بسم الله الرحمن الرحیم
امروز بعد از مدتها موقع #اذان رسیدم سر خیابانمان.
مثل همیشه صدای اذان را شنیدم اما نه از مسجد از....
یاد معمایی که چندسال ذهنم درگیرش بود افتادم:
"وقت اذان مغرب بود. از بازار برمیگشتم خانه. رسیدم سر جاده انقلاب. صدای اذان را شنیدم. مطمئن بودم صدا از #مسجد_مصطفی_خمینی که یک خیابان پایینتر بود، نیست.
سرم را به اطراف چرخاندم تا بلندگویی که از آن صدای اذان پخش میشد را پیدا کنم اما...
چند روز بعد دوباره همان قصه تکرار شد. باز هم تلاشم برای پیدا کردن بلندگو بیفایده بود.
مدتی برای کشف منشا صدا تلاش کردم ولی به نتیجه نرسیدم.
مدتها ذهنم درگیر این ماجرا بود..."
سال ۹۴ #تحقیق مسجد مصطفی خمینی را شروع کردم.
از زمان بچگی اسم #گلستانی را کنار اسم مسجد میشنیدم.
پیشنماز مسجد بود. نماز دوران کودکیام را به او اقتدا کرده بودم. همسایهمان بودند. از مادرم شنیده بودم ۵عضو خانوادهاش در #بمباران شهید شدهاند. چند سالی بود آقای گلستانی به دزفول نقل مکان کرده بود با این حال پیدا کردنش مشکل نبود. مادرم شمارهاش را از خادم مسجد برایم گرفت.
با ایشان تماس گرفتم و خودم را معرفی کردم. گفتم: "میخوام درمورد مسجد تحقیق کنم، کی و کجا میتونم ببینمتون؟" شماره پسر بزرگش محمدحسین را به من داد و گفت: "به محمدحسین زنگ بزن. هر روزی که اون گفت منم باهاش میام." با آقا محمدحسین تماس گرفتم. قرار شد در حرم سبزقبا همدیگر را ببینیم.
با خانم میرعالی رفتم سر قرار. بعد از چند دقیقه گلستانی پدر با گلستانی پسر آمد...
رفتم جلو. سلام کردم و خودم را معرفی کردم. یک گوشه زیر طاق ورودی حرم نشستیم. پدر تکیهاش را به دیوار زد و یک زانویش را بالا آورد و دستش را روی آن تکیه داد. دانههای تسبیح توی دستش میچرخید.
محاسن پدر کاملا سفید شده بود. کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود. کلاه سفید حاجیها را هم گذاشته بود روی سرش.
پدر گفت: "هر چه میخوای بدونی از پسرم بپرس. از اول تا آخر باهام بوده و همه چیز رو میدونه."
محاسن پسر جوگندمی متمایل به سفید شده بود. او هم کت و شلوار طوسی با پیراهن آبی پوشیده بود.
بعد از اینکه درمورد کارم توضیح دادم از بانیان مسجد و طریقه ساخت مسجد از او پرسیدم. او میگفت و من از حرفهایش کد برداری میکردم. لابهلای اسمهایی که برد به #حسین_پورجلالی اشاره کرد و کمی از فعالیتهایش در مسجد برایم گفت. پرسیدم: "کجا میتونم پیداشون کنم؟" گفت: "مغازهاش توی #جاده_انقلاب نبش خیابان سپاهه."
گاهی لابهلای حرفهای پسر، پدر هم نکاتی میگفت و صحبتهای پسرس را تکمیل میکرد.
یکجا از صحبتهایشان آقا محمدحسین شوخی کوچکی با پدرش کرد و خاطرهای برایمان گفت: "اوایل که مسجد رو ساختیم من پیشنماز مسجد بودم. یه روز از بس کار کرده بودیم موقع نماز فشارم افتاد. آقام ایستاد برای پیشنمازی. بعد از اون هرچه گفتم من حالم خوبه خودم میایستم پیشنماز نذاشت. اینجوری پیشنمازی مسجد رو ازم گرفت."
همه خندیدیم.
به آنچه پیشنیاز تحقیقم بود رسیدم. از آقایان گلستانی تشکر کردم و گفتم: "بعدا باهاتون تماس میگیرم برای مصاحبه." بعد هم با آنها خداحافظی کردیم.
دو سه روز بعد رفتم سراغ حسین پورجلالی. وقتی با او صحبت کردم فهمیدم به #گنج رسیدم. ایشان علاوه براینکه از بانیان ساخت مسجد مصطفی خمینی بود، #مسئول_سردخانه #بیمارستان_شهید_بهشتی_اندیمشک هم بود.
گنجی که بیخ گوش من بود اما نمیدیدمش... همسایهای قدیمی...
بعد از صحبت با ایشان با خوشحالی رفتم کانون #مسجد_امام_حسین که آن زمان مرکز #تاریخ_شفاهی اندیمشک بود. از کشف جدیدم با آقای مهدینژاد صحبت کردم. حقیقتا بعد از صحبت با آقای مهدینژاد به عمق گنجی که کشف کرده بودم رسیدم. برقی از خوشحالی را در چشمهای آقای مهدینژاد دیدم.
گستردگی فعالیتهای حسین پورجلالی باعث شد سهبار دیگر با ایشان در مغازهاش قرار بگذارم. مردی با قدی نسبتا کوتاه و پایی که به دنبالش کشیده میشد. در همان روزهای اول حُسن همسایگی و آشنایی باعث شد به من اعتماد کند و #اسناد بیشمارش را به من بدهد. بعد از چندین جلسه گفتوگو یکبار که در مغازهاش نشسته بودم به همکارش گفت: "اذون نزدیکه رادیو رو روشن کن." بعد هم رو به من کرد و گفت: "از زمانی که توی مسجد بودم یه بلندگو بالای مغازه گذاشتم و هر روز موقع اذون رادیو رو روشن میکنم تا صدای اذون رو از مغازم پخش کنم."
بعد از چندسال در تحقیق مسجد مصطفی خمینی معمای اذان جاده انقلاب برایم حل شد....
پ.ن: سال ۹۴ بهخاطر نبود نیروی محقق بهویژه در قسمت
آقایان بعضی از شناساییها توسط خانمها انجام میشد.
▪️هیچوقت فکر نمیکردم این آخرین دیدار من با گلستانی پدر باشد.
🖊سمانه نیکدل
📆۲۰مرداد۱۳۹۷
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha