eitaa logo
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
2.4هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
37 فایل
👈سعی کن طوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ! وقتی خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداره👉 نمازشبخونامونند👈 @Shabahengam 🌙 کانال‌احکام‌شرعی 👈 @Ahkammarfe گروه تبادلات شاهرخ💫مغفوری👇 @shahrokhzarghamm #کانال_وقف_مادر_سادات💚 #کپی_با_ذکر_یافاطمه"س"
مشاهده در ایتا
دانلود
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺 (18) 🌺 . 1 ( : آقای رضا کیانپور) هر شب در تظاهرات بود. اعتصابات و درگيری ها همه چيز را به هم ريخته بود. از که برگشتيم. برای نمازجماعت رفت مسجد!! خيلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات ها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبی برای دوستانش بود. البته شاهرخ از قبل هم ميانه خوبی با و درباری ها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت فحش می داد. ارادت شاهرخ به تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل از انقلاب سينه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: . . . ... . ... .
کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺 (19) 🌺 . 2 !! ( : آقای رضا کیانپور) . .اوايل بهمن بود، با بچه های مسجد سوار بر موتورها شديم. همه به دنبال حرکت کرديم. اطراف بلوار کشاورز رفتيم. جلوی يک رستوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسی آنجا نبود. شاهرخ گفت: من می دونم اينجا کجاست. صاحبش يه که الان ترسيده و رفته ،اينجا اسمش رستورانه اما خيلی از دخترای مسلمون همين جا بی آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است. بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شيشه ورودی را شکست. از يکی از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر ها و های تهران را آتش زديم. در همان ايام پيروزی شاهد بودم که شاهرخ خيلی تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در می خواند، رفقايش هم تغيير کرده بود. ٭٭٭ نيمه های شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباس هايش خونی بود. مادر باعصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجایی، آخه تا کی میخوای با مامورها درگير بشی، اين کارها به تو چه ربطی داره. يکدفعه میگيرن و اعدامت می کنن پسر! نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقاً خيلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئوليم! ما با کسی درگير شديم که جلوی و ايستاده، بعد به ما گفت: شما ايمانتون ضعيفه، شما يا به خاطر بهشت، يا ترس از جهنم نماز می خونی، اما راه درست اينه که همه کارهات برای خدا باشه!! مادرگفت: به به، داری ما رو نصيحت می کنی، اين حرفای قشنگ رو از کجا ياد گرفتی!؟ خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت. . . ... . ... .
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (19) 🌺 . #انقلاب 2 #همه_کارهات_برای_خدا_با
. ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله 🌺 (20) 🌺 3 ... ( : آقای رضا کیانپور) . در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بيشتر شده بود. با انسانی که تا چند ماه قبل می شناختيم بسيار متفاوت شده بود. هر شب بود. ماشين پيکانش را فروخت و خرج بچه های مسجد و هزينه های کرد! شب بود كه آقای طالقانی(رئيس سابق فدراسيون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ايشان وقتی فهميد که شاهرخ، به نيروهای انقلابی پيوسته بسيار خوشحال شد. بعد هم گفت: تا چند روز ديگر بر می گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتياج داريم. روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپيمای امام(ره) شاهرخ از بچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. به او را به سالن محل حضور ايشان رساند. لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشك تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزديک ايشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. آنروز با بچه ها تا بهشت زهرا(س) رفتيم در ايام دهه فجر شاهرخ را کمتر می ديديم. بيشتر به دنبال مسائل انقلاب بود. روز بيست و دو بهمن ديدم سوار بر يک جيپ نظامی جلوی مسجد آمد. يک اسلحه و يک قبضه کلت همراهش بود. شور و حال عجيبی داشت. هر روز برای ديدار به مدرسه رفاه می رفت. ... ...
. ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺 (12) 🌺 . 2 ( : آقای عباس شیرازی) . صبح يکی از روزها با هم به رفتيم. به محض ورود، نگاه به گارسون جديدی افتاد که سر به زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: اين کيه،تا حالا اينجا نديده بودمش؟! در ظاهر زن بسيار با حيائی بود. اما مجبور شده بود بدون به اين کار مشغول شود. شاهرخ جلوی ميز رفت و گفت: همشيره، تا حالان ديده بودمت، تازه اومدی اينجا؟! زن، خيلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسيد: تو اصلاً قيافه ات به اينجور کارها و اينجور جاها نمی خوره، اسمت چيه؟ قبلاً چيکاره بودی؟ زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهين هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بيام اينجا! شاهرخ، حسابی به رگ غيرتش برخورده بود، دندان هايش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبيد روی ميز و با عصبانيت گفت: ای لعنت بر اين مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت: همشيره راه بيفت بريم، شاهرخ همينطور که از در بيرون می رفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود بر ميگردم! مهين هم رفت اتاق پشتی و را سرش کرد و با رفت بيرون. بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از اين ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را نديدم، تا اينکه يک روز در همديگر را ديديم. بعد از سلام و عليک، بی مقدمه پرسيدم: راستی قضيه اون مهين خانم تو چی شد؟! اول درست جواب نمی داد، اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خيلی براشون سوخت، اون خانم يه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بيرون ريخته بود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهين خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربيت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!! . . ... . . ... . . . شروعی مجدد و کامل تر از داستان . کانال رسمی شهید :
. ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺 (12) 🌺 . 2 ( : آقای عباس شیرازی) . صبح يکی از روزها با هم به رفتيم. به محض ورود، نگاه به گارسون جديدی افتاد که سر به زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: اين کيه،تا حالا اينجا نديده بودمش؟! در ظاهر زن بسيار با حيائی بود. اما مجبور شده بود بدون به اين کار مشغول شود. شاهرخ جلوی ميز رفت و گفت: همشيره، تا حالان ديده بودمت، تازه اومدی اينجا؟! زن، خيلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسيد: تو اصلاً قيافه ات به اينجور کارها و اينجور جاها نمی خوره، اسمت چيه؟ قبلاً چيکاره بودی؟ زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهين هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بيام اينجا! شاهرخ، حسابی به رگ غيرتش برخورده بود، دندان هايش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبيد روی ميز و با عصبانيت گفت: ای لعنت بر اين مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت: همشيره راه بيفت بريم، شاهرخ همينطور که از در بيرون می رفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود بر ميگردم! مهين هم رفت اتاق پشتی و را سرش کرد و با رفت بيرون. بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از اين ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را نديدم، تا اينکه يک روز در همديگر را ديديم. بعد از سلام و عليک، بی مقدمه پرسيدم: راستی قضيه اون مهين خانم تو چی شد؟! اول درست جواب نمی داد، اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خيلی براشون سوخت، اون خانم يه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بيرون ريخته بود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهين خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربيت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!! . . ... . . ... . . . شروعی مجدد و کامل تر از داستان . کانال رسمی شهید :
. ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ .بسم الله 🌺 (15) 🌺 . ( : آقای عباس شیرازی) عاشق (ع)بود. از دوران کودکی علاقه شديدی به آقا داشت. اين محبت قلبی را از مادرش به يادگار داشت. راه اندازی هيئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گريه برای سالار شهيدان در سطح محل، آن هم قبل از از برنامه های محرم او بود. هر سال در روز به هيیت جواد الائمه در ميدان قيام می آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می کرد. پيرمرد عالمی به نام حاج سيد علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هيئت بود. شاهرخ را هم خيلی دوست داشت. در عاشورای سال پنجاه و هفت، ساواک به بسياری از هيئت ها اجازه حرکت در خيابان را نمی داد. اما با صحبت های شاهرخ، دسته هيئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسينيه برگشت. شاهرخ مياندار دسته بود. محکم و با دو دست سينه می زد. نميدانم چرا اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سال های قبل بسيار متفاوت بود. موقع ناهار، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هايشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمديم و در کنار حاج آقا نشستيم. صحبت های او به قدری زيبا بود که گذر زمان را حس نمی کرديم. اين صحبت ها تا اذان مغرب به طول انجاميد. بسيار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولين جرقه های هدايت ما در همان زده شد. آن روز، بعد از صحبت های حاج آقا و پرسش های ما، ديگری متولد شد. آن هم سيزده قرن پس از عاشورا، حٌرّي به نام برای (ره). ... ... شروعی مجدد و کامل تر از داستان
👉 @shahrokhmahdi . ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺 (16) 🌺 ( : آقای عباس شیرازی) ببينيد رفقا، ما اين همه به خاطر (ع) به سر و سينه خودمان می زنيم، از آنطرف فرزند اين مولای ما يعنی را گرفته اند. بدون دليل هم تبعيدش کرده اند. اما ما هيچ کاری نمی کنيم. مگر ايشان چه گفته، اين می گويد: نبايد پول را اينقدر صرف عياشی و جشن و خوش گذرانی کند. می گويد در خطر است. می گويد نبايد به کمک کرد. شما ببينيد از پول مملکت اسلامی ما به اسرائيلی که کشورهای اسلامی را اشغال کرده کمک می شود. به جای بها دادن به اسلام واقعی، شخصی را نخست وزير کرده اند که مذهبش بهائی است. واقعاً آقای خمينی راست گفته که اسلام در خطر است. اينها صحبت هایی بود که در عصر برای ما می گفت، بعد ادامه داد: نور ايمان را ببينيد، اين آقای خمينی بدون هيچ چيزی و فقط با توکل برخدا، با يک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با اين همه تانک و توپ از پس او برنمی آيد. شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش می کرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همين نتيجه رسيده ام. حاج آقا شما خبر نداری. نمیدانی توی اين کاباره ها و هتل های چه خبره، اکثر اينجور جاها دست يهوديهاست، نمیدونيد چقدر از دخترای مسلمون به دست اين نامسلمون ها بی آبرو میشن. شاه دنبال عياشی خودشه، مملکت هم که دست يه مشت دزدِ طرفدار و اسرائيلِ،اين وسط دين مردمه که داره از دست می ره. وقتی بحث به اينجا رسيد حاج آقا داشت خيره خيره تو صورت نگاه می کرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که میبينم ياد مرحوم می افتم. بعد ادمه داد: طيب در روزگار خودش گنده لاتی بود، مدتی هم وابسته به دربار، حتی يکبار زده بود تو گوش ریيس پليس تهران، ولی کاری باهاش نداشتند. همين آقای طيب را بعد از پانزده خرداد گرفتند و گفتند: شرط آزادی تو، اينه که به دشنام بدی. بعد هم بگی كه من از او پول گرفتم تا مردم را به خيابان ها بريزم، اما او عاشق امام حسين(ع) و آزادمرد بود. قبول نکرد. گفت: دروغ نمیگم. توی همين تهران هم طيب رو به رگبار بستند. بعد ادامه داد: طيب اين درس عاشورا را خوب ياد گرفته بود که؛" مرگ با لذت بهتر از زندگی با ذلت است. . ... .... شروعی مجدد و کامل تر از داستان
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺 (18) 🌺 . 1 ( : آقای رضا کیانپور) هر شب در تظاهرات بود. اعتصابات و درگيری ها همه چيز را به هم ريخته بود. از که برگشتيم. برای نمازجماعت رفت مسجد!! خيلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات ها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبی برای دوستانش بود. البته شاهرخ از قبل هم ميانه خوبی با و درباری ها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت فحش می داد. ارادت شاهرخ به تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل از انقلاب سينه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: . . . ... . ... .
کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺 (19) 🌺 . 2 !! ( : آقای رضا کیانپور) . .اوايل بهمن بود، با بچه های مسجد سوار بر موتورها شديم. همه به دنبال حرکت کرديم. اطراف بلوار کشاورز رفتيم. جلوی يک رستوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسی آنجا نبود. شاهرخ گفت: من می دونم اينجا کجاست. صاحبش يه که الان ترسيده و رفته ،اينجا اسمش رستورانه اما خيلی از دخترای مسلمون همين جا بی آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است. بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شيشه ورودی را شکست. از يکی از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر ها و های تهران را آتش زديم. در همان ايام پيروزی شاهد بودم که شاهرخ خيلی تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در می خواند، رفقايش هم تغيير کرده بود. ٭٭٭ نيمه های شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباس هايش خونی بود. مادر باعصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجایی، آخه تا کی میخوای با مامورها درگير بشی، اين کارها به تو چه ربطی داره. يکدفعه میگيرن و اعدامت می کنن پسر! نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقاً خيلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئوليم! ما با کسی درگير شديم که جلوی و ايستاده، بعد به ما گفت: شما ايمانتون ضعيفه، شما يا به خاطر بهشت، يا ترس از جهنم نماز می خونی، اما راه درست اينه که همه کارهات برای خدا باشه!! مادرگفت: به به، داری ما رو نصيحت می کنی، اين حرفای قشنگ رو از کجا ياد گرفتی!؟ خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت. . . ... . ... .
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺 (18) 🌺 . 1 ( : آقای رضا کیانپور) هر شب در تظاهرات بود. اعتصابات و درگيری ها همه چيز را به هم ريخته بود. از که برگشتيم. برای نمازجماعت رفت مسجد!! خيلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات ها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبی برای دوستانش بود. البته شاهرخ از قبل هم ميانه خوبی با و درباری ها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت فحش می داد. ارادت شاهرخ به تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل از انقلاب سينه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: . . . ... . ... .
کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺 (19) 🌺 . 2 !! ( : آقای رضا کیانپور) . .اوايل بهمن بود، با بچه های مسجد سوار بر موتورها شديم. همه به دنبال حرکت کرديم. اطراف بلوار کشاورز رفتيم. جلوی يک رستوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسی آنجا نبود. شاهرخ گفت: من می دونم اينجا کجاست. صاحبش يه که الان ترسيده و رفته ،اينجا اسمش رستورانه اما خيلی از دخترای مسلمون همين جا بی آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است. بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شيشه ورودی را شکست. از يکی از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر ها و های تهران را آتش زديم. در همان ايام پيروزی شاهد بودم که شاهرخ خيلی تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در می خواند، رفقايش هم تغيير کرده بود. ٭٭٭ نيمه های شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباس هايش خونی بود. مادر باعصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجایی، آخه تا کی میخوای با مامورها درگير بشی، اين کارها به تو چه ربطی داره. يکدفعه میگيرن و اعدامت می کنن پسر! نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقاً خيلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئوليم! ما با کسی درگير شديم که جلوی و ايستاده، بعد به ما گفت: شما ايمانتون ضعيفه، شما يا به خاطر بهشت، يا ترس از جهنم نماز می خونی، اما راه درست اينه که همه کارهات برای خدا باشه!! مادرگفت: به به، داری ما رو نصيحت می کنی، اين حرفای قشنگ رو از کجا ياد گرفتی!؟ خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت. . . ... . ... .
. ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله 🌺 (20) 🌺 3 ... ( : آقای رضا کیانپور) . در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بيشتر شده بود. با انسانی که تا چند ماه قبل می شناختيم بسيار متفاوت شده بود. هر شب بود. ماشين پيکانش را فروخت و خرج بچه های مسجد و هزينه های کرد! شب بود كه آقای طالقانی(رئيس سابق فدراسيون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ايشان وقتی فهميد که شاهرخ، به نيروهای انقلابی پيوسته بسيار خوشحال شد. بعد هم گفت: تا چند روز ديگر بر می گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتياج داريم. روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپيمای امام(ره) شاهرخ از بچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. به او را به سالن محل حضور ايشان رساند. لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشك تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزديک ايشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. آنروز با بچه ها تا بهشت زهرا(س) رفتيم در ايام دهه فجر شاهرخ را کمتر می ديديم. بيشتر به دنبال مسائل انقلاب بود. روز بيست و دو بهمن ديدم سوار بر يک جيپ نظامی جلوی مسجد آمد. يک اسلحه و يک قبضه کلت همراهش بود. شور و حال عجيبی داشت. هر روز برای ديدار به مدرسه رفاه می رفت. ... ...