🌴سعادت میخواهد #روز_اول_ماه_مبارک_رمضان، مهمان مادر شهید باشی! امروز این سعادت نصیب #رهروان_زینبی شد.🌴
نشسته بود داخل هال پذیرایی و به دیوار تکیه داده بود. از در که وارد شدیم با چهرهای مهربان به ما خوشآمد گفت. نمیتوانست بلند شود، اما صمیمانه دستانش را باز کرد تا ما را در آغوش بگیرد. پایش را هم کشیده بود. چند دقیقه بعد توی صحبتهایش متوجه شدم، پادردش برمیگردد به زمان بارداری او به ابراهیم. میگفت: "از اون موقع پادردم شروع شد و برای همیشه ادامه داشت"
با محبت خاصی از ابراهیم حرف میزد. میگفت"وقتی ابراهیم به دنیا اومد تا چلهاش یهریز گریه میکرد، اما خیلی برام عزیز بود و هر سختی رو به خاطرش تحمل کردم. هر چقدر بزرگتر میشد آرومتر هم میشد. تا کلاس دوم راهنمایی درس خوند. برای اینکه کمکخرج ما باشه، درس رو ادامه نداد و شروع کرد به کار کردن. سیزده چهارده ساله که بود ساندویج درست میکرد و میبرد توی ایستگاه راهآهن به رزمندهها میفروخت. میگفت با این کار هم کمکخرج شما هستم و هم میتونم به رزمندهها کمکی کرده باشم. بمباران ۴آذر سال۶۵ هم مثل همهی روزهای دیگه توی ایستگاه راهآهن بود. موج انفجار گرفتش و تا مدتها حالت تهوع و سرگیجهی شدید داشت.
وقت سربازیش که شد، گفت: "میخوام برم سربازی" من و باباش مخالف بودیم، اما اصرار داشت که حتماً بره. شاید این اصرارش به خاطر #عشق_به_امام بود. هر وقت تلویزیون امام رو نشون میداد، ابراهیم به زبان لری میگفت: "هام د رکاوت"...
دورهی آموزشیاش تهران بود. توی اون مدت خیلی دلتنگش شدم. گاهی بهم زنگ میزد و دلداریم میداد. برای اینکه آرومم کنه گفت: اینجا باغ قشنگیه. داریم توش عکس میگیریم...
بعد از دوره آموزشی اومد خونه. برگهی اعزام به سومار رو بهش داده بودن. قبل از رفتن، ده بیستتا از دوستاشو دعوت کرد. با گوسفندی که نذر کرده بود براشون غذا درست کردم. اون روز خیلی به همه خوش گذشت.
وقتی دوستاش میخواستن برن ابراهیم هم آماده شد که بره. برای #خداحافظی اومد پیشم. صورتش رو بوسیدم. دلم نیومد تنها بره. من و دخترم فاطمه هم برای بدرقهاش رفتیم. اونا رو بردن دزفول و به #سومار اعزام کردند. یکی بهشون گل میداد، یکی اسپند دود میکرد و مادرها هم آذوقهای که برای بچههاشون گذاشته بودن رو در دست داشتن. اونجا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. هنوز ابراهیم نرفته، دلم براش تنگ شد. خیلی گریه کردم. ابراهیم میگفت: دا نگران نباش، میخوام برم عراقیها رو بکُشم... وقتی میخواست حرکت کنه گفت برام نامه بنویس. ابراهیم رفت و قبل از اونکه براش نامه بنویسم خبرشو برام آوردن. در مورد شهادتش هر کس چیزی به ما میگفت. بعضیها میگفتند #شهید شده، ما هم براش فاتحهخونی گرفتیم. عدهای دیگه میگفتن دیدیمش توی تلویزیون خودشو معرفی کرده گفته اسیرم و... نمیدونستم حرف کی رو باور کنم! سردرگم بودم اما هنوز امید داشتم که برگرده. هنوز هم چشم به راهم که برگرده. با خودم میگم: "خدایا میشه ابراهیم از در بیاد و بهم بگه سلام دا"
دو سال و چهار ماه ابراهیم مفقودالاثر بود. وقتی پیکرشو آوردن، هنوز پوتینهاش پاش بود. بعدها از همرزمهاش شنیدیم که ابراهیم اول پاش زخمی شده ولی توی منطقهی دشمن بوده و کسی نتونسته او رو بیاره عقب. عراقیها میبینن زخمیه، بهش تیر خلاص رو میزتن و او رو به شهادت میرسونن... از آن زمان #افسردگی شدید گرفتم. همش منتظر بودم ابراهیم بیاد و غذایی که دوست داشت رو براش درست کنم. حتی گاهی شبها از خونه میزدم بیرون و به دنبال ابراهیم میگشتم. مدتها تحت نظر دکتر بودم. هنوز هم قرص افسردگی میخورم.
دو ساله که توان رفتن سر مزار ابراهیم رو ندارم. بعضی وقتها خیلی دلم براش تنگ میشه. اوایل گاهی به خوابم میاومد. یک بار که به خوابم اومد پارچهی سبزی دور گردنش بود. کلهقندی هم دستش. گفت: "دا این کلهقند رو برا تو آوردم." داشتم صورتش رو میبوسیدم که از خواب بیدارم شدم... به خوابش هم راضی بودم اما مدتهاست که دیگه به خوابم نمیاد...
🌷🌷🌷
مادر حافظهاش یاری نمیکرد و صحبتهایش را دخترش فاطمه که دو سال از شهید بزرگتر بود تکمیل میکرد. فاطمه هم گاهی خاطراتش از برادر و تعصبهایی که ابراهیم در نوجوانی نسبت به او و بقیه خانواده داشته را میگفت. میگفت: "ابراهیم سنی نداشت اما حرفش برا هممون سند بود"
لحظات پایانی دیدار، #گِلهی_مادر_و_خواهر_شهید از مسئولان بود. میگفتند شهید ابراهیم همیشه توی منطقهی کوی شهدا زندگی کرده و مردم اینجا او را میشناسند، اما عکسش را توی شهرک آزادی نصب کردند.
مادر میگفت: تو رو خدا هر کی میتونه #عکس پسرمو بیاره توی محله خودمون...
انشاءالله که مسئولان نسبت به درخواست مادر بیتفاوت نباشند.
#دیدار_رهروان_زینبی
#شهید_ابراهیم_قلی
#مادر_شهید
۱۳۹۷/۲/۲۷
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
هوالشهید
چهلودومین دیدار #رهروان_زینبی با همسر شهید مدافع حرم #امیرعلی_هویدی
وارد آپارتمان محل زندگی خانواده شهید شدیم، پدرخانم هویدی با استقبال گرم ما را به داخل خانه دعوت کرد و بعد هم استقبال همسر و دختر کوچولوی شهید...
دوربین را کاشتیم و همسر شهید قربانی شد مجری برنامه...
#امیرعلی_هویدی متولد الیگودرز و بزرگشده همان شهر است. در پادگان الحدید اهواز در سپاه استخدام شد. ۶محرم سال۸۶ خواهر شهید باعث آشنایی برادر و دوستش شد.
در آغاز هیچ کدام قصد جدی برای ازدواج نداشتند، شهید تصمیم جدی داشتند به قم برود و دخترخانم قصد ادامه تحصیل داشت و فقط به اصرار دوستش قبول کرد که مراسم خواستگاری انجام شود. با همان دیدار اول جواب هر دو مثبت شد.
سال۹۰صاحب دختری شدند و نامش را یسنا گذاشتند.
همسر شهید از ویژگیهای بارز شهید صحبت کرد و گفت: «شهید بسیار #عاطفی و اهل ابراز محبت به من و یسنا بود. در حضور همه به ما محبت میکرد و از این مسئله ابایی نداشت. گاهی توی خیابان یسنا رو روی دوشش میگذاشت و قربان صدقهاش میرفت. ماموریت که میرفت برام نامه میذاشت و کلی سفارش مینوشت که مراقب خودتون باشین. وقتی خونه نبود مدام با تماسهای تلفنیش جویای احوال ما بود. اگه چیزی رو فقط میگفتم قشنگه همون یه بار گفتن کافی بود، امیر هر طور شده برایم فراهم میکرد.
با هر کسی مطابق سن و سال خودش رابطه برقرار میکرد. همیشه میگفت دعا کنید به مرگ عادی از دنیا نرم و #شهید بشم، طوری که #یسنا هم یاد گرفته بود و مدام به پدرش میگفت بابا شهید بشی. وقتی امیر شهید شد یسنا میگفت "تقصیر منه که بابا شهید شده."
امیر عاشق #امام_حسین بود و ایام محرم خیلی توی روضهها گریه میکرد.
یه بار که میخواست بره سوریه شرایطش فراهم نشد من خیلی خوشحال شدم. از من دلخور شد. گفت: "تو اگه راضی باشی همه چیز درست میشه و من میرم سوریه." ۶محرم سال۹۴ از هم جدا شدیم و رفت سوریه. دفعه اولی بود که میرفت، به دوستانش گفته بود این رفتن برگشت نداره و برگشتی نداشت. بعد از شهادت امیر خیلی زمین خوردم و هر بار با کمک امیر بلند شدم. الان حس میکنم فرد دیگری شدم; فردی مقاوم در برابر هر مشکلی..."
این دیدار صمیمی با گرفتن عکس یادگاری و بدرقه همسر شهید پایان گرفت.
در این دیدار همسر #شهید_احمد_مجدی، همسر و خواهر #شهید_علیمحمد_قربانی و جمعی از خواهران زینبی حضور داشتند.
نویسنده: سیدهآمنه میرعالی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
🌷نعمت🌷
فکر میکردم امروز دیدار خلوتی باشد. از دفتر که راه افتادیم به بچهها گفتم احتمالاً امروز کلا پنجشش نفر باشیم! رسیدیم محل تجمع. برخلاف تصور ما، خواهرها یکی پس از دیگری رسیدند و جمعیتمان زیاد شد. راه افتادیم سمت منزل شهید.
تا به حال مادر #شهید را ندیده بودم. از شهیدش هم چیزی نمیدانستم. وارد حیاط که شدیم با روی گشاده آمد استقبالمان. همین که او را دیدم انگار بهم آرامش میداد. نشستیم و سر صحبت را با او باز کردیم. ما بودیم و مادر و یک عالمه حرفهای نگفته.
🔸🔸🔸
پانزده شانزده ساله بود که گفت: "میخوام برم #جبهه." پدرش و عمویش راضی نبود. عمویش او را کشیدهای زد و گفت: "هنوز بچهای! وقت جبهه رفتنت نیست." اخمهای نعمت در هم رفت و خیلی ناراحت بود. تحمل ناراحتیاش را نداشتم. بهش گفتم: "روله نگران نباش. خودم برات امضا میکنم." میگفت: "تا پدر راضی نشه نمیرم." بالاخره پدرش را راضی کرد و راهی جبهه شد. خیلی از رفتنش نگذشته بود که خبر دادند در #عملیات_رمضان مجروح شده. پاشنه پایش کامل قطع شده بود. دو سال تهران بستری بود. از استخوان لگنش به پاشنهاش پیوند زدند. بچهی کوچک داشتم و در این مدت نمیتوانسنم بروم دیدنش. وقتی بعد از این همه مدت آمد یک توپ پارچهی مشکی با خودش آورد. بعضی از فامیلها تهران بودند. فکر میکردم کسی از فامیل فوت شده. بهش گفتم: "روله این همه پارچهی مشکی برا چی آوردی؟" گفت: "آوردم تا خواهرام باهاش مقنعه درست کنن." بعدها یکی از پرستارهای بیمارستان تهران رو دیدم. گفت: "پسرت همیشه اصرار داشته پرسنل بدحجاب بهش نزدیک نشن!" من این اخلاق نعمت را میدانستم. همیشه تاکیدش روی #حجاب بود. این چیزی بود که توی وصیتنامهاش هم نوشته بود.
همیشه توی خانه #ژست_شهادت میگرفت. مدتها بهش رسیدم تا پایش بهتر شد و کمکم عصا را کنار گذاشت اما همچنان میلنگید. با همان وضع دوباره بار و بنهاش را بست و راهی جبهه شد. دیگر هیچ کس نمیتوانست جلویش را بگیرد. آخرین بار تا جلوی در حیاط بدرقهاش کردم. هر چند قدم که میرفت برمیگشت و بهم نگاه میکرد. با گامهای لنگانش ازم دور شد و دیگر هیچوقت او را ندیدم.
یه روز خواب دیدم توی غسالخانهام. یه نفر داشت بهم میگفت: "تو #مادر_شهیدی!" اما من میگفتم: "نه. من مادر شهید نیستم!" او همچنان تکرار میکرد که تو مادر شهیدی! بار سوم بهش گفتم: "مادران شهدا #امام_زمان را میبینن.." این را که گفتم دستم را گرفت و برد داخل غسالهخانه. در تابوت را باز کرد. نعمت داخلش بود.
مدتی از این خوابم گذشت. یک روز جمعه داشتم آماده میشدم که بروم نماز جمعه. برادرم از در آمد. داشت با همسرم حرف میزد که یهو صدای شیون از خانهمان بلند شد. وقتی به خودم آمدم توی #_تشییع نعمت بودم. میگفتند: اونو به نخل خرما بستند و سه روز بعد پیکرش را رزمندهها پیدا کردند." سالها از عملیات والفجر ۸ میگذرد اما هنوز نمیدانم نعمتم چطور شهید شد. حتی اگه گرسنه یا تشنه بوده هم نمیدانم.
🔸🔸🔸
مادر داشت از خاطرات نعمت میگفت که یهو بغض ترکید و چند لحظهای مهمان اشکهایش شدیم. میگفت هیچ وقت نمیتوانم نعمت را فراموش کنم. راهی را رفت که خودش میخواست. من هم میخواستم او راحت باشد. همیشه بخاطر داشتهها و نداشتههایم نماز شکر میخوانم.
🔸🔸🔸
در پایان هم لالاییهایی که برای شهید خوانده بود را برای ما زمزمه کرد.
لالایی میکنم خوابت بیاید/ بزرگت میکنم یادت بیاید
بزرگت کردم مثل شیری / خودم شدم پیر ذالی
بیا جانم بیا آرام جانم / بیا روله شیرین زبانم
🔸🔸🔸
مادر با همهی غمی که داشت سرشار بود از انرژی مثبت. شاید شعاری باشد اما فضای صمیمی دیدار امروز روی واژهها نمیگنجد و قابل توصیف نیست. در آخر مادر با دعای خیرش ما را بدرقه کرد و با حال خوش از پیشش رفتیم.
چهل و ششمین #دیدار_رهروان_زینبی
دیدار با مادر #شهید_نعمت_سگوند
۱۳۹۷/۸/۲۳
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
🌷هوالشهید🌷
صمیمی و مهربان بود و با لبخند وارد اتاق شد. اولین دیدار بود که ما توی پذیرای مینشسیم و مادر شهید بعد از ما وارد میشد.
چهرهای آرام و دوست داشتنی که تبسم به لب داشت. بعد از خوش و بش با همه نشست روی مبل و من هم کنارش نشستم. غرق صفا و سادکیاش شدم. سوال که میپرسیدم باید بلند حرف میزدم تا راحت متوجه شود. از صیدرحمن پرسیدم و از صیدرحمن گفت. با عشق ازش حرف میزد. عشقی که در صدایش به خوبی شنیده میشد. لرزش صدایش دل آدم را میلرزاند. اشک را چاشنی حرفهایش کرد و مهمان یک حس مادرانهی زیبا شدیم. شاید همان حس مادرانه بود که اجازه نداد تا پایان دیدار چشم این مادر رو خشک ببینیم.
🔹🔹🔹
میگفت: "صیدرحمن برای زندگیم خوشقدم بود. سال ۴۲ به دنیا اومد. روز تولدش تنها بودم. فقط خدا بود و من. فقط خدا و من... فقط خدا و من....
عشایر بودیم و برای آوردن آب باید یه مسیر دو سه ساعته رو میرفتم. نزدیک خانه یه چشمهی خشک بود که آب نداشت و فقط آب گِل بود. تازه زایمان کرده بودم. رفتم و چندبار دستمو زدم توی آب و گِل. جرعه آب زلالی ازش در اومد. خیلی خوشحال شدم. توی دلم میگفتم چقد پا قدم پسرم خوبه! فردای همان روز که دوباره رفتم آنجا به اندازهی یه حوض بزرگ آب جمع شده بود توی چالهای که آنجا بود و از اون استفاده میکردم.
🔹صیدرحمن یه شب براش دو شب میگذشت. خیلی زود بزرگ شد. از بچگی به اندازهی یک آدم بزرگ میفهمید. برای همین هم کمی که بزرگتر شد، خیالم از بابت کارها راحت شد و خودش شد همه کاره زندگیم. هم به درسش میرسید و هم هوای زندگیمو داشت. صیدرحمن برای درس خواندن به شهر آمد و من توی کوههای چاونی همچنان عشایر بودم. دیبلمش رو که گرفت رشتهی مکانیک زنجان قبول شد. هنوز جواب آزمونش نیومده بود که رفت توی سپاه و بیخیال دانشگاه شد.
🔹جنگ که شروع شد، نمیدونستم رفته جبهه. بهم گفته بود دارم میرم سربازی. منم باور کردم. یه سال از جنگ گذشت که آمد و منو و خواهرهایش رو از عشایر به شهر آورد.
🔹یه روز قبل از آخرین باری که خواست بره جبهه اومد خونه. من توی آشپزخونه بودم. از در وارد شد و سه بار دستمو بوسید. دستمو عقب کشیدم و گفتم الهی دستم ببره، چرا مادر دستمو میبوسی؟! این را که گفتم حس کردم قلبش شکست. چیزی نگفت و رفت توی اتاق. رفتم دنبالش. بهش گفتم: مادر گرسنت بود که دستمو بوسیدی؟ نمیدونستم قراره بره عملیات."
🔹🔹🔹
مادر این را که گفت، آهی به عمق تمام سالهایی که بدون صیدرحمن سرکرده بود کشید. آهی که هر چند جمله یه بار میکشید و هر بار عمیقتر از سری قبل.
🔹"هنوز توی اتاق کنارش نشسته بودم. گفت مادر چیزی ازت بپرسم راستشو بهم میگی؟! گفتم: مادر من که هیچوقت بهت دروغ نمیگم! گفت: مادر شش هفت بچهی دیگه هم داری، چرا اینقد منو دوست داری و همش دورم من میچرخی؟!گفتم: دا و سقت، همه رو دوست دارم اما تو خیلی برام زحمت کشیدی، مهرت بیشتر تو دلمه. دست خودم نیست. تبسمی کرد و دیگه چیزی نگفت. حس کردم پشت لبخندش یه عالمه حرفهای نگفته است. نمیدونستم قراره برای همیشه از پیشم بره.
🔹شب آخری که پیشم بود برایش تشک پهن کردم. تشک رو تا زد کنار گذاشت و روی زمین خوابید. آنزمان تازه خانهمان را ساخته بودیم. زمینش نم داشت. بهش گفتم: مادر رو زمین نمدار مریض میشی! گفت: رزمندهها الان دارن رو سنگ میخوابن، من چطور رو تشک بخوابم؟! من هم برای اینکه راحت باشه اصرارش نکردم.
🔹شب خواب دیدم توی حیاط خلوت زمین خورد. گفت آخ مادر خاکی شدم. بهم نگاه کرد و گفت میخوام شهید بشم. فردای آن شب برای همیشه رفت. از ۴دی۶۵ و کربلای۴، به کوه و بیابان میزدم که صیدرحمن رو پیدا کنم اما فقط توی خواب تونستم ملاقاتش کنم. دلخوش بودم به لحظههای خوابم که صیدرحمن رو ببینم و باهاش حرف بزنم. هر بار که به خوابم میاومد از جای خوبش برایم میگفت."
#صیدرحمن_میرعالی
#شهید
#دیدار_رهروان_زینبی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
#صیدرحمن_میرعالی
#شهید
#دیدار_رهروان_زینبی
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
بسم رب الشهدا
مردترین زن...
همسرش در عملیات رمضان مفقود شده...
پسر چهارده سالهاش جبهه رفته و ۳۵ روز است که از او خبری ندارد...
خودش هم در بیمارستان شهید کلانتری لباسهای خونین شهدا و مجروحین را میشوید...
این همه بزرگی را درک نمیکنم...
رفتهایم از همسر شهیدش بشنویم، غرق بزرگمنشی خودش میشویم...
نه سالش است که زندگی زیر یک سقف را با مردی بزرگ شروع میکند. مردی که همیشه بیقرار است... یا بیقرار انقلاب است یا بیقرار مشکلات و نیازهای مردم و یا بیقرار جنگ و جبهه...
با کلامی که صلابت در آن موج میزند و با تمام عشق از همسرش چنین میگوید: خیلی نترس بود. شبی که تانکهای ارتش ریختند توی شهر و تیراندازی میکردند، روی پشتبام خانه سنگر بسته بود و بلند میگفت: مرگ بر شاه. مخصوصا از وقتی دیده بود گاردیهای شاه جوانی را فقط بخاطر نگفتن جاوید شاه کشتند، دیگر آرام نگرفت و مبارزه کرد تا زمانی که انقلاب پیروز شد.
همیشه میگفت: مدیونی اگه نیازمندی دیدی و بهم نگی. خودش برقکار بود. سیمکشی خانهها را انجام میداد. یک روز آمد خانه. یخچال را از برق کشید و خالیاش کرد. بهش گفتم: چکار میکنی؟ یخچال رو کجا میبری؟ گفت: رفتم توی خونهای برای برقکاری. آب خنک نداشتند. فهمیدم یخچال ندارند. اینو براشون میبرم. قول میدم سر یه هفته برای خودمون هم میخرم.
جنگ که شروع شد، توی خانه آرام نمیگرفت. میگفت وقتی میبینم بچههای سیزده چهارده ساله جبهه رفتهاند خجالت میکشم توی خانه راحت بخوابم. باید بروم. انقلابمان نوپاست. باید دفاع کنیم.
رفت...
و رفت...
و رفت تا دیگر نیامد...
توی عملیات رمضان مفقود شد. ۱۴ سال ازش بیخبر بودم.
نه نشانهای...
نه اثری...
نه حرف امیدوارکنندهای...
وقتی دلم هوایش میکرد سر مراز شهدا میرفتم.
تا وقتی که بود نمیگذاشت آب توی دلم تکان بخورد. توی کارهای خانه خیلی کمکم میکرد. اگر از سر کار میآمد و میدید من زیر کولر خوابیدم، بچهها را میبرد توی هال تا من بیدار نشوم و جلوی کولر نمیآمد. بعد از او خیلی شبها بیدار بودم. پنجتا بچه قد و نیمقد داشتم. رضا پسر بزرگم فقط یازده سال داشت. بعد از بابا همیشه ناراحت بود. زینب دو ساله انقدر بهانه پدرش را میگرفت و گریه میکرد تا همسایهمان آمد گفت: زینب چشه؟ چرا انقدر گریه میکنه؟ بعد از آن هر وقت زینب بهانه بابایش را میگرفت میبردمش توی آشپزخانه تا صدای گریهاش همسایهها را اذیت نکند...
بعد از چهارده سال پیکرش را آوردند. راضی بودم و خدا را شکر کردم بخاطر این نشانه...
آخر حرفش این بود: من پیراهنی از تنم درآوردم و دادم در راه خدا...
مردترین زن...
تعبیری که خانم قربانی برای همسر شهید شعبانی بکار بردند...
پنجاهمین #دیدار #رهروان_زینبی
دیدار با همسر شهید غلامحسین شعبانی
چهارشنبه ۳ بهمن ۹۷
#شهید #غلامحسین_شعبانی
شرق بصره، عملیات رمضان ۶۱/۴/۲۶
@Shahre_zarfiyatha
3.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 شهادت هنر مردان خداست... 🌷
مراسم استقبال از پیکر شهید 🌷 سجاد افراسیابی 🌷
🌷ستوان سوم شهید سجاد افراسیابی فرزند برومند اندیمشک از دریابانان ناجا، در درگیری با قاچاقچیان، در تاریخ ٢١ خرداد ٩٨ به شهادت رسید.🌷
✨تاریخ استقبال از شهید: ٢٢ خرداد ٩٨
✨مقبره شهدای گمنام اندیمشک
#اندیمشک
#دریابان
#ناجا
#دریابانی_ناجا
#شهید
#سجاد_افراسیابی
#شهید_سجاد_افراسیابی
#مدافع_وطن
#شهادت
#شهر_ظرفیتها
#شهر_یکهزار_شهید_اندیمشک
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha