شاعرانه
❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
هر جا رفتم باریدم
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻡ
ﻣﺜﻞ ﺍﺑﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎ
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﺟﺎ ﺭﻓﺘﻢ
ﺑﺎﺭﯾﺪﻡ
رسول یونان
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#داستان_اسم
نوشته توران قربانی صادق
❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
🎂 زادروزم به روایت خودم
به روایتی دوازده شعبان سال چهل و سه
برابر بوده با بیست و پنج آذر ماه همان سال
که نزدیک اذان ظهر بدنیا آمدم .
شعبان را دوست دارم !
چون هیچ رحلتی از ائمه اطهار
در آن ماه اتفاق نیفتاده است .
بلکه پر از میلادهایی خجسته است .
خدا بیامرز مادر بزرگم می گفت .
" آن روز ارتفاع برف
تا خرخره کوچه ها رسیده بود .
مادرت از شب درد داشت .
آقات را با فانوس روشن و چکمه پوش
دنبال ننه اقلیمه که قابله حاذق بود فرستادم .
تو عین خیالت نبود .
چسبیده بودی به دل مادرت ؛
نمی خواستی دنیا بیایی !
بنده خدا قابله زا به راه شد تا تو بیایی ! "
هیچ کس خبر نداشت که من دخترم !
شاید همه منتظر پسر بودند.
مخصوصا برای خانه پدری مادرم که پر از دخترهای ماهرویی بود .
اما من دختر آقام شدم .
مثل گرمای کرسی به دلشان جان دادم .
نام ام را از سرزمین افسانه های شاهنامه
انتخاب کردند " توران "
امروز زنی ۵۹ ساله ؛ عاشق و سعادتمندم !
چون سالهای سال آموختم و یاد دادم .
این خصلت از همان بدو تولد با من است !
تا جان در بدن دارم عشق خواهم داد .
من متولد زرد پاییزم !!!
🎂 توران قربانی صادق( یورد )
@shahrzade_dastan
دفترچه یادداشت نویسندهها
قسمت چهارم
❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
۴_خلاصه طرح.
خلاصه طرح خط سیر داستان شما را تا جایی که عملا نوشتهاید به طور فشرده برایتان مشخص میکند. هر بار بعد از اینکه فصلی از رمانتان نوشتید آن را در یکی دو سطر به طور خلاصه بنویسید. بعد دو بار پاراگراف اول و دو پاراگراف آخر هر فصل را نیز با فاصله گذاری بین آنها به آخر این خلاصه دو سطری اضافه کنید. به طور مرتب هر فصلی از رمانتان را که مینویسید همین کار را بکنید. بعد آن را چاپ کنید و به بخش خلاصه طرحتان در دفتر یادداشت اضافه کنید.
خلاصه طرح به شما کمک میاید. ببینید کجا هستید و به نظرتان بابد کجا برسید. هرگاه دیدید موقع نوشتن داستان گم شدهاید میتوانید برگردید و این خلاصه طرح کل رمان را در دفتر یادداشتتان بخوانید. این خلاصه طرح اغلب باعث میشود ذهنتان متمرکز بشود و فکرهایی برای برگشتن به مسیر اصلی به ذهنتان برسد.
وقتی بالاخره پیشنویس اول رمانتان را کامل کردید این خلاصه طرح میتواند برای بررسی کلی استحکام طرح رمان به شما کمک میکند و راهنمای شما در نوشتن همه چیزهای مهم پیشنویس دوم رمان باشد.
ادامه دارد...
@shahrzade_dastan
زخم رقیب.m4a
5.68M
داستان کوتاه زخم رقیب
نوشته: مهدی ربّی
اجرا: فرانک انصاری
@shahrzade_dastan
📚🖋 دوستان عزیز شهرزادی فردا یکشنبه است و نوبت نقد داستان یکی دیگر از دوستانمان است. برای فردا داستان خانم مهدوی را داریم. لطفا به این داستان گوش کنید و نقدها و نظرات خود را درباره این داستان به آیدی زیر بفرستید👇
@Faran239
@shahrzade_dastan
Voice 022.m4a
8.23M
داستان خانم مژده مهدوی
جهت نقد در روز یکشنبه
اجرا: مژده مهدوی
@shahrzade_dastan
♧ به محمد حسودی ام می شد
به حاج حبیب حسودی ام می شد
به پسر و شوهر خودم ؛ به تمام مردهایی که
می توانستند بروند جبهه ...
* تنها گریه کن
نوشته : اکرم اسلامی
خاطرات مادر شهید محمد معماریان
❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄
ارسالی بانو توران قربانی
کتابی زیبا با نثری مادرانه و شیرین از روایت زندگی مادر شهیدی که فرزندش را در جنگ از دست داده است.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#داستان_اسم
نوشته حسن اسکندرپور
❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
📚چالش داستان اسم.حسن اسکندرپور
ابرهای تیره بارشان را زمین گذاشته. به سرزمینهای نا معلومی کوچ کرده بودند.آسمان صاف وپر از ستاره بود.ماه هم کمی پایین تر از آنها که نزدیک بدرش بود.با نور مهتابیش خود نمایی می کرد.زمین دامن سفیدش را.تا چشم کار می کرد پهن کرده بود.
خانه های کاهگلی روستایی با درب و پنجره های چوبی زوار در رفته .پس و پیش. در کنار هم چیده شده بودند.قندیل های آویزان از نوک ناودانیها. حرف از سرمای شدید می زدند.که تا مغز استخوان آدم می رفت.
شعله های تنور به هنگام شب آرام گرفته بودند. و زیر کرسی داشت تب می کرد.بچه های قد و نیم قد که لباس سیاه به تنشان بود دور کرسی حلقه زده بودند.با نگرانی و اضطراب نگاهشان به مادری بود که از درد به خودش می پیچید.
سارا ننه به همراه میخک خاله کنار مادر نشسته بودند که در این هنگام پدر خانواده به همراه صفیه ننه مامای روستا که او هم سیاه پوشیده بود.وارد خانه می شوند.
میخک خاله کرسی را کنار زده و کوزه آب گرم را از تنور بیرون می آورد.ساعتی بعد به هنگام بدرقه ی ماما صفیه .مادر بزرگ یک اسکناس پنج تومانی به همراه بقچه ایی که توش یک شال وصابون بود به او می دهد.وقتی ماما صفیه در را باز می کند.از مسجد آبادی صدای حسن شهید حسین شهید به گوش می رسد.ماما صفیه سر می چرخاند و همان طور که اشک تو چشماش حلقه زده بود می گوید:اسمشان را حسن و حسین بگذارید.
اره هجده بهمن سال پنجاه و یک مصادف با سیزده محرم خانواده ی اسکندرپور صاحب فرزند دو قلو می شوند.که در روستا.ما اولین دوقلو بودیم.📚
@shahrzade_dastan