「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دوم - بخش ششم گفتم : مامان چرا اینطوری گفتی اینا حالا ول کن ما نمی
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش اول
.شاید باور نکنین من قبل از اینکه خواستگارا بیان یواشکی یکم شکربرداشتم وتومشتم گرفتم ..
با خودم گفتم : حالا بزار جَلد ما بشه بعد یک فکری براش می کنم ....
تا سر ساعت رسید ..و باز ندا از پشت پنجره تکون نخورد تا خواستگارا رسیدن ..
از این کار چه لذتی می برد خدا می دونه ..
همینطور که به طرف پنجره خم بود دسشو بلند کرد و ذوق زده گفت : یک ماشین وایساد ...صبر کنین ..؛؛؛.مثل اینکه اومدن ؛؛
وای ..وای نیلوفر بیا ببین کی اومده خواستگاریت ؟
خدای من ..مامان دادزد ..به خدا صبرم رو تموم کردی ندا بیا برو تا اون گیسوت رو نکشیدم ... ندا ؟ چرا حرف گوش نمی کنی ؟ بیا از پشت اون پنجره کنار ؛؛ خوبیت نداره تو رو ببینن .... ولی ندا ول نکن نبود و هنوز داشت یواشکی نگاه می کرد با خنده گفت بیا بکش موهامو مامان جان؛؛ ولی دیدن این منظره رو از دست نمیدم .. ..
حامد رفت و دستشو گرفت و به زور آوردش و گفت : آبرو ریزی نکن .... برو تا نزدمت ...
ندا اومد و یواش به من گفت : نیلوفر یک هیکل داره بی نظیر ..می تونه با یک دست بلندت کنه ...
ماشینش هم فکر کنم خارجی بود ..اینا هم خیلی شیک و خوبن ...خیالت راحت ...
اما خیال من راحت نبود خوب حق داشتم می ترسیدم اینا هم منو نخوان دیگه آبرویی برام نمی موند ...
این بار به دستور آقا حامد من باید تو آشپز خونه منتظر می شدم ...تا مامان صدام کنه ..
هر چی گفتم من از این کار بدم میاد بزار از همون اول باشم بعداً خجالت می کشم بیام جلو ..
گفت نمیشه که نمیشه و زیر بار نرفت ....
تا جایی که نزدیک بود دم اومدن مهمون ها دعوا راه بیفته و طبق معمول با طرفداری بابا و مامان حامد پیروز شد ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش دوم
خونه ی ما طوری بود که وقتی از در وارد می شدیم روبرو یک هال بزرگ بود و سمت راست پذیرایی متصل به هال ..که سه تا پنجره به خیابون داشت و ندا از اونجا منتظر اومدن خواستگارا می شد ...
و سمت چپِ در آشپز خونه بودکه از پذیرایی دید نداشت ..
یک راهرو هم روبرو بود که سه تا خواب و سرویس اونجا بود که اتاق من و ندا با هم روبروی اتاق حامد قرار داشت ....
با پنجره هایی رو به حیاط .....
صدای زنگ بلند شد من و ندا بدو رفتیم تو آشپز خونه و درو بستیم ....
گفتم: ای بابا این چه دردسری شده برای ما .. چقدر کار زجر آوریه دارم از استرس میمیرم ...
ندا گفت : چاره نداریم که شوهر گیر نمیاد ..
گفتم تو دهنت رو ببند که بوی شیر میده ...
گفت نیلوفر برم تو کفشش شکر بزیرم ...
گفتم : نه بابا ..اگر بفهمن خیلی کوچیک میشیم .. اصلا در شان ما نیست ..ولش کن ..
گفت : به خدا می ارزه ..پسره خوشگل؛؛ خوش هیکل ..با ابهت ..بیا امتحان کنیم ...
گفتم : نمی دونم ..اگر کفشش رو در نیاورد چی ؟..
خندید و گفت : خوب نمی ریزیم ....احمق جون ..
تو وقتی سینی چایی رو می بری به من اشاره کن تا سرشون گرم تو بشه ریختم و برگشتم ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش سوم
که مامان اومد و به من گفت چایی رو بیار ..
ندا پرسید : با کفش اومدن ؟
مامان آروم گفت : نه برای چی؟ .....
ای وای نکنین یک وقت ؟ بد میشه ها ..اینا خرافاته قبول نداشته باشین ..
ندا گفت : نه بابا برای فرش ها میگم کثیف نشه ....
من فورا چایی ریختم ..و با مامان رفتیم تو اتاق ....
جلوی پام بلند شدن گفتم : سلام؛؛؛ و چایی رو تعارف کردم ...
این طور مواقع نگاه سنگین و خریدارانه اونا بیشتر آدم رو ناراحت می کرد ....
سه تا خانم بودن و پسر مربوطه ...که مثل بادکنک بادش کرده بودن ..احساس می کردم بالا تنه اش داره می ترکه ..و از اینکه بازوش رو هوا ایستاده و به تنش نمی چسبه معذبه ...
شکلش خوب بود ولی نمی فهمیدم برای چی این هیکل رو می خواد ؟که خودش گفت ورزشکار و تو رشته ی وزنه بر داری تا حالا سه تا مدل جهانی داره .... خوب منم فهمیدم ..
ساکت بودم و به حرفای اونا گوش می کردم آدم های ساده و صادقی به نظر می رسیدن ...و چقدر هم از من خوششون اومده بود ..
حتی مادرش گفت : دختر به این خوشگلی رو چطوری تا حالا نبردن؟ ..
مثل اینکه قسمت ما بود ....
و در حالیکه هر دو ثانیه یکبار پسر مربوطه چشمهاشو خمار می کرد طرف من و خودش قرمز می شد ...و انگار دل ازمن نمی کند و معلوم بود حسابی دلشو بردم خدا حافظی کردن و رفتن ....
ندا فورا اومد و در گوش من گفت : شکر رو ریختم ... الان جورابش تو کفش می چسبه ...
#دو_خط_شعر
گفتم ببینمت، شاید که از سرم دیوانگی رود
زآن دم که دیدمت دیوانه تر شدم، دیوانه تر شدم
🍃🌸
خودم جـانم ،
میدونم. چقدر درک نشدی، چقدر نا امیدت کردن، چقدر تحمل کردی، چقدر زمان برد، چقدر اشک ریختی، چندبار بلند شدی و چقدر جنگیدی و چقدر همهچی سخت تر شد؛
ولی بازم ادامه بده. خسته نشو. هنوز مونده تا به جاهای خوبش برسی. لیاقتشو داری! بهت افتخار میکنم .
🍃🌸
زندگی مثل امتحانی میمونه که
به هرکسی یه برگ سوال متفاوت میدن
پس سعی نکن از رو کسی تقلید کنی.
#English_time
🍃🌸 「شاخ ݩݕاٺツ」
#یه_پیشنهاد
بچه ها سلام🤗
من رفتم نمایش "جهان بانو"را دیدم، انصافا خییلی زحمت کشیده بودند و این اجرای زنده و متفاوت ارزش دیدن داشت 👌👌👌
🌺🌺🌺 اگر تمایل داشتید سایت نما تیکت ثبت نام کنید و با خانواده از دیدن این نمایش لذت ببرید.
حیفه از دست ندید😃
مکان:بوستان ولایت تهران و البته رایگان😌
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
این نمایشِ میدانی در ادامه نمایشهای «روشنای شب تار» و «تنهاتر از مسیح» است
همچنین روزهای زوجِ ایننمایش ویژه بانوان است.
«جهان بانو» تازهترین اثر سازمان هنری رسانه ای اوج است که به همت موسسه سیمای ققنوس روی صحنه خواهد رفت.
تهران، بوستان ولایت
از اول آبان به مدت ۲۵ شب ساعت ۱۸
سامانه ثبت نام
https://namaticket.ir/jahan_banoo/reserve
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
#ادامه_مطلب #پرسش_پاسخ 2⃣ به همه نیازهای خود توجه میکنید. ✅ رشد خوب و تحول، زمانی اتفاق میافتد
#ادامه_مطلب
#پرسش_پاسخ
#نوجوان_موفق
3⃣ هدفهای مشخصی دارید.
👈سومین نشانه از موفق بودن شما، داشتن هدفهایی است که به سه گروه تقسیم میشوند:
✅ هدفهای بلند مدت: این اهداف به چند سال آینده شما مربوط میشوند.
🔺اینکه میخواهید چه شغل و عنوانی را در سالهای پس از تحصیل به دست آورید، یکی از اهداف بلند مدت شماست.
🔻اگر از شما بپرسیم که دوست دارید تابلو یا کارت شغلی شما چه باشد، چه جوابی دارید؟ پاسخ شما هر چه که باشد، نشان میدهد که شما هدف بلند مدت دارید.
💐ادامه دارد......💐
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_سوم - بخش اول .شاید باور نکنین من قبل از اینکه خواستگارا بیان یواشک
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش چهارم
اونشب با هم کلی خندیدیم ..اما این باعث نمی شد که من دلشوره نداشته باشم ....
فردا صبح اول وقت مادرش زنگ زد و گفت : وای که ما عاشق دختر شما شدیم ...اجازه بدین یک بار دیگه بیایم که با هم حرف بزنن ..
مامان فورا گفت : باشه ما هم از شما خوشمون اومده ..و قرار فردا شب رو گذاشتن ..
ندا خوشحال بود و می گفت : اگر زنش شدی من بهش میگم که چیکار کردم ....
والله خودمم نمی دونستم این مرد زندگی من هست یا نه؟ ..
یک طورایی خودم از خودم حق انتخاب رو گرفته بودم فقط به خاطر اینکه دیگران فکر نکنن کسی منو نمی خواد ...
داشتم به هر کاری تن در می دادم ....ولی فردا صبح دوباره مادرش زنگ زد و گفت : متاسفانه تیم وزنه برداری باید بره بلغارستان و انشاالله وقتی برگشت زنگ می زنه .....
دو هفته ای گذشت ..و خانم جانم فهمید که این خواستگار هم دیگه نمیاد ..
این بار خودش دست بکار شد .. و اومد خونه ی ما ..منو به زور کرد تو حمام تا آب چله سرم بریزه ..دعا خوند ... دعا گرفت ....به جن و پری التماس کردن که بخت منه ؛؛ بخت برگشته رو باز کنن ....
ولی این کابوس تموم نشد .. معلم .. راننده ..دکتر؛؛ مهندس ..صاف کار خلبان ..لاغر و چاق و کچل اومدن و رفتن و هر بار صدای ندا مثل یک خنجر تو قلبم فرو می رفت که با شادی می گفت مثل اینکه اومدن ....
و جالب اینجا بود این خواستگارا برای اومدن به خونه ی ما اصرارم داشتن ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش پنجم
و من هر چی التماس می کردم بسه دیگه نمی خوام اصلا شوهر نمی کنم ... ولی باز وقتی یکی زنگ می زد و پافشاری می کرد مامان می گفت : مادر شاید بختت همین باشه؛بزار این یکی رو هم امتحان کنیم .... و من فریاد می زدم
ای لعنت به من؛؛ ای لعنت به زن بودنم ؛؛و ای لعنت به این خواستگاری ،،
حالا خرافات خانم جان؛؛ رو ما هم اثر گذشته بود ..این بلوز رو نپوشم بد آورد ..
این شال اون دفعه انداختم سر نگرفت ......و شکر ریختیم تو کفش پسر مربوطه ..و هر کاری خانم جان و عمه گفتن انجام دادیم ...ولی نشد که نشد ......
دیگه داشت باورم میشد که بخت منو بستن ..
خوب آخه چه دلیلی داشت هیچکس منو نخواد ؟
تا بالاخره مامان خودشم دیگه خسته شد و تا یکی دیگه زنگ زد گفت : ببخشید جواب دادیم ...
و گوشی رو گذاشت و یک نفس عمیق کشید و ادامه داد : آخیش راحت شدم ..چقدر این بابای بیچارت میوه و شیرینی بخره ...پدر مون در اومد ..
از کار و زندگی افتادیم بی خود و بی جهت ....
نمی دونم شما خاطرتون هست سال های هفتاد تا هشتاد ..این طور مراسم چطوری انجام می شد ..
یک شماره تلفن میفتاد دست مردم که اینجا دختر دارن ..و شماره بین کسانی که می خواستن برای پسرشون زن بگیرن دست به دست می شد ...
حتی یکی از اون خواستگارا خودش گفت که از یکی از همین خواستگارا گرفته ...و به همین ترتیب ماجرا با ازدواج اون دختر خاتمه پیدا می کرد ....
و اینطوری شد که ؛؛ تا سه سال کسی در خونه ی ما رو نزد ..
ندا بزرگ شد ، دانشگاه تهران سراسری قبول شد ..
حامد لیسانس گرفت و رفت سربازی ...و من هنوز هیچکس تو زندگیم نبود که حتی یکبار قلبم برای اون به تپش بیفته ...
من داشتم نا پیوسته تو همون قزوین درس می خوندم
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش ششم
و ماجرا سوزناکتر شد وقتی ندا عاشق شد و اومد جریان رو برای من تعریف کرد ..
پسری بود به نام آرتا دانشجوی پزشکی ..می گفت اهل گنبد کاووس هست و در تهران زندگی می کنن ..و خانواداش چند سالی بیشتر نیست که مهاجرت کردن......و گاهی هم یواشکی با هم بیرون می رفتن ..
و این چیزی بود بین ما دوتا خواهر بروز نمی دادیم خدا رو شکر حامد هم نبود که دخالت کنه ...
تا که یک روز در حالیکه دیگه امیدم رو از دست داده بودم .تویک هوای سرد زمستون داشتم از دانشگاه میرفتم طرف خوابگاه ...
احساس کردم یک ماشین داره تعقیبم می کنه ..
اون روز برعکس همیشه تنها بودم مرضیه دوستم تب داشت و نیومده بود ....
یکم دنبالم اومد ..و من یه طوری که عادی به نظر بیاد بر می گشتم ، می دیدمش ... خوب بود ... یعنی بد نبود ....ماشین خوبی هم داشت ....
حالا از هیچی که بهتر بود .....تا یک تاکسی اومد جلوی پام نگه داشت ...ولی مگه من می تونستم این موقعیت رو از دست بدم؟ ...
سوار نشدم ..والله ترسیدم اگر برم همینم از دست بدم ...
حالا شما در مورد چی فکر می کنین حتما میگین چه دختر تهی مغزی ؛؛ حیف اون درس و دانشگاه برای تو ...
ولی من این حرف رو قبول ندارم هر کدوم از شما هم جای من بودین به خدا همین کارو می کردین ...
بابا پای غرور و حیثیتم در کار بود ..اون ندا بزرگ شد و عاشق شد من هنوز بی یار و یاور مونده بودم .....