•~•
When you accept yourself the way you are look beautiful .
وقتی خودتو اون جوری که هستی بپذیری
زیبا دیده میشی . . .
|@shakh_nabat_1400|
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سلام سلام 😍😇
خوش آمدید به جمع ما❣☘
.
. دوستای جدید
دوستاتم بیار😇😉
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
'-'
𝕟𝕖𝕧𝕖𝕣 𝕗𝕠𝕣𝕘𝕖𝕥 𝕥𝕙𝕖 𝕡𝕖𝕠𝕡𝕝𝕖 𝕨𝕙𝕠 𝕙𝕖𝕝𝕡𝕖𝕕
𝕪𝕠𝕦 𝕘𝕖𝕥 𝕥𝕠 𝕨𝕙𝕖𝕣𝕖 𝕪𝕠𝕦 𝕒𝕣𝕖 𝕥𝕠𝕕𝕒𝕪!
هرگز اونایی که کمکت کردن تا به
جایی که امروز هستی برسی رو فراموش نکن!
|@shakh_nabat_1400|
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 این فیلم هیچوقت قدیمی نمیشه!
سدی به نام #حافظان_امنیت در برابر تیرهای دشمنان از ما محافظت میکند، بخاطر خودمان هم که شده، تا دیر نشده متحدانه بیدار شیم...
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
჻ᭂ࿐
درسهایم بَس زیاد اسٺ و ٺوانِ پاس ڪم
یڪ ڪٺاب را پَرٺ ڪردم مَشرِقو... خودکار هم...
#درس😢😢
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزودی به مدارس شما هم می رسیم😊
سه شنبه ۱۷ آبان 👌
اگه یادتون باشه گفته بودم دوتا مدرسه مراسم داشتیم😊
اینم مدرسه شهیدان مجتهدی
با همکاری موسسه امام رضا (ع)
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
💥کار زیبای دختران افغانستان
برای دختر همسایه !!!
🔴 بسیار جالب است حتما ببینید!
#برای_ایران_قوی
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ
⚠️یادت باشد
فضای مجازی شاید مجازی باشد
امـا...
📝هر کلیکش در پرونده ی #اعمال ؛
حقیقی ثبت می شود..❗️
📛 مگذار #فضای_مجازی
فضای معنوی دلت را خراب کند...
#تلنگرانہ
------------•☕️❤️•--------------
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
زیارت مزار مطهر میوه دلم به وقت شهادت
از طرف مادرشهید به مناسبت هفتمین سالگرد
#شهید_مسعود_عسگری
حلب سوریه
عملیات محرم
ورودی شهر العیس
شهادت فداییان ولایت
#سالگرد_شهادت
#شهدای_اربعه_حلب
#شهید_سید_مصطفی_موسوی
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#شهیدمسعودعسگری
#تاریخ_شهادت
۱۳۹۴/۰۸/۲۱
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
رفیـق مراقب باش تو فضـٰایِ مجازۍ .
زندگیتو ، فکـرتو ، آیندتو ، دیـنتو ؛
دلـتو ! دلتـو ! دلتـو !
نبازۍ . . .
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دوم - بخش ششم گفتم : مامان چرا اینطوری گفتی اینا حالا ول کن ما نمی
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش اول
.شاید باور نکنین من قبل از اینکه خواستگارا بیان یواشکی یکم شکربرداشتم وتومشتم گرفتم ..
با خودم گفتم : حالا بزار جَلد ما بشه بعد یک فکری براش می کنم ....
تا سر ساعت رسید ..و باز ندا از پشت پنجره تکون نخورد تا خواستگارا رسیدن ..
از این کار چه لذتی می برد خدا می دونه ..
همینطور که به طرف پنجره خم بود دسشو بلند کرد و ذوق زده گفت : یک ماشین وایساد ...صبر کنین ..؛؛؛.مثل اینکه اومدن ؛؛
وای ..وای نیلوفر بیا ببین کی اومده خواستگاریت ؟
خدای من ..مامان دادزد ..به خدا صبرم رو تموم کردی ندا بیا برو تا اون گیسوت رو نکشیدم ... ندا ؟ چرا حرف گوش نمی کنی ؟ بیا از پشت اون پنجره کنار ؛؛ خوبیت نداره تو رو ببینن .... ولی ندا ول نکن نبود و هنوز داشت یواشکی نگاه می کرد با خنده گفت بیا بکش موهامو مامان جان؛؛ ولی دیدن این منظره رو از دست نمیدم .. ..
حامد رفت و دستشو گرفت و به زور آوردش و گفت : آبرو ریزی نکن .... برو تا نزدمت ...
ندا اومد و یواش به من گفت : نیلوفر یک هیکل داره بی نظیر ..می تونه با یک دست بلندت کنه ...
ماشینش هم فکر کنم خارجی بود ..اینا هم خیلی شیک و خوبن ...خیالت راحت ...
اما خیال من راحت نبود خوب حق داشتم می ترسیدم اینا هم منو نخوان دیگه آبرویی برام نمی موند ...
این بار به دستور آقا حامد من باید تو آشپز خونه منتظر می شدم ...تا مامان صدام کنه ..
هر چی گفتم من از این کار بدم میاد بزار از همون اول باشم بعداً خجالت می کشم بیام جلو ..
گفت نمیشه که نمیشه و زیر بار نرفت ....
تا جایی که نزدیک بود دم اومدن مهمون ها دعوا راه بیفته و طبق معمول با طرفداری بابا و مامان حامد پیروز شد ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش دوم
خونه ی ما طوری بود که وقتی از در وارد می شدیم روبرو یک هال بزرگ بود و سمت راست پذیرایی متصل به هال ..که سه تا پنجره به خیابون داشت و ندا از اونجا منتظر اومدن خواستگارا می شد ...
و سمت چپِ در آشپز خونه بودکه از پذیرایی دید نداشت ..
یک راهرو هم روبرو بود که سه تا خواب و سرویس اونجا بود که اتاق من و ندا با هم روبروی اتاق حامد قرار داشت ....
با پنجره هایی رو به حیاط .....
صدای زنگ بلند شد من و ندا بدو رفتیم تو آشپز خونه و درو بستیم ....
گفتم: ای بابا این چه دردسری شده برای ما .. چقدر کار زجر آوریه دارم از استرس میمیرم ...
ندا گفت : چاره نداریم که شوهر گیر نمیاد ..
گفتم تو دهنت رو ببند که بوی شیر میده ...
گفت نیلوفر برم تو کفشش شکر بزیرم ...
گفتم : نه بابا ..اگر بفهمن خیلی کوچیک میشیم .. اصلا در شان ما نیست ..ولش کن ..
گفت : به خدا می ارزه ..پسره خوشگل؛؛ خوش هیکل ..با ابهت ..بیا امتحان کنیم ...
گفتم : نمی دونم ..اگر کفشش رو در نیاورد چی ؟..
خندید و گفت : خوب نمی ریزیم ....احمق جون ..
تو وقتی سینی چایی رو می بری به من اشاره کن تا سرشون گرم تو بشه ریختم و برگشتم ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش سوم
که مامان اومد و به من گفت چایی رو بیار ..
ندا پرسید : با کفش اومدن ؟
مامان آروم گفت : نه برای چی؟ .....
ای وای نکنین یک وقت ؟ بد میشه ها ..اینا خرافاته قبول نداشته باشین ..
ندا گفت : نه بابا برای فرش ها میگم کثیف نشه ....
من فورا چایی ریختم ..و با مامان رفتیم تو اتاق ....
جلوی پام بلند شدن گفتم : سلام؛؛؛ و چایی رو تعارف کردم ...
این طور مواقع نگاه سنگین و خریدارانه اونا بیشتر آدم رو ناراحت می کرد ....
سه تا خانم بودن و پسر مربوطه ...که مثل بادکنک بادش کرده بودن ..احساس می کردم بالا تنه اش داره می ترکه ..و از اینکه بازوش رو هوا ایستاده و به تنش نمی چسبه معذبه ...
شکلش خوب بود ولی نمی فهمیدم برای چی این هیکل رو می خواد ؟که خودش گفت ورزشکار و تو رشته ی وزنه بر داری تا حالا سه تا مدل جهانی داره .... خوب منم فهمیدم ..
ساکت بودم و به حرفای اونا گوش می کردم آدم های ساده و صادقی به نظر می رسیدن ...و چقدر هم از من خوششون اومده بود ..
حتی مادرش گفت : دختر به این خوشگلی رو چطوری تا حالا نبردن؟ ..
مثل اینکه قسمت ما بود ....
و در حالیکه هر دو ثانیه یکبار پسر مربوطه چشمهاشو خمار می کرد طرف من و خودش قرمز می شد ...و انگار دل ازمن نمی کند و معلوم بود حسابی دلشو بردم خدا حافظی کردن و رفتن ....
ندا فورا اومد و در گوش من گفت : شکر رو ریختم ... الان جورابش تو کفش می چسبه ...
#دو_خط_شعر
گفتم ببینمت، شاید که از سرم دیوانگی رود
زآن دم که دیدمت دیوانه تر شدم، دیوانه تر شدم
🍃🌸