فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱💚°•
🇮🇷 #حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
🇮🇷 این قسمت : تسبیحات حضرت زهرا
#نوجوانــہ
#فاطمیه
┅✧❁🏴☀️🏴❁✧┅
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
سلام ای گوهر دریای نور
ای آیه ی زیبای عشق
ریحانه ی روح خدا
ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س)
تسلیت باد🥀
🍃شب بخیر
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_سوم - بخش اول قلیچ خان منو با عجله گذاشت درِخونه و گفت :ببخش باید برم ب
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش چهارم
از راه رسید اونقدر خسته و غمگین بود که جرات نکردم حتی یک کلمه بپرسم ...چشمش قرمز بود و حالش خوب نبود ...
تا نمازش رو می خوند شامش رو آوردم ...سر سفره نشست و دست منو گرفت و بوسید ..
و گفت : بسم الله خدایا هر چی ما کم می کنیم تو زیاد کن ..به من صبر بده ...بعد بشقابش رو گذاشت جلوی من و گفت : با هم بخوریم ...تو بکش ؛؛؛..
کشیدم بدون اینکه حرفی بزنم با هم شروع کردیم ....
چند لقمه که خورد گفت : مهرداد به هوش اومده حالش خوبه ولی دستش شکسته ....
گفتم : وای خدا رو شکر ..خیالم راحت شد ...
سر شب که اومدیم خونه آی گوزل اینجا بود ..خواهرت می خواد بدونه موضوع چیه گفته بهش سر بزنی ...یعنی پیغام داد ...
آه بلندی کشید و گفت : چه حرفی همشون می دونن که بی راه نگفتم ..حتما آنه بهش تلفن کرده ....من از خون بولوت نمی گذرم ...
گفتم : عزیز دلم به من بگو به کی شک داری ؟
گفت : تو کاری نداشته باش من خودم پی گیرش هستم ...تو فقط مراقب خودت باش ....
اونشب من باید دلِ شکسته ی شوهرم رو آروم می کردم در حالیکه دل خودم آشوب بود می خواستم بدونم که جریان چیه ....
حالا با اشتیاق به کلمات ترکی گوش می دادم باید یاد می گرفتم ....
شاید از زیر زبون فرخنده می تونستم حرف بکشم ...
یادم اومد سونا فارسی بلده ...
تصمیم گرفتم به یک هوایی اونو بکشوندم اینجا ..
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش پنجم
فردا قلیچ خان بدون سر و صدا صبح خیلی زود با باللی رفت و من خیلی دیر از خواب بلند شدم ...
اما وقتی بیدار شدم وقت رو تلف نکردم و به هر زبونی بود به فرخنده فهموندم که سونا رو می خوام ...
اون زن ساده و مهربون تا فهمید زنگ زد به خونه شون و به دخترش گفت بیا خانم باهات کار داره ...
اما ترکی یاد گرفتن رو با همون فرخنده شروع کردم ..
اشیاء رو بهش نشون می دادم و می پرسیدم چی میشه ..یک مداد و کاغذ دستم بود و یاد داشت می کردم ..
سعی می کردم خودم اونا رو چند بار تکرار کنم که یادم نره ..
ولی واقعا از انگلیسی و فرانسه سخت تر بود ...
نزدیک ظهر سونا اومد ...
برای اینکه متوجه نشه برای چی خواستم بیاد ..
گفتم : می خوام بهم ترکی یاد بدی ....
اونم خوشحال شد و بهم کمک می کرد تا کلمات رو درست ادا کنم ....یک مقدار که جلو رفتیم ..
پرسیدم ..تو خانواده ی آتا رو خوب می شناسی ؟
گفت: بله من تقریبا اونجا بزرگ شدم ..مادرم برای آنه کار می کرد ..ولی آی جیک خانم از ما خوشش نمیاد ..
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش ششم
گفتم : واقعا ؟ چرا ؟ مگه شما چیکار می کردین ...
گفت ما هیچ والله ..اون از هر کس که با آنه در ارتباط باشه دوست نداره ...
گفتم : می دونی چرا ؟
گفت : حسود و بخیله ...بغض داره برای مردم ..کارای بدی کرده ..خوش نام نیست ..ولی پدر قلیچ خان خیلی دوستش داره ..حرف حرف اونه ...ثابت میشه ...
گفتم یعنی چی ثابت میشه ...
گفت ببخشید ..نمی دونم فارسی اون چیه .. یعنی حرف خودشو انجام میده ..چه بد چه خوب ...
پرسیدم : می تونی بگی مثلا چیکار می کنه که بده ؟
گفت : من درست نمی دونم ..ولی همه میگن پسرای آتا از گنبد رفتن به خاطر اون فقط قلیچ خان مونده ..
الان همه چیز دست اونو و بچه هاشه در حالیکه خرج همه رو قلیچ خان میده .....
بازم نتونستم درست از موضوع سر در بیارم ...
روز بعد در حالیکه تا اون زمان دیگه در مورد بولوت و اون حادثه حرفی نزده بودیم ؛؛ قلیچ خان منو با خودش برد باشگاه برای کورس ...
اون فقط یک اسب از نژاد ترکمن به اسم باختی برای شرکت داشت ..تامارا هم آماده نبود ...و وارد مسابقه نشد .
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش هفتم
و اونروز قلیچ خان همه جا منو با خودش می بردو اصلا از هم جدا نشدیم انگار ترسی تو وجودش بود که پنهون می کرد ...و می دیدم که چقدر کار سختی داره ؛؛
و برای هر کورس چقدر زحمت می کشه ..و حالا دل سپرده بود به همین یک دونه اسب ...و مسابقه شروع شد ...
قلیچ خان منو با خودش برد به جایگاه مخصوص و از اونجا می تونستیم خوب مسابقه رو تماشا کنیم ....
باختی اولش جلو بود ولی تو لحظات آخر عقب موند و چهارم شد ..یعنی در واقع رتبه ای نیاورد ..
مایوس شدم ولی می ترسیدم به قلیچ خان نگاه کنم ....
ولی اون دست منو گرفت و گفت : بیا بریم ما دیگه اینجا کاری نداریم ..بچه ها اسب ها رو میارن .....
همینطور که دستم تو دستش بود منو برد پیش باللی خودش سوار شد و دستشو دراز کرد و گفت بیا بالا ..
گفتم: نه اینطوری نمی تونم ...
خم شد با هر دو دست منو گرفت و مثل پر کاه بلند کرد و نشوند رو اسب ..باشگاه شلوغ بود مردم زیادی اونجا جمع شده بودن و همه ما رو تماشا می کردن .....
قلیچ خان راه افتاد ..
گفتم : از حرف مردم نمی ترسی ؟
گفت : نه باید عادت کنن که ما رو اینطوری ببینن ..و به تاخت رفت طرف اصطبل ......
این بار جام راحت نبود ..ولی به خاطر اون حرفی نزدم و تحمل کردم ....بعد
♡
#دو_خط_شعر
سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی🍃
با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی 🍃
#شعر
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
بنام نامت و با
توکل به اسم اعظمت
میگشایم دفترامــروز
چهارشنبه ۷ دی ماه را
باشد کہ در پایان امروز
مُهر تایید بندگی زینت
دفترمان باشد ...
" روزتون زیبا و در پناه خدا "
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
جذاب ترین نوع کادو گرفتن، کادوی بدون مناسبته ...!!
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
امید قوی ترین
نیروی جهان است
آستینت را بالا بزن
و شروع کن
این تازه اول راه است...
از تو حرکت از خــدا برکت 🌺
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ســــــ⛄️ـــــلام
اولین چهارشنبه دی ماهتون بخیر⛄️
روزتــون پــر از بــرکت ⛄️
تنتون سالم و روزتون قشنگــــ⛄️
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
مهربون باش و مثل برفی که موقع باریدن همه جا رو زیبا میکنه
دنیای اطرافت رو پر از حس های خوب کن
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
در قبول دست های مهربان
تردید نکنید
گاهی همین دست ها
تا آخر عمر
برایتان گرم می مانند ....
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
دوست ،باید...
طعم ماندن بدهد.
به لحظه هایت ،
آرامش تزریق کند و امنیت ...
نه اینکه ترس از دست دادنش ،
دلهره بشود
خوره بشود و...
بیافتد به جان ثانیه هایت،..
اگر قرار به اینچنین بودن است
تنهایی، هزااار مرتبه بهتر است
خوبِ من حواست باشد،
پای چه کسی را به ایوانِ دلت باز می کنی و....
احساست را
خرج کدام نگاه ....
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」