سلام دوستان شهرزادی. صبح جمعهتان بخیر و شادی.
این هفته دوست دارم نامهای به شخصیت حقیقی خود در ده سال آینده بنویسید. خودتان را پخاطب قرار بدهید و از تجربهها، شکستها و پیروزیهایتان و....بنویسید.
هدف از این تمرین، تخیل و تقویت ادراک و قلم شما عزیزان میباشد. به این فکر کنید که شما در ده سال آینده چه شخصیتی دارید و تفکر و سبک زندگیتان چقدر تغییر پیدا کرده است. لطفا نامههایتان را به آیدی زیر ارسال نمایید.
@Faran239
#چالش_هفته
#نامهای_به_خود
@shahrzade_dastan
چالش هفته: نامه ای به آینده
خدمت دوست شفیق و همراه رفیق عرض سلام ،ادب و احترام دارم ؛ امیدوارم ،حال دلتان خوش و خرم باشد ،اگر از احوالات اینجانب ، جویا باشید ،ملالی نیست به جز دوری شما که ، امیدوارم به زودی های زود ،دیدارها تازه گردد.غرض از مزاحمت ،ضمن درددل ،دوست داشتم تا برای ده سال آینده ،شما را وکیل و وصی خود قرار دهم وخواهش کنم کارهایی را تا زمان بازگشت از سفر طولانی ،دور دنیای من ،پیگیری و حل و فصل نمایید .
اما بعد ، کودک که بودم تو بازیهای کودکانه ،خودم را بجای یک حاجی ثروتمند تصور می کردم که توانایی حل و فصل هر مشکلی را داشت. وارد دوره ابتدایی که شدم،روزها بعد از کلاس درس ،تیر چوبی بلندی را برداشته و با طناب برای آن لگام و افسار درست کرده و سوار بر اسب رویایی ، به جنگ راهزنان و اوباش عالم می رفتم ،گاه با شمشیری چوبی ،یک لشگر از اجانب را از دم تیغ می گذراندم و گاه مانند کلانتر فیلم وسترن ،کلت به کمر بسته وهمه سارقان را دستگیر و به مجازات می رساندم.نقش بروسلی و سامورایی ها را هم دوست داشتم چون یک تنه میان یک لشگر رفته و پیروزمندانه خارج می شدند. وقتی به سنین نوجوانی ر سیدم خودم را در قامت یک خلبان ورزیده یا دکتر جراح ،معلم و...می دیدم که تخصصی بالایی دارد و همه به او احترام می گذارند.در زمان دفاع مقدس خودم را رزمنده ای توانمند می دیدم که مثل آلکاپون و بتمن ،چون عقاب تیز چنگ ،دشمنان اسلام و میهن را در هم می کوبیدم و شکست می دادم.
بعد از خدمت سربازی و ورود به دانشگاه،اصلا دیدگاه های فکری و آرمانهای اساسی ام تغییر ماهیت و هویت داد.دوست داشتم در یک رشته تخصصی دانشگاهی به رتبه استادی برسم و مرا با احترام و عزت تکریم و تقدیس کنند.
هنگامی که ازدواج کردم در رویاهای خود ،داشتن یک باب خانه مجلل ،یک دستگاه ماشین شاسی بلند،یک دوجین بچه قد و نیم قد، بهترین آرمان زندگی ام بود .
اما حالا در دوران بازنشستگی ،دیگر این چیزها الویت اول زندگی ام نیست و دنبال اهداف دیگری هستم.می خواهم خودم را بازیابی و بازسازی کنم ،کلا بکوبم واز نو بنیاد تازه ای برپا کنم .
مک سونی می گوید: «از کار بازنشسته شوید نه از زندگی».
یک آدم شیر پاک خورده ای، در جایی گفته است: «فصل بعدی زندگی شما هنوز نانوشته است».
جویل آوستین می گوید: «زندگی در مقابل شما بسیار مهمتر از زندگی پشت سر شماست».
خلاصه بازنشستگی هم فصل جدیدی از زندگی یک انسان است .قصد دارم دوباره شروع کنم،زندگی را از نو و با اهدافی جدید تا حس نکنم به پایان خط رسیده ام.برای ده سال آینده نیت کرده ام در فن داستان نویسی ،چنان رشد کنم که مثل جک لندن بتوانم بهترین توصیفات را از انسان و طبیعت وروابط آنها در داستانها نشان دهم تا استادم سرکار خانم انصاری اینقدر ایراد نگیرند که ،بجای « گفتن» داستان ، آن را « نشان» بده .
تصمیم دارم در این چند سال ،مهارت و شغل نویسندگی را به صورت تخصصی پیگیری کنم وبا استفاده از توان هوش مصنوعی،کتب علمی و آموزشی مناسبی برای مخاطبان مختلف ، تهیه و تدوین کنم.دلم می خواهد برای افزایش دانش تاریخ و جغرافیایی خودم ،به مکان های مختلف مسافرت واز نزدیک زیبایی ها را ببینم.
باری سرتان را درد نیاورم ،اهداف زیادی مد نظر دارم که انشا الله به حول و قوه الهی ،به مرحله اجرا خواهم گذاشت ،امیدوارم در این مسیر با دعای خیرتان ،مرا دلگرم و یاری بفرمایید.
در پایان ،رجا واثق دارم که در آینده نزدیک شما را موفق و سربلند ،زیارت خواهم کرد ،انشا الله.
فدای شما رفیق شفیق ،خدا نگهدار و به امید دیدار.
#چالش_هفته
#نامهای_به_خود
ارسالی حسین مطهر
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#نامهای_به_خود
نوشته آذر نوبهاری
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌷برای تویی که می شناسمت
سلام به تو که از هر آشنایی آشناتری و من خوب میشناسمت. تورا ،غم ها و شادی هایت را. رسیدنت به پنجاه سالگی مبارک. حال دلت چطور است؟
آرام گرفته؟ یا هنوز هم برای رسیدن به خواسته هایت عجله داری!
دیدی بچه ها بزرگ شدند و راه شان را پیدا کردند!
نگرانی هایت مثل کف روی آب محو شد. اما پشتکارت بالاخره نتیجه داد. کتاب هایت را چاپ کردی. سفرنامه هایت را نوشتی و جوان ترهارا راهنمایی کردی. چه خوب که حالا همانی هستی که دلت میخواست. راه های نرفته را باید رفت و تو اهل رفتن بودی و تجربه کردن. کسی نمیداند چقدر فرصت برایش باقیست.میدانم که حواست هست و قدر لحظه هارا خوب میدانی...پس بازهم ادامه بده...با شادی و امید ادامه بده...زندگی را زندگی کن، خاطره روی خاطره بگذار. اثری نیک در این عالم خلق کن...دوباره از نو، خودت را صدا بزن، به کودکی ات، نوجوانی و جوانی ات سرک بکش، از من چهل ساله برای من پنجاه ساله قصه بگو...قصه غم وشادی ها، خطاها و اشتباه ها...یادش بخیرها.
تو میتوانی در پس هزارخاطره هنوز هم تازه و پرنشاط زندگی کنی. تورا دوست دارم. موی سپیدت را. خط های روی صورت و دستانت را. تو را دوست دارم و خوشحالم که این نامه را برایت نوشتم. برای تویی که میشناسمت. مراقبم باش 🌷
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#نامهای_به_خود
نوشته منظم صفرپور
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
من تو را هرچند دیر پیدا میکنم. از فاصلههای دور میگذرم تا به تو برسم. انگار جایی نوشته که باید کنار تو باشم، همدم، رفیق و جانِ شیرین تو باشم.
خوشحالم که هستی، ماندی و خودت را به ثمر رساندی. میدانستم که میتوانی.
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
سلام دوستان شهرزادی. صبح جمعهتان بخیر و شادی. این هفته دوست دارم نامهای به شخصیت حقیقی خود در ده
#نامهای_به_خود
#چالش_هفته
نوشته پروین کوهی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
سلام امیدوارم وقتی که زمان خوندن این نامه برسه، صحیح و سالم باشی و گرد پیری روی سر و صورتت ننشسته باشه. آلزایمر، رماتیسم و بیماریهای دیگه گریبانت رو نگرفته باشه. الان باید ۵۵ ساله باشی دوست دارم یکی از موفق ترین زنان ایرانی باشی و در اوج.
امیدوارم تلاشایی که میکنم برات کافی باشه. دیگه اونموقع غر نزنی که چرا کمکاری کردم. همیشه برای رسیدن به آرامشت در دهه پنجاه تلاش کردم. هیچوقت دوست نداشتم وقتی برمیگردی و به گذشته نگاه میکنی جایی برای حسرت و آه داشته باشی.
عاشق باشی و با تمام وجودت به دور وبریات عشق بورزی. سالهای سختی پشت سر گذاشتی. این حق توست که در آرامش و فراغ بال به استقبال پیری بری.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#نامهای_به_خود
نوشته زینب قلی زاده
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
سلام عزیزترینم، حالت چطور است، چقدر خوشحالم که میبینم به این سن وسال رسیدی. راستش را بگو حال دلت چطور است، در آرامشی؟ وقتی موهای سپیدت را در آیینه میبینی لبخند میزنی؟ میگویی خوب بود، خوش گذشت؟ هنوز هم از چالشهای زندگی استقبال میکنی؟ هنوز هم معتقدی سن وسال فقط یک عدداست؟ با شکفتن یک غنچه، گل از گلت میشکفدـ؟ باشنیدن صدای قار قار کلاغهای دم صبح، شروع یک روز تازه را جشن میگیری؟ رابطه ات با خدا چطور است؟ هنوز خودت را در آغوشش حس میکنی؟
لابد میگویی: " مجال بده، نفسی تازه کن. سوال پشت سوال؟!
آرام باش دختر، نفس عمیق بکش، لبخند بزن. من همین جا هستم دستت را روی سینه ات بگذار، این همان قلبی است که روزی در سینه ی پدر ومادرت می تپید، امروز در سینه ی تو می تپد وفردا آهنگ شادش را نثار نسلهای بعد میکند. من زنده ام وقدر این فرصت را میدانم،راه طولانی پر فراز ونشیبی را باهم آمدیم، ما شجاع بودیم شجاعت روبه رو شدن با خود واقعیمان وشجاعت دنبال کردن آرزوهایمان را داشتیم".
از اینکه همیشه به آرامش دعوتم میکنی سپاسگزارم نامه ام طولانی شد،
عزیزترینم، از خدا برایت قلبی وسیع وروزگاری خوش را میطلبم.به خدا میسپارمت، به امید دیدار.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#نامهای_به_خود
سید ناهید موسوی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
«به نام دوست که هرچه از او رسد نکوست»
💌 در این سالها که از عمرم گذشت دوست و محبوبی، محبوبتر و مهربانتر از تو نیافتم. همه شهر را گشتم؛ با دو چشمانم، با کل وجودم اما کسی درونم صدا میزد: «نگرد نیست، گشتم نبود.» راست میگفت؛ هیچکس برایم «من» نشد.
💌 من محبوبم؛ تو بودی همیشه سَربزنگاه میرسیدی و من را از دوراهیهای سخت و طاقت فرسای روزگار به لحظات زیبا و خوش زندگی باز میگرداندی. خوب میدانم که گاهی جسورانه و گاهی نیز تسلیم میشدی و اینگونه تابحال پشیمانی گریبان تو را نگرفته است.
💌 من محبوبم؛ نیروی درونی تو یعنی «ایمان» باید قویتر گردد و نامش را برای همیشه گوشه ذهن خود بسپار. ایمانت را به پروردگار بیش از پیش محکم کن تا سیم وصلت سست و نابود نگردد. با این حال پس از یک دهه هنوزهم، برای بهتر و بهتر شدن فرصت هست اما، یادت باشد از تو فقط یک نسخه در عالم وجود دارد، مواظب «منِ محبوبم» باش.
@shahrzade_dastan
سلام توران جان
اگر این نامه به دستت رسید و هنوز زنده بودی یک خط برایم تلگراف کن : " من زندهام " .
#چالش_هفته
#نامهای_به_خود
ارسالی توران قربانی صادق
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#نامهای_به_خود
نوشته فاطمه شریفی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
سلام و عرض ادب خدمت گل بانو.
مطمئنم خودت هم فکرش را نمیکردی در این ده سال انقدر بزرگ شوی، منظورم را از بزرگ که خوب درک میکنی؟!
همان دریا دلی خودمان دیگر.
خب بلاخره زندگی روی خوب وگاهی هم روی سختش را به تو نشان داد، دست مریزاد گل بانو!
خوب از پسش برآمدی، البته که الان بعد از ده سال که در میانسالی به سر میبری مطمئنم به این حقیقت رسیدی که خودت هیچ کاره ای!
خودت رسیدی به این که همه چیز از اتاق فرمان ماورائی اداره میشود و تو فقط عروسکی بودی که خدا از پشت شیشه عکس العملت را نگاه میکرده، گاهی به تو افتخار میکرد و به فرشته هایش پُز میداد، که بله فلانی را ببینید در این مشکل به جز به یاد من نیست!
گهگداری هم، آن وقتهایی که حواست به این شجره ی منهیه دنیا پرت میشد و مثل کودکان میزدی زیر گریه، گویی خدا خنده اش میگرفت و به ملائک میگفت، خبر ندارد اینجا در عوض چه چیزهایی برایش آماده کردم.
بله گل بانو، یک عمر حاصل این آسوده خاطری بود.
میدانی، کاش از اولش اینجا را جدی نمیگرفتی به قول پیر بزرگی، تورا زکنگره ی عرش میزنند صفیر.
کاش از وقتی که دست چپ و راستت را شناختی نگاهت به آسمان بودتا کمتر اذیت میشدی.
@shahrzade_dastan
#نامهای_به_خود
#چالش_هفته
سیده مهین میرافضلی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
سلام خودم
الحمدلله که ده سال گذشت و هنوز زنده ای میبینم هنوز لب و لوچت آویزونه هنوزم در حال بدو بدو هستی
به اون چیزایی که میخاستی رسیدی یا شدی ابن سعد و ملک ری از گندم ری نخوردی .
بس نیست یه چند دقیقه ای بزن کنار توی استکانهای کمر باریک خان جون یه چایی خوش طعم بریز
بشین روی تخت وسط حیات زیر همون درخت شاه توت و به رقص ماهی قرمزای توی حوض روبروت نگاه کن. بزار تنت عطر یاس کنار دیوار کاه گلی را ببلعه
به آسمون بالا سرت نگاه کن به زمین ببین چندتا خط دیگه گوش چشم خان جون افتاده
یادته همین ده سال پیش اومد همین جایی که الانی روبروت نشست سرت مثل شاخه ای که از زور میوههای روش خم شده باشه روی میز کارت خم بود. نشست حرف نزدی تسبیحش را بین انگشتاش چرخوند و گفت مادر چایی برات ریختم بخور اما تو مثل بچه ای که بق میکنه و با عالم و آدم قهره سگرمهاتا توهم کشیدی و حرف نزدی .
حالا مگه چی شده بود که عزا گرفته بودی
فوق فوقش دیگه کتابت چاپ نمیشد
چه انتظاری داری ؟ خدایی کسی نیست یه بار اون داستان را بخون خودتا بزار جای ناشر چاپش میکردی ؟ آخه این که چشم و ابرو کوکب خانم سیاه و کشیده بود و غلام تو عشق کوکب سوخت شد داستان
یا زری عاشق شوهر ماه بانو شد . دیگه هیچی نیست بنویسی
سرتا بلند کردی به خان جون نگاه کردی حالا خان جون کو ؟ کجاست دیدی رفت و تنها موندی ؟
یاد بگیر اینقدر که روی چشم و ابروی کوکب و زری دقیق میشی تو چهره آدمای زندگیت دقیق بشی خطهای کوچه چشمشونا بشماری داستان زندگیشونو بنویسی.
حالا این نامه است ده سال دیگه هنو نیومده سرتا بلند کن به چشمای قشنگ خان جون نگاه کن دستشا ببوس و چایی را بخور. آروم بگیر خدا بخواد همه چی حله.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#نامهای_به_خود
نوشته بهناز مدرسپور
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
ای قایق من، سالهاست بادبان برافراشتهای، گاه بر پشت نسیم شمال و گاه پارو زنان و عرق ریزان میان امواج خروشان پیش آمدهای، سلام ،
از زمانی که خودت را شناختهای وقتی هر صبح چشمت را بر گنبد نیلگون آسمان گشودی و بر بال پرندگان نغمه خوان نشستی و همراه شدی با رقص و پایکوبی درختانی که دستهایشان را به تمنا گشوده اند تا قدم بگذاری در بزم شکوهمند هستی ، هر بار از خود پرسیدی: رسالت من برای این فرصت دوباره چیست؟ اکنون سالهاست از ایام جوانی می گذرد و تو هنوز دغدغه مند این پرسش هستی. امروز می خواهم پاسخت را بدهم.
عزیز من ،چه رسالتی مهم تر از آنکه انسان زندگی را برای دیگران آسان تر و سالم تر کند. چه چیز شاعرانه تر از این که عاشقانه زندگی کند، عشق بورزد به دور از طمع ورزیدن . چه مسولیتی دشوارتر از انسان زیستن .
اگر در تمام این سالهایی که گذشت ، حضور تو ، تلاش تو، هدف تو، کلام تو ،قلم تو توانسته باشد جهان را برای دیگران امنتر و زیباتر کند پس تو رسالاتت را انجام دادهای.
پس قایق وجودت را به خدا بسپار و آرام بخواب . نگران آمدن صبح نباش.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#نامهای_به_خود
نوشته مقبوله موسوی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
سلام مقبوله جانم! بانوی خیال و رویا!
چطوری؟اول از احوال دلت بامن حرف بزن. به من بگو حال دلت چطور است؟ بگو چقدر به آرزوهایت رسیدی و چقدر به علائقت جهت داده ای؟
از دفتر هایت برایم بگو
چندتا شده اند؟
10سال پیش که باهم شمردیم شده بودند 20تا.بیست دفتر پر شعر. قصه وخاطره.
حدس می زنم الان یک کارتن دیگر در کنار دفترهای قدیمت اضافه شده. توراخوب می شناسم که عاشق چه چیزهایی هستی.
عاشق دنیای نوشتن.
وعاشق شعرو شعر و شعر.
هنوز هم عاشق شنیدنی. عاشق حرف زدن. هنوز هم خستگی برایت معنا ندارد.
اووه بانو تودیگر کی هستی و از کدام عالم آمده ای. کمتر شلوغ کن. بگذارمن هم حرف بزنم.
بله بله... متوجه شدم.
توهمانی وتغییری نکردی. فقط تعدادی چین به صورتت افتاده. اما هنوز کنار میزت قلم ودفتر وگل بانونه می بینم.
هنوز هم با شنیدن یک شعر ویک موسیقی آرام می شوی.
هنوز دل تنگی هایت را با نوشتن تمام می کنی؟
آه مقبوله جانم!
دنیایت راچقدر دوست دارم. تو بانوی قوی هستی.
بی شک فرزندانم بزرگ شده اند و هر کدام سرو سامان گرفته اند. شاید یکی از آنها مثل من که در کودکی عاشق نوشتن بود. حالا داستان نویس خوبی شده باشد.
و بدون شک دخترم را می بینم که کتاب های مرا از روی قفسه برمی دارد تا غزل های عاشقانه ای راکه من در ده سال پیش سروده بودم، بخواند. احساس می کنم در دلش غوغایی شیرین به پاشده.
اوهوم. شاید عاشق شده.
به قول شاعر و خواننده احمد ظاهر عاشق شده ای ای دل! غمهایت مبارک.
من هم به تو خواهم گفت عاشقی ات مبارک دلت باشدشیرین دلم. زهرای من!
من در حالی این نامه را می نویسم که
خود را کنار تمام رویاهای بر آورده شده ام می بینم.
قطعاخوشبخت تر از حالای خودم در ده سال آینده خواهم بود
چون امیدوارم. پرتلاشم. همیشه مشغول تعلیم و تعلمم. از خودم و دنیایی که برای خود ساخته ام راضی هستم و مثل حالا، خودم رابی نهایت دوست می دارم.
مقبوله جانم!
هنوز هم جابرای رویاهای تازه هست. برای تلاش کزدن. برای محقق کردن ایده ها و آرزوهای خود و افراد دوستداشتنی زندگی مان
ناگفته نماندزخمهایم راهم دوست دارم ...
آنها شاهدان اصلیام هستند
که چطور شجاعانه ادامه دادم و به پیش رفتم ...
مثل ابر ها که هیچ وقت حریف افتاب نشدند
ومن متوجه شدم نه شادی ها و نه درد ها
مطلق و همیشگی نیستند
این روزها هم ، خوب یا بد
سیاه یا سفید ، تمام میشوند.
آری می گذرند.
من عزیزم. بیا برای پاس داشتن این همه خاطره که باتو دارم. فردا عصر برای صرف چای و شیرینی دعوتت کنم. دلم برایت تنگ شده. بیا هنوز باتو حرف ها دارم. از رویاهای جدیدم. ازشعرهای جدیدم وآدمهای جدید زندگیم. بیا موسیقی زیبایی راهم باهم می گذاریم وگوش می کنیم. بدون شک فردا خوش می گذرد.
من فردا عصر منتظرت هستم
مقبوله!
#مقبوله_موسوی
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#نامهای_به_خود
نوشته نورا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
منِ من! سلام!
امیدوارم جواب سلامم را بدهی.
اگر ندهی هم حق داری!
داد و فریادی که بر سر تو زدم، اگر بر سر کس دیگری میزدم پرده های گوش منش پاره میشد!
سرزنش های بیخودی که تو را کردم، با هر کس دیگری میکردم دیگر نزدیکم نمیشد.
بگذریم
باز هم فصل تنهایی رسیده
میدانی چیست
من بازهم فهمیدم فقط باید دلتنگ تو شوم، ما غیر از هم هیچ کس دیگری نداریم.
بیا دوباره مثل قدیم ها که باهم خاله بازی میکردیم، باهم حرف میزدیم و میخندیدیم، کنارهم بنشینیم
حرف بزنیم، خاطره بگوییم
با هم دعا کنیم.. اینطور خیلی دلنشین تر میشود.
حق داری که سر سنگین باشی
ولی ای مخلوقی که به جان من نزدیکتری، ببخش و گرم باش..
بگذار این نمایشم برای خوب بودن به واقعیت تبدیل شود..
@shahrzade_dastan
نامه ای به خودم در ده سال آینده
سلام عزیزم.
در کنار زاینده رود روی سکوهای
پل خواجو نشسته ام، زاینده رودی که الان تبدیل به جاده ای خشک در وسط شهر است.
بال خیال من را برده به شصت وپنج سال گذشته...
گفتم بد نیست نامه ای به تو
بنویسم که از همه رنج هایی که
به تو در این ایام داده ام، تشکر
کنم، هم روند عمر را برایت شرح
دهم، هر چند فکر نکنم که تا ده سال دیگر منی یا تویی وجود داشته
باشیم یا اگر باشی مشاعرت و جسمت سلامت حالا را داشته
باشد و حوصله ای که به این حرف ها گوش کند.
اما بدان از زمان کودکی تاکنون حوادث زیادی را تجربه کردی از خوب و بد... در زمان کودکی مان تا همین چند سال پیش جامعه ما، جامعه
کشاورزی بود و سطح درآمد کم و زندگی دشوار، بنابراین نه نوع تغذیه مثل اکنون بود ونه نوع مخارج.
اگر یادت باشد:
ما برنج سفید می خوردیم
وفقط روز عید می خوردیم
اختیاری نبود، بابامان آنچه را می خرید می خوردیم.
آن زمان با یک سکه ده شاهی که نصف سکه یک ریالی بود می توانستیم یک جیب نخودچی و کشمش بخریم و از این همه تنقلات که کودکان امروز مصرف می کنند خبری نبود.
فدایت شوم آن زمان نه تلفن داشتیم و نه این همه ماشین و تلویزیون و وسایل ارتباط جمعی.
عزیزدلم:
آن زمان ما ده تا بچه بودیم
ومادر و پدر فرصت جواب سلام
دادنمان را نداشتند، چه برسه به اینکه به من و تو محبت کنند.
و کلا پدر سالاری بود و تو باید
از همان کودکی کار می کردی
اما:
در عوض هوای شهر ما تمیز
خانه مان خیلی بزرگ و دور تا دورش اتاق و حیاطش دَر اَن دشت، هرچه می خواستیم در آن بازی می کردیم و می دویدیم، داد و فریاد می کردیم
هیچکس معترض نمی شد.
زاینده رود تا کله آب داشت
نهر ها وجوی های شهر وروستا
پر آب و دل ها همه شاد.
فدایت شوم،
هشت سال در جنگ گذراندیم
وچه استرسها و چه رنج ها که کشیدیم. چه رفقایی که از دست ندادیم...
اما بعد از جنگ دنیا دگرگون شد، ساختمان ها قد بر افراشتند، کارخانه ها آب را خوردند و هوا را روز به روز آلوده کردند. لایه اوزون سوراخ و برف های قطب در حال آب شدن است.
زاینده رود اصفهان مرد و در یاچه ارومیه بحر المیت شد، هامون در سیستان و... همه خشک شدن
دیگه مادی ها وجوی ها آب ندارند
دیگه حیاط بزرگی نیست، که شب های تابستان در آن بخوابیم
و آسمان پر ستاره را ببینیم
و شهاب سنگ ها از روی سرمان
عبور کنند.
دیگه از اون همه
برف وباران خبری نیست،
به جایش هرچه دلت بخواهد ساختمانهای مرتفع هست، قفس های مرغی که به نام آپارتمان مردم در آن زندگی می کنند.
حتی مستراح که در آن زمان
دویست متر تا اتاق و محل
غذا خوردن فاصله داشت الان
آمده کنار میز غذا خوری!
جان دلم:
اکنون به کمک اینترنت و گوشی های هوشمند دنیا تبدیل شده به دهکده جهانی و دیگه شهر و روستا و کشور کوچک وبزرگ ندارد، هر لحظه اراده کنی می توانی با هرکه بخواهی تماس تصویری بگیری، یا با نوشتن یک کلمه هر اخبار و اطلاعاتی را که لازم داشتی پیدا کنی.
آری عشق من،
الان سال سال
انفجار اطلاعات، ماشین هواپیما
و خیلی چیزهاست...
ولی راستش، این سال ها سال
قحطی عا طفه هاس و از عشق و محبت کمتر خبری هست!
حالا دانشمندان پول پرست، میکرب بیماریزا تولید می کنند برای نابودی بشر و راه اندازی کارخانجات داروسازی.
الان کارخانه های بزرگ اسلحه
سازی روز به روز بیشتر میشوند و کار را به جنگ ستارگان کشیده اند. در قسمتی از این زمین خاکی
غزه چند میلیون زن ومرد کودک
پیر و جوان درحال انقراض به
دست قلدران هستند و چند میلیارد آدم دیگه در حال تماشا وخوش گذرانی.
خدا می داند ده سال دیگه
وزمانی که این نامه بدست
تو برسد وضعیت چگونه باشد؟
آیا کسی به کسی سلام می کند
یا نه؟
وضع مسکن چی؟ آپارتمان ها
چند متری است؟ آب چی هست؟ یا آب مصنوعی می خورید؟
اصلا زمینی برای کشاورزی هست؟ که غذایی بدست بیاید؟
یا غول جمعیت وصنعت همه را
بلعیده؟!
راستی الان که یه جیب نخودچی و کشمش خیلی ریال هست
ده سال دیگر چی؟
حالا که شکر خدا وسایل آسایش هست، ولی از آرامش کمتر خبری هست.
نمی دانم تا ده سال دیگر
هوش مصنوعی چکار با انسان
خواهد کرد. سرنوشت بشر با دست خودش به رباتها ی آهنی و سرد سپرده می شود، که فاقد هر نوع احساسی می باشند، نه دردی دارند و نه روحی.
وای بحال 1503!
فدات :
اونکه بیشتر از همه
موجب رنجشت شد...
امضا،
ق.کریمیان
#چالش_هفته
#نامهای_به_خود
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#نامهای_به_خود
نوشته شریفه بازیار
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
تذکیر* روح
از وقتی چشم باز کردی تو را شناختم. تکتک سلولهایت که جفت میشدند و جسمات تشکیل شد، کنارت بودم. هنوز درست نفسکشیدن را بلد نبودی که در مغزت حاکم شدم. آن وقتها که در دریاچهی شور دست و پا میزدی، به تماشایت نشستم. با تو ماندم تا در دنیای جدید همراه و همزاد تو باشم. تو جسمی ضعیف را تسخیر کردی و من توی بیجان را!
وقت موعود فرا رسید. گاه رفتن و دلکندن از دنیای کوچکی که در اعماق سرزمین مادری بود، برایت سختی به همراه داشت. میدانستم دنیایی که در بُعد دوم قرار دارد بزرگتر و فراتر از تصورات کوچک توست. قبلا همراه با جسمی دیگر به آن بُعد سفر کرده بودم. با همان سفر اول امیدوار بودم به بُعد سوم بروم؛ اما انگار هنوز آمادگی لازم را نداشتم. بعضی از همنوعان من هم چندین بار در بُعدهای اول و دوم سفر زمانی داشتند تا توانستند با بالهایی برزخی به بُعد سوم پرواز کنند.
چشم امیدم به توست که من را بال و پر دهی تا بتوانم مهیای رفتن به ابعاد بالاتر و پیوستن به سرچشمهی وجود ازلی را داشته باشم.
من تا پایان راه در مغزت سکنی خواهم گزید. امیدوارم تو در خانهی قلب و جوارحات راهی برای تکامل باز کنی. ماندن در این دنیای کوچک، خستهام کرده است. به روشنی چشمهایت بیاموز ظلمی اگر دید، خاموش نباشد. به قلبت بگو تا میتواند تپشهایش را با عشق و محبت به اعلا درجات برساند.
به قدمهایت یاد بده در کارهای نیک استوار بماند و در مدد به دیگران، سبقت بگیرد.
پردهی شنوایت را به حرفهای زشت و وسوسههای فرزندان ابلیس عادت نده.
زبانت را با حلاوت خوشخلقی و ذکرهای بهشتی، به الله نزدیکتر کن.
راستی دستهایت اگر از روی محبت بر سر موجودات عالم لمس کشید، بدان که نگاه خداوند سمت توست. از من به اصرار و از تو به پیکار، راه تکامل را در پیش بگیر. در مسیر نورانی و مستقیم گام بردار. هر چند گاهی باریک میشود. شاید به نازکی تارمویی باشد؛ اما این را بدان که هرگز قطع نخواهد شد. این مسیر تنها راهیست که تو و من را به بعدهای دیگر متصل خواهد کرد.
در آرزوی پیوستن به سرچشمهی زندگی: روحات
تذکیر=پند و اندرز
@shahrzade_dastan
#نامهای_به_خود
#چالش_هفته
نوشته فریبا عالی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
سلام خودم سلام ایتنهاترینتنهایعالمسلام ایچشمه ی محبت که همیشه تشنه ی محبت ماندی طول زندگی می گذرد و عرض زندگی سخت و تنگ.سلامبر آرزوهایمان،که برای همیشه آرزو ماندند. مرا ببخش خودم،که نتوانستم تو را به آرزوهایمان برسانم.منهمه ی توانم راگذاشتم ولی خوب نشد که بشه. در گذشته به بیشتر خواسته هایمان نرسیدیم ولیبایدامیدوارباشیمکهدر آینده انشاالله بهآرزوهایمان برسیم،سر بالایی کوه عمررارفتیمبالا البته بهسختی،حالا نوبت سراشیبی عمر هست که به سرعت میگذرد. از اینجا به بعد دیگه آرزوی زیادی برای خودمون نداریم،بیشتر آرزوهایمان برای بچههایمان هست. راستی تنها نقطه ی قوت عمر مون این هست که هیج گاه چه در خوشی و چه در نا خوشی از یاد خدا و راه خدا غافل نشدیم. خوب خودم حتما توهم موافق هستی که هیچ جای زندگی موناثری از یک تکیه گاه محکم ومهربان نبود.ولی خدارا شکر که دو تا بچه ها م به جای همه یاون کسانی که باید بهما محبت می کردند و نکردند،به ما محبت می کنند. به امید خدا درآینده ای نزدیک درکنار بچه هایمان خوشبخت خواهیم شد. راستی میدانی سختترین لحظه ی زندگی برایم چه لحظه ای بود؟آنلحظه که فهمیدم در لحظه ی حساسدو راهی زندگی راه درست را انتخابنکرده ام،و سخت تر این که این مساله را وقتی فهمیدم کهدیگر بیشتر از نصف آن راه اشتباه رارفته بودم. وقتی متوجه اشتباه شدم وبه پشت سر نگاهی کردمکه دیگر نهفرصتونه توان برگشتن بهاول راه رانداشتم. بگذریم،اگر زیاد حرف بزنم نامه اممیشودمصیبتنامه.از خدا می خواهم در ده سالپیش رو کمکم کند،تا داستان زندگی زنان مانند خودم راکهدرخانه ی خودشان غریب و بی همدم و بیهمدل و بیهمراههستند را بنویسم.زنانی کهتمام،بیمهری وبی عاطفه گی همسرهایشان را فقط به خاطر بچه هایشان تحمل میکنند.خداحافظ خودم امیدوارم موفق باشی.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#نامهای_به_خود
نوشته فاطمه سیروش
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
سلام فاطی عزیزم چطوری ؟ کار و بار چطوره ؟ زندگی باب دلته؟ یا هنوزم رو دلت حسرت چنبره زده ؟
آه نباید یه نامه خوب رو اینجوری شروع کنم میدونم متاسفم ...
ولی میدونی چیه ؟ تو خیلی سختی کشیدی .
خیلی زمین خوردی . خیلی قلبت شکست.خیلی شبا تنها گریه کردی اما ..
اما صدات در نیومد بگی تنهایی !
تو تنها بودی . کسی رو دور و برت نداشتی که بهش تکیه کنی .
تو آرزو هاتو همیشه داشتی ، همیشه به سمتشون دست دراز کردی ، اما اون آرزو ها مثل یه ستاره ، اونقدر دور بودن که با دست دراز کردن بهش نمیرسیدی.
پس چکار کردی ؟
آفرین ! تو دست به کار شدی . تلاشت رو هزار برابر کردی . بال و پر گرفتی . بار ها و بار ها پریدی و بارها و بارها هم افتادی .
متاسفم ... متاسفم که کسی نبود که دستتو بگیره و بلندت کنه . بگه : فاطی خانم نترس .. من کنارتم . تا آخرش باهاتم .
تو مثل شازده کوچولو ، هیچکسی رو بجز سیارکت نداشتی .
پس چکار کردی ؟
آفرین! یه گل کاشتی . یه گل رز قرمز زیبا .
گلی از جنس عشق ، امید و زندگی ...
تو به اون گل تکیه کردی .
ولی حالا ... فاطمه خانم .. زحمت هات به کجا رسید ؟ به ستاره نورانیت رسیدی؟
رسیدی؟به بقیه نشون دادی که میشه؟
شد؟
خیلی خب خیلی خب ... باشه !
اگه نشده اشکالی نداره ! مگه زندگی به پایان رسیده؟
به عقب نگاه کن .. ببین چقد جلو اومدی ..
خدایی دلت میاد الان همه چیزو ول کنی ؟
دلت میاد تسلیم شی؟
نه اینجوری نمیشه ! بلند شو بلند شو و دوباره تلاش کن . مثل قبلا ..
تو میتونی!
@shahrzade_dastan