May 11
"نمایشنامه زندگی"
زندگی شهریار، یا به تعبیری داستان ما آدمها، گویی صحنه نمایشی از یک تراژدی-کمدی است که خداوند، این کارگردان بینظیر، گاهی نقشها و دیالوگهای چالشبرانگیزی برای ما مینویسد. انگار خدا که در خلوت و سکوت ابدی خود حوصلهاش سر رفته، تصمیم میگیرد ببیند این بندگان کوچک، در پیچ و خمهای ماجراجوییهایشان چه خواهند کرد. ما با دستان لرزان، وارد صحنه میشویم. میخواهیم بهترین اجرا را ارائه دهیم، اما ناگهان یک گره داستانی میآید که مثل صحنهای از فیلمهای کمدی قدیمی، روی پوست موز میلغزیم و نقش زمین میشویم. صدای خنده خداوند در پسزمینه طنین میاندازد، ولی نه از روی تمسخر، بلکه از روی محبت، مثل تماشای یک کودک که اولین بار دوچرخهسواری میکند و گاهی میافتد. شکستها و بنبستها؟ آنها فقط صحنههای تمرینیاند. میدانی، خداوند مثل معلمی است که امتحانهای سخت میگیرد، نه برای این که از ما بهتر بودن خود را ثابت کند، بلکه برای این که ما را بهتر از قبل کند. شهریار، هر بار که از زمین برمیخیزی و با لبخندی محو شده از سر امید ادامه میدهی، خدا در گوشهای از صحنه برایت کف میزند و میگوید: "عالی بود، برویم برای صحنه بعدی!" و اگر بخواهیم فلسفیتر بنگریم، هر شکست، خود بخشی از یک پیروزی بزرگتر است. مثل نتهایی که هر کدام به تنهایی شاید بیمعنی به نظر برسند، اما در کنار هم یک سمفونی شگفتانگیز را میسازند. گاهی ما فقط باید به پایان اجرایمان برسیم تا بدانیم که هر لحظه، حتی بنبستها، جزئی از یک شاهکار الهی بوده است.
#نمایشنامه
#زندگی
"دوستان کوچک آبیرنگ"
یادمه وقتی بچه بودم، شبها وقتی همه خواب بودن و خونه در سکوت غرق شده بود، بیدار میشدم. شاید به نظر عجیب بیاد، اما همیشه یه چیزی ذهنم رو از دنیای واقعی به دنیای دیگهای میبرد. وقتی چشمهام رو به تاریکی میدوختم، در گوشه و کنار اتاق، موجوداتی کوچیک و شفاف میدیدم. آدمهایی که اندازهشون خیلی کوچیک بود، شاید اندازه یه دست یا کمتر. بدنهاشون آبی و درخشان بود، انگار از نور ساخته شده بودن. هیچچیز نمیتونست اونا رو متوقف کنه، و با گامهای ظریف و آرومشون مثل یک رویا تو خونه حرکت میکردن. با کنجکاوی دنبالشون میرفتم، قلبم پر از هیجان و شوق... هر بار که نزدیک میشدم، انگار موجودات بیشتر از من دور میشدن و به جایی میرفتن که من نمیتونستم. هیچ وقت به طور کامل ناپدید نمیشدن بلکه پشت دیوارهای خونه، گم میشدن، مثل اینکه به یک دنیای مخفی و پنهان میرفتن. اما با هر قدمی که برمیداشتم، آدمکهای کوچیک آبیرنگ بیشتر برای من واقعی میشدن. اونا برای من مثل دوستانی بودن که فقط در شب پیدا میکردم. نمیدونم چرا ولی بهشدت دوستداشتنی بودن. انگار همهی دنیای کوچک و آبیشون پر از زیبایی و آرامش بود. شاید نمیفهمیدم دقیقاً چه چیزی باعث شده که این لحظات اینقدر خاص بشن، اما همیشه یه احساس گرم و تخیلی و زیبا که نمیشه با کلمات توضیحش داد از بودن باهاشون داشتم. گاهی اوقات به این فکر میکنم که آیا هنوز هم قادر به دیدن چنین زیباییهایی هستم؟ این لحظات برام بیشتر از یک تجربهی معمولی بودن. اونها بهنوعی به دنیای من رنگ میدادن و یادآوری میکردن که حتی در تاریکی شب هم میشه شگفتیها رو پیدا کرد. حتی وقتی که ناپدید میشدن، هنوز هم در دلم باقی میموندن.
شاید بهجای دنبال کردن رویاها، فراموششون کردیم!
#دوستان_خیالی
#کودکی
#تخیل
"بیبرقی، لعنتی دوستداشتنی!"
ما ایرانیها یه رابطهی عشق و نفرت با برق داریم! وقتی هست، لامپای اضافی روشن، کولر تا آخرین درجه، تلویزیون بیصدا ولی روشن.. خلاصه یه جشنوارهی اسراف برگزار میکنیم. ولی وقتی قطع میشه؟ انگار دنیا به آخر رسیده! یه سری از ما هم فوری میریم سراغ فحش دادن به اداره برق و بقیهی نهادهای مرتبط و نامرتبط! ولی خب، اگه از زاویهی دیگهای نگاه کنیم، بیبرقی گاهی یه موهبت حساب میشه. مثل الان که نشستم تو سکوت، بدون صدای گوشی، بدون نوتیفیکیشن، یه فرصته برای فکر کردن، یه خلوت اجباری برای ذهنی که دائم توی شلوغی روزمرگی گم میشه. راستش رو بخواین، من یه جورایی دارم از این بیبرقی لذت میبرم. این سکوت، این خلوت، این فرصت برای اندیشیدن، یه چیزیه که تو زندگی پرسرعت و همیشه آنلاین این روزامون کم داریم. شاید باید یاد بگیریم که حتی از نبودنها هم لذت ببریم، از این لحظههای بیاختیاری که بهمون یادآوری میکنه ما هنوز انسانیم، نه فقط یه مصرفکنندهی برق و اینترنت!
شهریار رنجبر
"بیبرقی، لعنتی دوستداشتنی!" ما ایرانیها یه رابطهی عشق و نفرت با برق داریم! وقتی هست، لامپای اضا
📎 همینطور که نشستم توی تاریکی، یه فکر عجیب اومده سراغم؛ اینکه چطور اون دنیا همه با هم غریبهان. اینجا، توی همین دنیا، خانواده برای هم جون میدن، پدر و مادر حاضرن هر سختیای رو برای بچههاشون تحمل کنن، خواهر و برادر هوای همو دارن، رفیق، رفاقت میکنه... اما اونجا؟ روزی که هیچکس به هیچکس کاری نداره، روزی که قرآن توصیفش میکنه:
"یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ، وَأُمِّهِ وَأَبِیهِ، وَصَاحِبَتِهِ وَبَنِیهِ، لِکُلِّ امْرِئٍ مِّنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ"
(عبس: ۳۴-۳۷)
روزی که آدم از برادرش، از مادر و پدرش، از همسرش و از بچههاش فرار میکنه! هر کسی فقط درگیر سرنوشت خودشه، اونقدر که حتی عزیزترین آدمهای زندگیش رو هم فراموش میکنه.
و جالبتر از اون، اینه که حتی اون عشق و فداکاری که اینجا بین اعضای خانواده هست، اونجا جاشو به یه چیز دیگه میده: نجات خود به هر قیمتی! قرآن یه جا دیگه میگه که آدم حاضره توی اون لحظه عزیزترینهاش رو بده، فقط برای اینکه خودش نجات پیدا کنه:
"یَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ یَفْتَدِی مِنْ عَذَابِ یَوْمِئِذٍ بِبَنِیهِ، وَصَاحِبَتِهِ وَأَخِیهِ، وَفَصِیلَتِهِ الَّتِی تُؤْوِیهِ، وَمَن فِی الْأَرْضِ جَمِیعًا ثُمَّ یُنجِیهِ"
(معارج: ۱۱-۱۴)
اون لحظه مجرم آرزو میکنه که ای کاش میشد بچههاشو، زنشو، برادراشو، حتی قبیلهشو، و در نهایت کل زمین و آدمهاشو فدای خودش کنه، فقط که نجات پیدا کنه!
عجیبه، نه؟ این دنیا یه چیزه، اون دنیا یه چیز دیگه. اینجا همه برای هم میمیرن، اونجا همه از هم فرار میکنن. اینجا پدر و مادر برای بچههاشون از جون و دل مایه میذارن، اونجا حاضرن بار گناهاشونو روی دوش اونا بندازن تا خودشون خلاص بشن.
و حالا که این فکرها توی تاریکی سراغم اومده، یه سوال تو ذهنم شکل گرفته: اگه قراره اون روز هرکسی فقط به فکر خودش باشه، پس چرا اینجا اینقدر خودمونو برای همدیگه فدا میکنیم؟ نکنه محبتهامون، عشقهامون، این وابستگیهای عمیق، همهش یه خواب باشه که وقتی بیدار شیم، میبینیم هیچکدومش دیگه معنی نداره؟ یا شاید هم این دنیا فرصتیه که با این محبتها، کاری کنیم که اون روز همدیگه رو پیدا کنیم، همدیگه رو شفاعت کنیم، و جزو کسایی نباشیم که از عزیزانشون فرار میکنن؟
شاید باید یه کم بیشتر فکر کنیم... .
#قیامت
#بی_برقی
#لحظههای_تفکر
#سکوت_و_تاریکی