eitaa logo
شهربانو
424 دنبال‌کننده
1هزار عکس
186 ویدیو
0 فایل
بیا از محجبه ها تشکر کنیم و خاطرمونو به اشتراک بذاریم روایتت رو اینجا بنویس👇 🌐 https://shahr-banoo.ir/
مشاهده در ایتا
دانلود
شهربانو *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : با رسیدن به ایستگاه اوتوبوس شش تا خانم چادری که چهار تا دانش آموز بودن رو روبه روم دیدم. توی کیفم فوقش سه تا هدیه داشتم که نمیشد به یکی بدی به یکی نه. با دونفر که توی مدرسه مشناختم سلام و حال و احوالی کردم. نفر سوم هم رستایی بود و حسابی به هم ابراز آشنایی کردیم. درباره زمین و زمان صحبت میکردیم که اوتوبوس رسید. صحبتمون رو قطع کردیم و همه برای سوار شدن صف کشیدیم که اوتوبوس رد شد و بدون توقف رفت. بلند با خودم گفتم: یعنی چی؟ دختر چادری ای که نمیشناختم جواب داد: یعنی هیچ کس شکایت نمیکنه. از همون سوال و جواب نطقمون باز شد و شروع کردیم به اشترک گذاشتن تجارب چادری بودن در کلاس و بیرون از خونه و بین بچه ها و توصیه های مامان و... خلاصه اوتوبوس بعدی رسیده بود که آویز صورتی رو بهش دادم و مختصر توضیحی درباره دلیل هدیه بهش دادم و گفتم: برای اینکه امام زمان بیاد ببینه هنوز چادری ایم. خلاصه شمارمو گرفت و با هم سوار اوتوبوس شدیم و اتفاقا شخصی که قبلا از همین راه باهاش اشنا شده بودم رو دیدم و بهش مفصل سلام کردم. طول طی کردن راه چند باری اسم رستا به میون اومد و براش درباره برنامه های رستا توضیح دادم. ولی متاسفانه انقدرررر دختر خوبی هستم که بر اساس *قوانین مدرسه* گوشی همراه خودم نبرده بودم تا عکس بگیرم. @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/
شهربانو *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : همراه صدای مجال که میخوند: "همه دشت پر از زینبیان فاطمیان حیدریان است. و پایان شب خندقیان خیبریان است." قدم های تند و بلندی به طرف خونه بر میداشتم. توی ایستگاه اوتوبوسی یه خانوم جوون چادری با کتاب و جزوه نشسته بود. قدم هام متوقف شد. هنزفری رو بیرون اوردم و خاموش کردم. گیره رو از بیرونی ترین جیب کیفم بیرون کشیدم. اونجا گذاشته بودم که دسترسی سریع داشته باشم. کیف رو روی دوشم بالا تر انداختم و دو طرف چادرم رو توی مشتم گرفتم. نزدیک رفتم. سلام کردم. جواب شنیدم. گیره رو که دادم با لطافت و مواظبت توی دستاش گرفت انگار یه جوجه رنگی توی دستاشه. به برگه ای که روش نوشته شده بود: "چقدر حجاب بهت میاد❣" دست کشید و گفت: برای چی؟ جواب دادم: شما چادر پوشیدین. از اون عقب که میومدم دیدمتون. وقتی چادرتونو میبینم یاد خدا میوفتم. با مهربونی گفت: فکر کردم الان میخوای ادرسی چیزی بپرسی. لبخند زدم و اجازه گرفتم عکس بگیرم. مختصر خداحافظی کردم و دوباره در حالی که هنزفری رو روشن میکردم راه افتادم. @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/
شهربانو *خاطره جذاب تجلیلش رو اینطوری روایت کرده* : همراه صدای مجال که میخوند: "همه دشت پر از زینبیان فاطمیان حیدریان است. و پایان شب خندقیان خیبریان است." قدم های تند و بلندی به طرف خونه بر میداشتم. توی ایستگاه اوتوبوسی یه خانوم جوون چادری با کتاب و جزوه نشسته بود. قدم هام متوقف شد. هنزفری رو بیرون اوردم و خاموش کردم. گیره رو از بیرونی ترین جیب کیفم بیرون کشیدم. اونجا گذاشته بودم که دسترسی سریع داشته باشم. کیف رو روی دوشم بالا تر انداختم و دو طرف چادرم رو توی مشتم گرفتم. نزدیک رفتم. سلام کردم. جواب شنیدم. گیره رو که دادم با لطافت و مواظبت توی دستاش گرفت انگار یه جوجه رنگی توی دستاشه. به برگه ای که روش نوشته شده بود: "چقدر حجاب بهت میاد❣" دست کشید و گفت: برای چی؟ جواب دادم: شما چادر پوشیدین. از اون عقب که میومدم دیدمتون. وقتی چادرتونو میبینم یاد خدا میوفتم. با مهربونی گفت: فکر کردم الان میخوای ادرسی چیزی بپرسی. لبخند زدم و اجازه گرفتم عکس بگیرم. مختصر خداحافظی کردم و دوباره در حالی که هنزفری رو روشن میکردم راه افتادم. @shahr_banoo_ir 🌐 https://shahr-banoo.ir/