🌴سعادت میخواهد #روز_اول_ماه_مبارک_رمضان، مهمان مادر شهید باشی! امروز این سعادت نصیب #رهروان_زینبی شد.🌴
نشسته بود داخل هال پذیرایی و به دیوار تکیه داده بود. از در که وارد شدیم با چهرهای مهربان به ما خوشآمد گفت. نمیتوانست بلند شود، اما صمیمانه دستانش را باز کرد تا ما را در آغوش بگیرد. پایش را هم کشیده بود. چند دقیقه بعد توی صحبتهایش متوجه شدم، پادردش برمیگردد به زمان بارداری او به ابراهیم. میگفت: "از اون موقع پادردم شروع شد و برای همیشه ادامه داشت"
با محبت خاصی از ابراهیم حرف میزد. میگفت"وقتی ابراهیم به دنیا اومد تا چلهاش یهریز گریه میکرد، اما خیلی برام عزیز بود و هر سختی رو به خاطرش تحمل کردم. هر چقدر بزرگتر میشد آرومتر هم میشد. تا کلاس دوم راهنمایی درس خوند. برای اینکه کمکخرج ما باشه، درس رو ادامه نداد و شروع کرد به کار کردن. سیزده چهارده ساله که بود ساندویج درست میکرد و میبرد توی ایستگاه راهآهن به رزمندهها میفروخت. میگفت با این کار هم کمکخرج شما هستم و هم میتونم به رزمندهها کمکی کرده باشم. بمباران ۴آذر سال۶۵ هم مثل همهی روزهای دیگه توی ایستگاه راهآهن بود. موج انفجار گرفتش و تا مدتها حالت تهوع و سرگیجهی شدید داشت.
وقت سربازیش که شد، گفت: "میخوام برم سربازی" من و باباش مخالف بودیم، اما اصرار داشت که حتماً بره. شاید این اصرارش به خاطر #عشق_به_امام بود. هر وقت تلویزیون امام رو نشون میداد، ابراهیم به زبان لری میگفت: "هام د رکاوت"...
دورهی آموزشیاش تهران بود. توی اون مدت خیلی دلتنگش شدم. گاهی بهم زنگ میزد و دلداریم میداد. برای اینکه آرومم کنه گفت: اینجا باغ قشنگیه. داریم توش عکس میگیریم...
بعد از دوره آموزشی اومد خونه. برگهی اعزام به سومار رو بهش داده بودن. قبل از رفتن، ده بیستتا از دوستاشو دعوت کرد. با گوسفندی که نذر کرده بود براشون غذا درست کردم. اون روز خیلی به همه خوش گذشت.
وقتی دوستاش میخواستن برن ابراهیم هم آماده شد که بره. برای #خداحافظی اومد پیشم. صورتش رو بوسیدم. دلم نیومد تنها بره. من و دخترم فاطمه هم برای بدرقهاش رفتیم. اونا رو بردن دزفول و به #سومار اعزام کردند. یکی بهشون گل میداد، یکی اسپند دود میکرد و مادرها هم آذوقهای که برای بچههاشون گذاشته بودن رو در دست داشتن. اونجا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. هنوز ابراهیم نرفته، دلم براش تنگ شد. خیلی گریه کردم. ابراهیم میگفت: دا نگران نباش، میخوام برم عراقیها رو بکُشم... وقتی میخواست حرکت کنه گفت برام نامه بنویس. ابراهیم رفت و قبل از اونکه براش نامه بنویسم خبرشو برام آوردن. در مورد شهادتش هر کس چیزی به ما میگفت. بعضیها میگفتند #شهید شده، ما هم براش فاتحهخونی گرفتیم. عدهای دیگه میگفتن دیدیمش توی تلویزیون خودشو معرفی کرده گفته اسیرم و... نمیدونستم حرف کی رو باور کنم! سردرگم بودم اما هنوز امید داشتم که برگرده. هنوز هم چشم به راهم که برگرده. با خودم میگم: "خدایا میشه ابراهیم از در بیاد و بهم بگه سلام دا"
دو سال و چهار ماه ابراهیم مفقودالاثر بود. وقتی پیکرشو آوردن، هنوز پوتینهاش پاش بود. بعدها از همرزمهاش شنیدیم که ابراهیم اول پاش زخمی شده ولی توی منطقهی دشمن بوده و کسی نتونسته او رو بیاره عقب. عراقیها میبینن زخمیه، بهش تیر خلاص رو میزتن و او رو به شهادت میرسونن... از آن زمان #افسردگی شدید گرفتم. همش منتظر بودم ابراهیم بیاد و غذایی که دوست داشت رو براش درست کنم. حتی گاهی شبها از خونه میزدم بیرون و به دنبال ابراهیم میگشتم. مدتها تحت نظر دکتر بودم. هنوز هم قرص افسردگی میخورم.
دو ساله که توان رفتن سر مزار ابراهیم رو ندارم. بعضی وقتها خیلی دلم براش تنگ میشه. اوایل گاهی به خوابم میاومد. یک بار که به خوابم اومد پارچهی سبزی دور گردنش بود. کلهقندی هم دستش. گفت: "دا این کلهقند رو برا تو آوردم." داشتم صورتش رو میبوسیدم که از خواب بیدارم شدم... به خوابش هم راضی بودم اما مدتهاست که دیگه به خوابم نمیاد...
🌷🌷🌷
مادر حافظهاش یاری نمیکرد و صحبتهایش را دخترش فاطمه که دو سال از شهید بزرگتر بود تکمیل میکرد. فاطمه هم گاهی خاطراتش از برادر و تعصبهایی که ابراهیم در نوجوانی نسبت به او و بقیه خانواده داشته را میگفت. میگفت: "ابراهیم سنی نداشت اما حرفش برا هممون سند بود"
لحظات پایانی دیدار، #گِلهی_مادر_و_خواهر_شهید از مسئولان بود. میگفتند شهید ابراهیم همیشه توی منطقهی کوی شهدا زندگی کرده و مردم اینجا او را میشناسند، اما عکسش را توی شهرک آزادی نصب کردند.
مادر میگفت: تو رو خدا هر کی میتونه #عکس پسرمو بیاره توی محله خودمون...
انشاءالله که مسئولان نسبت به درخواست مادر بیتفاوت نباشند.
#دیدار_رهروان_زینبی
#شهید_ابراهیم_قلی
#مادر_شهید
۱۳۹۷/۲/۲۷
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha