بلند شد تا به صحبت های آنان خاتمه دهد. _من اینجام، برادر زاده ام زنده است. _درب را کامل باز کرد و آن دو نفر آهسته آمدند داخل. سر و صورت شان بسته بود ولی لباس نظامی به تن داشتند مثل مسلحین و هنوز هم می ترسیدم احساس کردم نفس کم دارم هوا انگار نیست. یک لحظه عمو که برگشت تا مرا نشان بدهد حال زار من را دید به سمتم دوید و در آغوشم کشید. _عمر عمو، چیزی نیست دوست هستند باید این لباس را بپوشند تا در امان باشیم. من را نگاه کن آرام نفس بکش. آرام باش.با هم یک، دو ، سه خوبه آرام باش. به من نگاه کن. عمو عامر دکتر بود و برای همین عشیره او را می پرستیدند هر کس هر دردی داشت وقتی به روستا می آمد خانه پدربزرگ همه می آمدند. خانه مان شلوغ می شد و من دستیار او می شدم، می خواستم دکتر بشوم مثل عمو افتخار پدرم باشم.آه پدر ..... اینجا رسم نبود ولی من دختر رئیس عشیره بودم و پدرم برای افتخارش گذاشته بود ما درس بخوانیم. به چشم های عمو نگاه کردم حالا قلبم آرام گرفته بود و من در سکوت به ایشان نگاه می کردم. _نترس، بهتری؟ سرم را بالا و پایین کردم. سرم را در سینه اش فشرد و من آرامشم را پیدا کردم. _همین جا می مانیم تا شب شود. _نه اصلا خطرناک است. _نترس اینجا به خانه راه دارد اگر خطری بود به اون سمت می ریم خودشان هم می دانند همه جا را تله انفجاری کردند. _باشه ابو عامر. _عمو نان خشک ها را برایمان آورد، کمی در آب شست تا هم نرم و هم تمییز شود. با بغض خوردیم از شام تولد عزت به نان خشک رسیدیم. _از خدا بی خبر ها به ما می گویند کافر. _باشه برای بعد حال برادر زاده ام خوب نیست. نفر اول بود که این را گفت و پوف کلافه ای کشید و سرش را زمین گذاشت و دراز کشید. من بغل عمو بودم و چشمانم خسته بود و حال جسمی خوب نبود ولی از ترسم چشمانم را نمی بستم. کم کم تاریک شد.صدا از هیچ جا نمی آمد. _وقتشه عمو می توانی حرکت کنی؟ _بله عمو. _ شما دو نفر جلو بروید منم از پشت با بژیو می آیم. آرام حرکت کردم خدا رو شکر عمو بود. به سمت کوه حرکت می کردیم دو لا دولا. همه جا را مواظب بودیم.کوچکترین صدا را که می شنیدیم سریع دراز کش می شدیم. به جاده ای رسیدیم. بوته ای از خار ها را کنار زدند و ماشینی را در آوردند.
با دیدن پرچم مسلحین روی ماشین بدنم شروع به لرزش کرد، دستم خودم نبود. عمو که به کمک بقیه رفته بود متوجه حال خراب من نبود، پایم سست شد. از خدا بی خبر ها اینجا چه می خواهید و صدای شلیک و چشمان بازی که به من خیره بود و باریکه خونی که از کنار لب مادر جاری بود. با تکان های شدیدی به خودم آمدم. _بژیو عمو نفس بکش.... من رو ببین اینجا جات امنه .... نفس بکش. می شنیدم و قادر نبودم نفس بکشم احساس خفگی و چشمانم که داشت روی هم می افتاد. با سیلی که خوردم چشمانم تا اخرین حد گشاد شد نفسم برگشت. _ببخش عزیز عمو مجبور شدم سیلی بزنم نفست داشت می رفت و با گریه من را به خودش فشار می داد. دستم را به سمت چشم هایش بردم و اشکش را گرفتم. _من خوبم. و با هم گریه کردیم.کابوسی که تا آخر عمر همیشه با من ماند. _ابوعامر زودباش الان مسلحین برسند چه کنیم. عمو در آغوشش نگاهی به من کرد و خودش را جدا کرد. _عزیزم من از اینجا تو برده منی تا به سلامت برسیم.از الان من را به خاطر کارهایم ببخشش و گریه امانش نداد. _برده یعنی چی؟ _یعنی هر چه بگویم گوش بدهی باشه عزیز عمو. سرم را بالا و پایین کردم این اتفاقات برای یک بچه پانزده ساله زیاد بود چه گفتم پانزده آری من امروز از چهارده سالگی رها شدم. _بیا عمو سوار شو حرکت کنیم. بیا عزیزکم نا نداری دستت را بده من حالا پایت را بزار بالا آفرین عمر حالا شد. من مرده متحرکی بودم که با باد همراه شده بود.
اون دونفر سیاه پوش جلو نشستند و من و عمو عقب. _دستت را بده. اون طوری نگاه نکن، لازمه دست هات رو ببندم و گرنه جون همه به خطر می افته، عزیزکم همکاری کن و با صدای بلند گریه کرد. من گیج لحظات بودم یا عمو نامفهوم حرف می زد، بستن دست،برده، یا ایزد منان اینجا چه خبر است؟! ما در روستا فقط حیوانات چموش را می بستیم.چه خبر بود؟ _عمو مگر من چه کردم؟ _عزیزکم داعش به تاراجت می برند، یا خدا صبرم بده. دستم را جلو بردم و صدای ضجه عمو آن دو نفر را هم نگران کرد. _ابوعامر بس کن می خواهی همه بفهمند اصلا بیا جلو من عقب می نشینم. _من حداقل محرمم اگر مجبور شدیم ...... با دست به سرش می زد! دست عمو را گرفت. _خدا خودش محافظ ماست، آیت الکرسی و جعلنا بخون ! تو فرمانده مایی تو ببازی ما چه کنیم نگاهی به برادرزاده ات کن می خواهی قبض روح شود و به تاراج برود؟ همین را می خواهی؟ با تعجب نگاه کردم حرف های مسلمانان را می شنیدم!!! این دو نفر مسلمان برای نجات ایزدی ها آمده اند. پس مسلحین مگر مسلمان نیستند مگر الله اکبر نمی گویند یا ایزدمنان کمکم کن. عمو چشم هایش را پاک کرد و دستار عربی را مثل مسلحین بست و طنابی را به دست هایم بست، نفس عمیقی کشید. _بریم من آماده ام. _مطمئنی، ابوعامر سه تا ایست بازرسی داریم ها؟ _برو توکل به خدا. عمو از الفاظ مسمانان استفاده می کرد! یادم آمد پدر می گفت عمو مرتد شده و باهاش قهر بود، پس عمو واقعا مسلمان شده بود برای همین ریاست عشیره را به پدرم داد. از حجم این اطلاعات سر درد گرفتم می خواستم بروم و برگردم به دو روز قبل در روستا، کنار رودخانه و پاهایم را آب سرد رودخانه برقص در بیاورم و با لذت به صدای بلبل ها گوش کنم.
استاد ابراهیمی خیلی روی مردم سالاری حساس هستند و با نظر گروهی کار می کنند. 😑اینجا فقط یه نفر غلط املایی و نگارشی میگیره نام نمی برم ولی استقلایه.سعی کنید از کنارشون با دنده معکوس رد بشید از من گفتن بود.😁پر از ایده و طنز نویس گروه اند. خانم مقیمی خیلی مهربون هستند. و بیلچه گروه، چت ممنوع😁 آقای سپهر نقد های خوبی انجام می دهند پیشرفت تون خیلی کمک می کنه. خانم راعی نقطه زن هستند و کوتاه گو. خانم شنبم پر مشغله و پرکار و شیطون😁 آقای مختاری الان کم سر می زنند و پر از ایده اند شگفت انگیزند. خانم ایرجی و خانم فرجام پور کتاب چاپ کردند و خیلی اطلاعات مفید می دهند و معاونین گروه هستند. آقای جعفری هم یکی از اساتید هستند و معلم انرژی مثبت گروه. خانم قاسمی هم کنجکاو گروه و ایجاد کنند پرسش در گروه 😊 آقای جهان کهن هم حوزه کودک بیشتر می نویسند. خانم شاگرد شهدا هم کم میان ولی نظرات شون خیلی خوبه. منم صالحی هستم مظلوم گروه به همین سوی چراغ😁 خوش اومدید😊
_هناسکم آماده هر چیزی باش یادت هست از حسینی گفته بودم که خانواده اش اسارت رفتند؟ _همون که خواهرش زینب بود. _آره همون. _از این به بعد تو اسیری، مثل زینب،من را به خاطر همه چی ببخش. سکوتم را که دید خواست دوباره گریه کند. _عمو تو صلاح من را می خواهی من راضیم ام مثل رقیه که برام قبلا گفتی. نفس عمیقی کشید. _بریم توکل به خدا، خدایا خودمون را به تو می سپاریم که بهترینِ حافظان تویی. من چهره های آن دو نفر را با ان دستار های عربی ندیدم ولی صدای نفس عمیقشان نشان می داد آن ها هم مثل عمو نگران اند. ماشین سفید دو کابین بود. من اسمش را نمی دانستم. ولی از آینه نگاهم به چشم های راننده افتاد، خشم،نگرانی با هم در نگاهش بود. به عمو نگاه کردم سرش را سمت شیشه چرخانده بود ولی از تکان خودن دستار جلوی دهانش فهمیدم دارد دعا می کند یا شاید همان چه بود، آهان کرسی حتما می خواند. ولی نفری که کنار راننده بود انگار اصلا در ماشین نبود مطمئن بودم به همه جا فکر می کرد جز اینجا. واقعا چه شد که آوار مسلحین توی روستای ما هوار شد. یاد مادر،آخ مادر، آخ مادر. چشمانم بی اختیار می بارید. به خاطر من ..... هق هقم اوج گرفت و سرم را میان دستان طناب پیچم گذاشتم. _عزیزکم چی شد؟ به آغوش گرم عمو پناه بردم. _عمو چی شد که آوار روستای ما شدند. سکوت عمو معنی خوبی نداشت، سر را بالا آوردم و به عمو نگاه کردم. _نمی دانم کسی زنده نمانده بود که بپرسم. ولی چشمهایش از من فرار می کرد. _ابوعامر داریم نزدیک می شویم. _عزیزکم ببخش از اینجا به بعد فقط گریه کن و ناسزا بگو. _عمو چه خبر است؟ _اعتماد کن حتی من را بزن فکر کن من مادرت را کشتم. نفس عمیقی کشید. از دور چند تا ماشین مسلحین مشخص بود.کنار جاده چند جنازه بی سر بود چند تا زن هم بینشان بود یا ایزدمنان اینجا چه خبر بود. با وحشت به عمو نگاه کردم اما کلامی از زبانم نمی آمد مثل ماهی فقط دهانم باز و بسته می شد. با سیلی عمو صورتم کامل برگشت. _کافر به چی نگاه می کنی؟ و اون دو نفر خندیدند و به عربی چیزهایی گفتند من نمی فهمیدم. _برده بی خاصیت امشب را که با من بودی می فهمی یعنی چه. _ابوعامر بعدش خسته شدی من می خوامش و خنده کریهی کرد همان شاگرد راننده بود. ایزدمنان بهت زده بودم حتی گریه ام نمی آمد. _می فروشم 100 چوق البته بعد خودم و خندیدند. با توقف ماشین و دیدن مسلحین می خواتم بی حال شوم ولی با سیلی ها و فحش های عمو هوشیار شدم.