زندگی مثل امتحانی میمونه که
به هرکسی یه برگ سوال متفاوت میدن
پس سعی نکن از رو کسی تقلید کنی.
#English_time
🍃🌸 「شاخ ݩݕاٺツ」
#یه_پیشنهاد
بچه ها سلام🤗
من رفتم نمایش "جهان بانو"را دیدم، انصافا خییلی زحمت کشیده بودند و این اجرای زنده و متفاوت ارزش دیدن داشت 👌👌👌
🌺🌺🌺 اگر تمایل داشتید سایت نما تیکت ثبت نام کنید و با خانواده از دیدن این نمایش لذت ببرید.
حیفه از دست ندید😃
مکان:بوستان ولایت تهران و البته رایگان😌
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
این نمایشِ میدانی در ادامه نمایشهای «روشنای شب تار» و «تنهاتر از مسیح» است
همچنین روزهای زوجِ ایننمایش ویژه بانوان است.
«جهان بانو» تازهترین اثر سازمان هنری رسانه ای اوج است که به همت موسسه سیمای ققنوس روی صحنه خواهد رفت.
تهران، بوستان ولایت
از اول آبان به مدت ۲۵ شب ساعت ۱۸
سامانه ثبت نام
https://namaticket.ir/jahan_banoo/reserve
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
#ادامه_مطلب #پرسش_پاسخ 2⃣ به همه نیازهای خود توجه میکنید. ✅ رشد خوب و تحول، زمانی اتفاق میافتد
#ادامه_مطلب
#پرسش_پاسخ
#نوجوان_موفق
3⃣ هدفهای مشخصی دارید.
👈سومین نشانه از موفق بودن شما، داشتن هدفهایی است که به سه گروه تقسیم میشوند:
✅ هدفهای بلند مدت: این اهداف به چند سال آینده شما مربوط میشوند.
🔺اینکه میخواهید چه شغل و عنوانی را در سالهای پس از تحصیل به دست آورید، یکی از اهداف بلند مدت شماست.
🔻اگر از شما بپرسیم که دوست دارید تابلو یا کارت شغلی شما چه باشد، چه جوابی دارید؟ پاسخ شما هر چه که باشد، نشان میدهد که شما هدف بلند مدت دارید.
💐ادامه دارد......💐
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_سوم - بخش اول .شاید باور نکنین من قبل از اینکه خواستگارا بیان یواشک
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش چهارم
اونشب با هم کلی خندیدیم ..اما این باعث نمی شد که من دلشوره نداشته باشم ....
فردا صبح اول وقت مادرش زنگ زد و گفت : وای که ما عاشق دختر شما شدیم ...اجازه بدین یک بار دیگه بیایم که با هم حرف بزنن ..
مامان فورا گفت : باشه ما هم از شما خوشمون اومده ..و قرار فردا شب رو گذاشتن ..
ندا خوشحال بود و می گفت : اگر زنش شدی من بهش میگم که چیکار کردم ....
والله خودمم نمی دونستم این مرد زندگی من هست یا نه؟ ..
یک طورایی خودم از خودم حق انتخاب رو گرفته بودم فقط به خاطر اینکه دیگران فکر نکنن کسی منو نمی خواد ...
داشتم به هر کاری تن در می دادم ....ولی فردا صبح دوباره مادرش زنگ زد و گفت : متاسفانه تیم وزنه برداری باید بره بلغارستان و انشاالله وقتی برگشت زنگ می زنه .....
دو هفته ای گذشت ..و خانم جانم فهمید که این خواستگار هم دیگه نمیاد ..
این بار خودش دست بکار شد .. و اومد خونه ی ما ..منو به زور کرد تو حمام تا آب چله سرم بریزه ..دعا خوند ... دعا گرفت ....به جن و پری التماس کردن که بخت منه ؛؛ بخت برگشته رو باز کنن ....
ولی این کابوس تموم نشد .. معلم .. راننده ..دکتر؛؛ مهندس ..صاف کار خلبان ..لاغر و چاق و کچل اومدن و رفتن و هر بار صدای ندا مثل یک خنجر تو قلبم فرو می رفت که با شادی می گفت مثل اینکه اومدن ....
و جالب اینجا بود این خواستگارا برای اومدن به خونه ی ما اصرارم داشتن ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش پنجم
و من هر چی التماس می کردم بسه دیگه نمی خوام اصلا شوهر نمی کنم ... ولی باز وقتی یکی زنگ می زد و پافشاری می کرد مامان می گفت : مادر شاید بختت همین باشه؛بزار این یکی رو هم امتحان کنیم .... و من فریاد می زدم
ای لعنت به من؛؛ ای لعنت به زن بودنم ؛؛و ای لعنت به این خواستگاری ،،
حالا خرافات خانم جان؛؛ رو ما هم اثر گذشته بود ..این بلوز رو نپوشم بد آورد ..
این شال اون دفعه انداختم سر نگرفت ......و شکر ریختیم تو کفش پسر مربوطه ..و هر کاری خانم جان و عمه گفتن انجام دادیم ...ولی نشد که نشد ......
دیگه داشت باورم میشد که بخت منو بستن ..
خوب آخه چه دلیلی داشت هیچکس منو نخواد ؟
تا بالاخره مامان خودشم دیگه خسته شد و تا یکی دیگه زنگ زد گفت : ببخشید جواب دادیم ...
و گوشی رو گذاشت و یک نفس عمیق کشید و ادامه داد : آخیش راحت شدم ..چقدر این بابای بیچارت میوه و شیرینی بخره ...پدر مون در اومد ..
از کار و زندگی افتادیم بی خود و بی جهت ....
نمی دونم شما خاطرتون هست سال های هفتاد تا هشتاد ..این طور مراسم چطوری انجام می شد ..
یک شماره تلفن میفتاد دست مردم که اینجا دختر دارن ..و شماره بین کسانی که می خواستن برای پسرشون زن بگیرن دست به دست می شد ...
حتی یکی از اون خواستگارا خودش گفت که از یکی از همین خواستگارا گرفته ...و به همین ترتیب ماجرا با ازدواج اون دختر خاتمه پیدا می کرد ....
و اینطوری شد که ؛؛ تا سه سال کسی در خونه ی ما رو نزد ..
ندا بزرگ شد ، دانشگاه تهران سراسری قبول شد ..
حامد لیسانس گرفت و رفت سربازی ...و من هنوز هیچکس تو زندگیم نبود که حتی یکبار قلبم برای اون به تپش بیفته ...
من داشتم نا پیوسته تو همون قزوین درس می خوندم
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش ششم
و ماجرا سوزناکتر شد وقتی ندا عاشق شد و اومد جریان رو برای من تعریف کرد ..
پسری بود به نام آرتا دانشجوی پزشکی ..می گفت اهل گنبد کاووس هست و در تهران زندگی می کنن ..و خانواداش چند سالی بیشتر نیست که مهاجرت کردن......و گاهی هم یواشکی با هم بیرون می رفتن ..
و این چیزی بود بین ما دوتا خواهر بروز نمی دادیم خدا رو شکر حامد هم نبود که دخالت کنه ...
تا که یک روز در حالیکه دیگه امیدم رو از دست داده بودم .تویک هوای سرد زمستون داشتم از دانشگاه میرفتم طرف خوابگاه ...
احساس کردم یک ماشین داره تعقیبم می کنه ..
اون روز برعکس همیشه تنها بودم مرضیه دوستم تب داشت و نیومده بود ....
یکم دنبالم اومد ..و من یه طوری که عادی به نظر بیاد بر می گشتم ، می دیدمش ... خوب بود ... یعنی بد نبود ....ماشین خوبی هم داشت ....
حالا از هیچی که بهتر بود .....تا یک تاکسی اومد جلوی پام نگه داشت ...ولی مگه من می تونستم این موقعیت رو از دست بدم؟ ...
سوار نشدم ..والله ترسیدم اگر برم همینم از دست بدم ...
حالا شما در مورد چی فکر می کنین حتما میگین چه دختر تهی مغزی ؛؛ حیف اون درس و دانشگاه برای تو ...
ولی من این حرف رو قبول ندارم هر کدوم از شما هم جای من بودین به خدا همین کارو می کردین ...
بابا پای غرور و حیثیتم در کار بود ..اون ندا بزرگ شد و عاشق شد من هنوز بی یار و یاور مونده بودم .....
#دو_خط_شعر
عیب کسان منگر و احسان خویش
دیده فرو کن به گریبان خویش
آینه روزی که بگیری به دست
خود شکن آنروز مشو خودپرست
#نظامی
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
در من امیدیست
میآید و میرود
اما هرگز نمیگویمش بدرود...🌱
#حس_خوب_زندگی
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
★☆★
توصیه به جوان دهه هشتادی ...
┅✧❁☀️❁✧┅
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
┅✧❁☀️❁✧┅
#لبیک_یا_خامنه_ای