شهربانو
#مریم_کوهپیما *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* :
با رسیدن به ایستگاه اوتوبوس شش تا خانم چادری که چهار تا دانش آموز بودن رو روبه روم دیدم. توی کیفم فوقش سه تا هدیه داشتم که نمیشد به یکی بدی به یکی نه.
با دونفر که توی مدرسه مشناختم سلام و حال و احوالی کردم. نفر سوم هم رستایی بود و حسابی به هم ابراز آشنایی کردیم. درباره زمین و زمان صحبت میکردیم که اوتوبوس رسید. صحبتمون رو قطع کردیم و همه برای سوار شدن صف کشیدیم که اوتوبوس رد شد و بدون توقف رفت. بلند با خودم گفتم: یعنی چی؟ دختر چادری ای که نمیشناختم جواب داد: یعنی هیچ کس شکایت نمیکنه. از همون سوال و جواب نطقمون باز شد و شروع کردیم به اشترک گذاشتن تجارب چادری بودن در کلاس و بیرون از خونه و بین بچه ها و توصیه های مامان و...
خلاصه اوتوبوس بعدی رسیده بود که آویز صورتی رو بهش دادم و مختصر توضیحی درباره دلیل هدیه بهش دادم و گفتم: برای اینکه امام زمان بیاد ببینه هنوز چادری ایم.
خلاصه شمارمو گرفت و با هم سوار اوتوبوس شدیم و اتفاقا شخصی که قبلا از همین راه باهاش اشنا شده بودم رو دیدم و بهش مفصل سلام کردم. طول طی کردن راه چند باری اسم رستا به میون اومد و براش درباره برنامه های رستا توضیح دادم. ولی متاسفانه انقدرررر دختر خوبی هستم که بر اساس *قوانین مدرسه* گوشی همراه خودم نبرده بودم تا عکس بگیرم.
#شهربانو
#بوشهر
@shahr_banoo_ir
🌐 https://shahr-banoo.ir/
شهربانو
#مریم_کوهپیما *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* :
همراه صدای مجال که میخوند:
"همه دشت پر از زینبیان فاطمیان حیدریان است.
و پایان شب خندقیان خیبریان است."
قدم های تند و بلندی به طرف خونه بر میداشتم. توی ایستگاه اوتوبوسی یه خانوم جوون چادری با کتاب و جزوه نشسته بود. قدم هام متوقف شد. هنزفری رو بیرون اوردم و خاموش کردم. گیره رو از بیرونی ترین جیب کیفم بیرون کشیدم. اونجا گذاشته بودم که دسترسی سریع داشته باشم. کیف رو روی دوشم بالا تر انداختم و دو طرف چادرم رو توی مشتم گرفتم. نزدیک رفتم. سلام کردم. جواب شنیدم. گیره رو که دادم با لطافت و مواظبت توی دستاش گرفت انگار یه جوجه رنگی توی دستاشه. به برگه ای که روش نوشته شده بود:
"چقدر حجاب بهت میاد❣"
دست کشید و گفت: برای چی؟
جواب دادم: شما چادر پوشیدین. از اون عقب که میومدم دیدمتون. وقتی چادرتونو میبینم یاد خدا میوفتم.
با مهربونی گفت: فکر کردم الان میخوای ادرسی چیزی بپرسی.
لبخند زدم و اجازه گرفتم عکس بگیرم. مختصر خداحافظی کردم و دوباره در حالی که هنزفری رو روشن میکردم راه افتادم.
#شهربانو
#بوشهر
@shahr_banoo_ir
🌐 https://shahr-banoo.ir/
شهربانو
#مریم_کوهپیما *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* :
همراه صدای مجال که میخوند:
"همه دشت پر از زینبیان فاطمیان حیدریان است.
و پایان شب خندقیان خیبریان است."
قدم های تند و بلندی به طرف خونه بر میداشتم. توی ایستگاه اوتوبوسی یه خانوم جوون چادری با کتاب و جزوه نشسته بود. قدم هام متوقف شد. هنزفری رو بیرون اوردم و خاموش کردم. گیره رو از بیرونی ترین جیب کیفم بیرون کشیدم. اونجا گذاشته بودم که دسترسی سریع داشته باشم. کیف رو روی دوشم بالا تر انداختم و دو طرف چادرم رو توی مشتم گرفتم. نزدیک رفتم. سلام کردم. جواب شنیدم. گیره رو که دادم با لطافت و مواظبت توی دستاش گرفت انگار یه جوجه رنگی توی دستاشه. به برگه ای که روش نوشته شده بود:
"چقدر حجاب بهت میاد❣"
دست کشید و گفت: برای چی؟
جواب دادم: شما چادر پوشیدین. از اون عقب که میومدم دیدمتون. وقتی چادرتونو میبینم یاد خدا میوفتم.
با مهربونی گفت: فکر کردم الان میخوای ادرسی چیزی بپرسی.
لبخند زدم و اجازه گرفتم عکس بگیرم. مختصر خداحافظی کردم و دوباره در حالی که هنزفری رو روشن میکردم راه افتادم.
#شهربانو
#بوشهر
@shahr_banoo_ir
🌐 https://shahr-banoo.ir/
شهربانو
#فاطمه_اذرشب *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* :
سلام من امروز برای اولین بار تجلیل رو انجام دادم😁
تو اتوبوس نشسته بودم که یه خانمی چادری اومد نشست کنارم
وقتی نشست متوجه شدم که یه دختر یکم بزرگتر از خودم هست
نصف مسیرو دل دل کردم بگم نگم...
آخه چند بار قبلا فرصت هایی رو که پیش اومده بود از دست داده بودم...
دختر همون اول که نشست ازم درباره آدرس یه جایی پرسید منم راهنماییش کردم...
و بالاخره گفتم...
هدیه و اینا هم نداشتم فقط بهش گفتم که ممنون که حجابتو رعایت میکنی و چادر می پوشی
اونم گفت من با این چادر احساس آرامش میکنم اصلا نمیشه که نباشه... وقتی نباشه احساس بدی دارم
و من لبخند زدم...
#شهربانو
#بوشهر
@shahr_banoo_ir
🌐 https://shahr-banoo.ir/
17.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهربانو
#زینب_واعظی *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* :
بسم رب الامام
خب داستان از اینجا شروع شد که
پنجشنبه این هفته یعنی ۹ آذر ماه بود که من داشتم از گلزار شهدا با خوشحالی برمیگشتم😄
با اتوبوس خط واحد بودم که یه دختر خانم چادری توی اتوبوس دیدم
مشخص بود که هم سن و سال خودمه
یه لحظه یادم اومد من موقع رفتن به گلزار چند تا شکلات گرفتم و توی کیفم بود
همان موقع بود که جرقه ی پویش علمدار و عکس و روایت بچه های این پویش بهم اصابت کرد😁⚡️
گفتم خب منم انجام بدم
رسیدم به مقصد پیاده شدیم
اون خانم هم که پیاده شد میخواست از خیابون رد بشه
فرصت و غنیمت شمردم و سریع السیر رفتم سمتش و صداش زدم
گفتم خانم ببخشید سلام کردم و شکلات رو تقدیمش کردم و بهش گفتم ممنون بابت حجاب زیبات:)
و بابت حس خوبی که ایجاد شد درونش منم به اندازه ی خوشحالی قبلم افزوده شد😂
و چون میدونستم و تجربه کرده بودم که وقتی دیگران میان بابت حجابت ازت قدردانی میکنند چقدر احساس سربلندی و افتخار میکنی،توی دلم گفتم منم بشم سبب حال خوب دیگران:)
و اینگونه شد ماجرای من😁🙏🌸
#شهربانو
#بوشهر
@shahr_banoo_ir
🌐 https://shahr-banoo.ir/