eitaa logo
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
2.5هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
32 فایل
👈سعی کن طوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ! وقتی خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداره👉 نمازشبخونامونند👈 @Shabahengam 🌙 کانال‌احکام‌شرعی 👈 @Ahkammarfe گروه تبادلات شاهرخ💫مغفوری👇 @shahrokhzarghamm #کانال_وقف_مادر_سادات💚 #کپی_با_ذکر_یافاطمه"س"
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتي به مدرسه ميرفت کمتر کسي باور ميکرد که او کلاس اول باشد. توي کوچه با بچه هائي بازي ميکرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند. درسش خوب بود. در دوران شش ساله دبستان (در آن زمان) مشکلي نداشتيم. پدرش به وضع درسي و اخلاقي او رسيدگي ميکرد. صدرالدين تنها پسرش را خيلي دوست داشت. سال اول دبيرستان بود. شاهرخ در يک غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از يک بيماري سخت، آسوده شد. اما مادر و اين پسردوازده ساله را تنها گذاشت. سال دوم دبيرستان بود. قد و هيکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود. خيلي ها در مدرسه از او حساب ميبردند ، اما او کسي را اذيت نمي کرد. يک روز وارد خانه شد و بي مقدمه گفت: ديگه مدرسه نميرم! با تعجب پرسيدم: چرا؟! گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند. کمي نگاهش کردم و گفتم: پسرم، خب چرا دعوا کردي؟! جواب درستي نداد. اما وقتي از دوستانش پرسيدم گفتند: معلم ما از بچه ها امتحان سختي گرفت. همه کلاس تجديد شدند. اما فقط به يکي ازبچه ها که به اصطلاح آقازاده بود و پدرش آدم مهمي بود نمره قبولي داد. شاهرخ به اين عمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوي همه، زد تو گوش پسرشما شاهرخ هم درسي به آن معلم داد که ديگه از اين کارها نکنه! بعد ازآن مدتي سراغ کار رفت، بعد هم سراغ ورزش. اما زياد اهل کار نبود. پسر بسيار دلسوز و خوبي بود، اما هميشه به دنبال رفيق و رفيق بازي بود. توي محل خيلي ها از او حساب ميبردند.
وقتي به مدرسه ميرفت کمتر کسي باور ميکرد که او کلاس اول باشد. توي کوچه با بچه هائي بازي ميکرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند. درسش خوب بود. در دوران شش ساله دبستان (در آن زمان) مشکلي نداشتيم. پدرش به وضع درسي و اخلاقي او رسيدگي ميکرد. صدرالدين تنها پسرش را خيلي دوست داشت. سال اول دبيرستان بود. شاهرخ در يک غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از يک بيماري سخت، آسوده شد. اما مادر و اين پسردوازده ساله را تنها گذاشت. سال دوم دبيرستان بود. قد و هيکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود. خيلي ها در مدرسه از او حساب ميبردند ، اما او کسي را اذيت نمي کرد. يک روز وارد خانه شد و بي مقدمه گفت: ديگه مدرسه نميرم! با تعجب پرسيدم: چرا؟! گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند. کمي نگاهش کردم و گفتم: پسرم، خب چرا دعوا کردي؟! جواب درستي نداد. اما وقتي از دوستانش پرسيدم گفتند: معلم ما از بچه ها امتحان سختي گرفت. همه کلاس تجديد شدند. اما فقط به يکي ازبچه ها که به اصطلاح آقازاده بود و پدرش آدم مهمي بود نمره قبولي داد. شاهرخ به اين عمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوي همه، زد تو گوش پسرشما شاهرخ هم درسي به آن معلم داد که ديگه از اين کارها نکنه! بعد ازآن مدتي سراغ کار رفت، بعد هم سراغ ورزش. اما زياد اهل کار نبود. پسر بسيار دلسوز و خوبي بود، اما هميشه به دنبال رفيق و رفيق بازي بود. توي محل خيلي ها از او حساب ميبردند.
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
وقتي به مدرسه ميرفت کمتر کسي باور ميکرد که او کلاس اول باشد. توي کوچه با بچه هائي بازي ميکرد که از خ
ضرغام داستان زندگی او ، ماجرای حرُ ،در کربلا را تداعی می کند فرماندهان بزرگی در گروه کوچیک شاهرخ تربیت شدند .آن ها درس ایمان وشجاعت را از شاهرخ گرفتند بعد بسیاری از آنان را درواحد های شناسایی واطلاعات عملیات لشکرهای مختلف دیدیم وجود سرداری مانند شاهرخ در روزهای اول جنگ نعمتی بود برا فرماندهان دوماه از جنگ گذشته بود شاهرخ خیلی تغییر کرده بود،کم حرف میزد نماز جماعت واول وقت او ترک نمی شد،در دعای کمیل وتوسل باصدای بلند گریه می کرد از سادات گروهش خواسته بود برای او دعا کنند که شهید شود.
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
صبــح يکي از روزها باهم به کاباره پــل کارون رفتيم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جديدي افتاد که سربه زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: اين کيه، تا حالا اينجا نديده بودمش؟! در ظاهر زن بســيار با حيائي بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به اين کار مشغول شود. شاهرخ جلوي ميز رفت و گفت: همشيره، تاحالا نديده بودمت ، تازه اومدي اينجا؟! زن، خيلي آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم. شــاهرخ دوباره با تعجب پرســيد: تو اصلا قيافه ات به اينجور کارها و اينجور جاها نميخوره ، اسمت چيه؟ قبلا چيکاره بودي؟ زن در حالي که سرش را بالا نمي گرفت گفت: مهين هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که براي اجاره خانه و خرجي خودم و پسرم بيام اينجا! شــاهرخ، حســابي به رگ غيرتش برخورده بود، دندان هايش را به هم فشار ميداد، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبيد روي ميز و با عصبانيت گفت: اي لعنت بر اين مملکت کوفتي!! بعد بلند گفت: همشــيره راه بيفت بريم، شــاهرخ همينطور کــه از در بيرون ميرفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود برميگردم! مهين هم رفت اتاق پشــتي و چادرش را ســرش کرد و با حجاب کامل رفت بيرون. بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتي از اين ماجرا گذشــت. من هم شــاهرخ را نديدم، تا اينکه يکروز در باشگاه پولاد همديگر را ديديم. بعد از سلام وعليک، بي مقدمه پرسيدم: راستي قضيه اون مهين خانم تو چي شد؟! اول درست جواب نميداد، اما وقتي اصرار کردم گفت: دلم خيلي براشــون ســوخت، اون خانم يه پسرده ســاله به اسم رضا داشت. صاحــب خونه به خاطر اجــاره، اثاث ها رو بيرون ريخته بــود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيرو هوائي براشون اجاره کردم. به مهين خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربيت کن، من اجاره و خرجي شما رو ميدم!!
ضرغام شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی رحمت الله علیه وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. یک بار که سخنرانی حضرت امام از تلوزیون در حال پخش بود، داشتم از کنارش رد می‌شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داری گریه می‌کنی!؟ با دست اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگ‌ترین لطف خدا در حق ماست. ما حالا حالا‌ها مونده که بفهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جُونم رو برای این آقا فدا کنم. می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد. همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.
وقتي به مدرسه ميرفت کمتر کسي باور ميکرد که او کلاس اول باشد. توي کوچه با بچه هائي بازي ميکرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند. درسش خوب بود. در دوران شش ساله دبستان (در آن زمان) مشکلي نداشتيم. پدرش به وضع درسي و اخلاقي او رسيدگي ميکرد. صدرالدين تنها پسرش را خيلي دوست داشت. سال اول دبيرستان بود. شاهرخ در يک غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از يک بيماري سخت، آسوده شد. اما مادر و اين پسردوازده ساله را تنها گذاشت. سال دوم دبيرستان بود. قد و هيکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود. خيلي ها در مدرسه از او حساب ميبردند ، اما او کسي را اذيت نمي کرد. يک روز وارد خانه شد و بي مقدمه گفت: ديگه مدرسه نميرم! با تعجب پرسيدم: چرا؟! گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند. کمي نگاهش کردم و گفتم: پسرم، خب چرا دعوا کردي؟! جواب درستي نداد. اما وقتي از دوستانش پرسيدم گفتند: معلم ما از بچه ها امتحان سختي گرفت. همه کلاس تجديد شدند. اما فقط به يکي ازبچه ها که به اصطلاح آقازاده بود و پدرش آدم مهمي بود نمره قبولي داد. شاهرخ به اين عمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوي همه، زد تو گوش پسرشما شاهرخ هم درسي به آن معلم داد که ديگه از اين کارها نکنه! بعد ازآن مدتي سراغ کار رفت، بعد هم سراغ ورزش. اما زياد اهل کار نبود. پسر بسيار دلسوز و خوبي بود، اما هميشه به دنبال رفيق و رفيق بازي بود. توي محل خيلي ها از او حساب ميبردند.