eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
423 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
(ع) خداوندا به حسین و آبروی حسین قسمت میدهم دست ما را از دامان اهل بیت(ع) کوتاه مگردان🤲 خدایا به عزت و جلات قسمت میدهم ما را از یاران با وفای آقا امام زمان(عج) بگردان🤲 خدایا به اضطراب قلب شکسته‌ی حضرت زینب(س) قسمت میدهم آخر و عاقبت ما را ختم بخیر و ختم به شهادت بگردان🤲 🌱💚🌱 @shakh_nabat_1400
جهتِ تسلای قلبِ محزونِ ‹عج› صدقه کنار بذاریم و دعا کنیم برای سلامتی شون. اللهم عجل لولیک فرج به حق زینب کبری(س) 🌱💚🌱 @shakh_nabat_1400
اینجا پای حرف دلاتون می‌شینیم...👨‍💻 ناشناس ↙️ ▶️https://gkite.ir/es/9308723 🌱💚🌱 @shakh_nabat_1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قلبت را در سینه چنان فراخ کردی که تا پای جان برای امامت ایستادی و همه خود را فدا نمودی!💔 این است ایمان واقعی...✋️🖤 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @shakh_nabat_1400
تاسوعا به چه معنا🍂 🔴 در زبان عربی به معنای نهم است (برگرفته از تسعة) و در تقویم اسلامی به روز نهم محرم اشاره دارد. آنچه مشهور است، تاسوعا از ریشه تِسع به معنای نه و نهم، فقط بر نهمین روز محرم اطلاق می‌شود اما نظری وجود دارد که تاسوعا را از اِتّساع دانسته‌‌اند یعنی گسترده شدن، روزی که ظرفیت بالا می‌رود و در سینه‌ها فراخی ایجاد می‌گردد، این نام‌گذاری را به علی بن حسین _امام سجاد علیه السلام_ نسبت داده‌اند. ♨️مهمترین رویدادهای تاسوعا 🔻ورود شمر به کربلا پیش از ظهر تاسوعا، شمر با همراهی سپاهی چهار هزار نفری به کربلا رسید. او نامه‌ای از عبیدالله بن زیاد برای عمر بن سعد آورد و به او گفت: «یا بیعت را از حسین بگیر یا با او بجنگ.» 🔻امان دادن به فرزندان ام‌البنین: شمر ملعون که خود از قبیله حضرت ام‌البنین (مادر حضرت عباس علیه‌السلام) بود، از جانب عبیدالله بن زیاد امنیت را برای فرزندان ام‌البنین در روز تاسوعا ضمانت کرد. او از عباس بن علی و برادرانش خواست که حسین بن علی را رها و از یزید اطاعت کنند. عباس امان دادن او را نپذیرفت و به او پاسخ داد: «لعنت خدا بر تو و امان دادن تو! تو به ما امان می‌دهی و به نوه پیامبر خدا امان نمی‌دهی؟ از ما می‌خواهی که به اطاعت افراد نفرین شده و فرزندانشان، وارد شویم؟» 🔻آماده شدن برای جنگ: پس از اینکه عباس بن علی و برادرانش پیشنهاد در امان ماندن را رد کردند، تحرکات سپاه عمر بن سعد در صحرای کربلا افزایش یافت و تصمیم بر جنگ گرفتند. امام حسین علیه‌السلام به وسیلهٔ برادرش حضرت عباس، شبی را برای راز و نیاز مهلت گرفت. عمر بن سعد موافقت کرد که جنگ را تا روز بعد به تأخیر بیندازد. 🔻محاصره کربلا: در حدیثی از جعفر صادق آمده‌است: "نهم محرم روزی است که حسین بن علی و یارانش توسط سپاه یزید از هر سو در کربلا محاصره شدند و بارهای خود را پیاده کردند. پسر مرجانه (عبیدالله بن زیاد) و عمر بن سعد از تعداد زیاد ارتش خود، خوشحال بودند و آن‌ها حسین بن علی و یارانش را ضعیف می‌شمردند؛ آن‌ها می‌دانستند که حسین بن علی در عراق هیچ یار و یاوری ندارد. 🔴تاسوعا در باورهای شیعی، روز عباس بن علی معروف به ابوالفضل علیه‌السلام است که مأمور آوردن آب به سپاه حسین بن علی بود. این روز در مجالس روضه خوانی، روضه سقای دشت کربلا را می‌خوانند و ذاکرین، اشعاری را در این زمینه، زمزمه می‌کنند. شهرهای شیعه‌نشین در این روز شاهد حرکت دسته‌های عزاداری در کوچه‌ها و خیابان‌ها، توزیع نذری، علَم گردانی، شبیه خوانی، گِل مالی و… می‌باشند. 🔴مراسم این روز در شهرهای ایران به‌طور خاص برگزار می‌شود: ⬅️از جمله دسته عزاداری حسینیه اعظم زنجان که قریب بر پانصد هزار نفر عزادار در این مراسم شرکت دارند و به بزرگ‌ترین عزاداری شیعیان جهان معروف می‌باشد و بالغ بر ده هزار قربانی در این روز ذبح می‌شود. ⬅️اجتماع هزاران نفری مردم اردبیل در میدان عالی قاپو این شهر که هر ساله در روز تاسوعای حسینی برگزار می‌گردد ⬅️و... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @shakh_nabat_1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۸۶ کریم با یادآوری دیده ها و شنیده هایش
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۷ سهراب متوجه شد،گروهی که تعدادشان هم زیاد بود به مقر راهزنان حمله کرده است،... او آرام آرام در پناه چادرها پیش میرفت و در حین رفتن ، اطراف را از نظر میگذراند تا گاری را پیدا کند...اما انگار نبود.... سهراب همانطور که دستارش را به صورت میبست تا رویش را بپوشاند، مراقب بود، تیرهایی که به سمت چادرها پرتاب میشد،با او برخورد نکند، همهمه‌ای به پا بود و او مرادسیاه و افرادش را میدید که یکی تیر میخوردند و از اسب به زیر می‌افتادند..جلوی چادرها که حمله به راهزنان از آنجا صورت میگرفت، خبری از گاری و رخش و حتی شتر درویش رحیم نبود.... سهراب خود را به پشت اردوگاه کریم رساند و متوجه شد که گاری اینجاست.. و انگار راهزنان در حال خالی‌کردن بار گاری بودند که به آنها حمله شده ،چون تعدادی گونی پایین گاری بود و یکی دو گونی هم، همچنان روی گاری بود... حالا که جمع دزدان مشغول جنگ و گریز بودند، بهترین فرصت بود که سهراب نقشه‌اش را عملی کند،... او نمیدانست که چه کسی به گروه کریم حمله کرده، اما هر گروهی که بود، باعث خیر برای او شده بود.... سهراب بی درنگ خود را به گاری رساند،چند گونی باقی‌مانده را به زمین انداخت و بر روی گاری سوار شد و همانطور که اسب و گاری را در خلاف جهت حملهٔ آن گروه ناشناس میراند، از زیر چشم اطراف را به دنبال رخش ، از نظر گذراند، اما هیچ خبری از رخش نبود.... وقت تنگ بود و جای تعلل نبود ، سهراب‌ دل از رخش کند و برای تصاحب گنجینه ای که در مشتش بود، دل به صحرا و بیابان زد.... سهراب با شلاق بر‌ گُرده اسب میزد و آن را با شتاب به پیش میبرد ،بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بیاندازد،... او می خواست از این مهلکه فرار کند ، اما متوجه نبود که پا به بیابانی بی آب و علف و سوزان میگذارد که شاید باعث مرگ او شود... با شتاب به پیش میرفت ، بعد از ساعتی گریز ، احساس کرد اسب بیچاره دیگر نفسی برای حرکت ندارد، پس حالا که مطمئن بود از خطر جسته، سرعت گاری را کم کرد و میخواست اندکی استراحت کند، که متوجه صدایی از پشت سرش شد... تجربهٔ چندین سال راهزنی و بیابان گردی به او‌ میگفت که سواری به دنبال اوست، ازصدا بر می آمد که یک نفر به تنهایی در تعقیب او بوده است... سهراب که نزدیک تپه ای شنی بود، خود را به پشت تپه کشانید، گاری را متوقف نمود و از آن پیاده شد، شمشیر از غلاف بیرون کشید و آمادهٔ حمله بود....صدا به او نزدیک و نزدیک تر شد، سهراب ، که از کمینگاه خود مطمئن بود، شمشیر را بالا برد که بر فرق سواری که در پی اش بود فرود آورد که ناگهان.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۸ سهراب با تمام توان شمشر را بالا برد و ناگهان خنده‌کنان شمشیر را داخل غلافش کرد... و جلوتر آمد و همانطور که سر رخش را به سینه می‌چسپاند و با دستانس او را نوازش می کرد گفت : _تو بودی پسر؟!.اینهمه مدت تو‌ در پی من بودی و من بی‌خبر می تازاندم؟! رخش که انگار حرفهای سهراب را میفهمد ، شیهه‌ای کوتاه کشید و پوزه‌اش را به صورت سهراب مالید....سهراب بوسه ای برپیشانی او زد...و همانطور که افسارش را در دست میگرفت گفت : _بیا برویم رفیق.. و نزدیک گاری شد و اسب گاری را که مشخص بود خسته است، هی کرد و آرام آرام به جلو رفتند...کمی از تپه ی شنی فاصله گرفتند و ناگهان سهراب متوجه موقعیت خطیر خود شد...دور تا دور او تا چشم کار میکرد ،بیابان بود و شوره زار.... سهراب نفسش را محکم بیرون داد و رو به رخش گفت : _خدای من ، آنقدر هول و هراس گریختن داشتم که نفهمیدم از کجا آمده ام به کجا پا میگذارم...الان چه کنم؟ به کدام طرف برویم؟! اندکی بر جای خود ایستاد و عاقبت انتخاب راه را به اسبش واگذار کرد و گفت : _ببین رفیق راه ، من آدمم و آدمیزاد در بند چیزهایی‌ست که میبیند و میشنود ، اما می گویند اسبها احساسات قوی دارند و بوی آب و علف را از صد فرسخی حس میکنند ، حالا این گوی و این میدان ، تو‌ جلودار من بشو و من به راهی میرم که تو بروی... رخش راهی را که میرفت، مستقیم ادامه داد و سهراب هم به دنبال او راه افتاد.. ساعتی دیگر گذشت و اشعه های خورشید تیزتر از همیشه بر آنان فرودمی‌آمدند ، برای سهراب دیگر خورشید منبع نور و گرمای او زندگی بخش نبود ،بلکه گرمایش،جهنم را به خاطر او می آورد و هر لحظه تشنه و تشنه تر می شد.... نه آبی همراه داشت تا لبی تر کند و نه قوتی که از مرگ بگریزد، تنها چیزی که سهراب همراه داشت و به خاطر بدست آوردن آن دست به خطر زد، گنجینهٔ باارزش تاجر علوی بود که او فکر میکرد زندگی‌اش را نجات میدهد و تا هفتاد نسل هم زندگی فرزندانش را تضمین میکند، اما اینک که این گنجینه را در دست داشت، می فهمید که تعبیرش از زندگی و سعادت چقدر اشتباه بوده...او الان حاضر بود ، نصف یا حتی تمام گنج را به کسی بدهد، که جرعه ای آب به او بنوشاند و سهراب را به کوره دهی برساند... دیگر به جایی رسید که اندک رمق اسبی که گاری را به دنبال خود میکشید از دست رفته بود و دیگر این اسب هم فرمانبرداری نمیکرد و بر جای خود ایستاد... رخش هم شیهه ای کشید و انگار او هم توانش تحلیل رفته بود و او هم کنار گاری ایستاد... سهراب که از شدت تشنگی و بی رمقی و تابش اشعه های خورشید، دنبال سایه‌ای برای اندکی آسودن میگشت، خود را به زیر گاری کشانید...درست است که گرمای شن های داغ بیابان بر جانش می نشست اما در پناه سایهٔ گاری از گزند اشعه های سوزان آفتاب در امان بود... بعد از اندکی استراحت ، ناگاه ،گاری تکان شدیدی خورد و صدای کوبیده شدن چیزی بر زمین بلند شد...سهراب اندکی نیم خیز شد و از زیر چرخ های گاری جلویش را نگاه کرد و متوجه شد ، اسب گاری از تشنگی مُرده...... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا