❤️سهم هر انقلابی و دوستدار ایران:
یاری رساندن در انتشار وسیع این پویش در فضای حقیقی و مجازی👆❤️🇮🇷❤️
#بانوان_دارالشهداء
لطفا کانال ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/1380515964C706be45608
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم خوانی چند نفره و هماهنگ 😍👏🎂
#جشن_ملی_۴۴سالگی_انقلاب 🇮🇷
ارسالی از طرف شما دوستان گل کانال
شما هم ارسال کنید خوشحال میشیم 👌😍
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پرچم بزودی از دست امام خامنه ای میرسد به دست امام زمان
ارسالی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏شمع ۴۴ فارسی 🥰
تبریک هموطن خانوم 👩🏻
با حجابو بد حجابو بی حجاب میزنیم
مشت تو فک دشمنای این نظام 👊🎂
#جشن_ملی_۴۴سالگی_انقلاب🇮🇷
ارسالی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبریک از مزار شهدای گمنام
با دو بیت شعر بسیار زیبا 🙏
#جشن_ملی_۴۴سالگی_انقلاب 🇮🇷
ارسالی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
شب چه حکایت قشنگیست ♡
آدم را وادار بـه فـکر کـردن ♡
به آنهایی میکند که عزیزند♡
عـزیـزتـر از جـان
همچون خــدای مـهربان ♡
شبتـون قـشنگ
دلتـون پـر از زیبـایی♡
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #بیستوسوم
بغض نکن دیگه حالا که هم و دیدیم ، دست هایمان در دست هم بود تازه انگار خون در رگ هایمان جریان پیدا کرده بود. صورتش را نزدیک آورد و گونه هایم را بوسید هنوز شر داشتم اما نه آنقدر که بتواند اذیتم کند و کارش را بد بشمارم. برایم انگار عادی شده بود فقط دو هفته به عید مانده بود که دیگر قرار بود به مدرسه نرویم به هزار دل کندنی ار محسن جدا شدم و راهی مدرسه شدم هرازچندگاهی برمی گشتم و صورتش را از نظر می گرداندم و دوباره به راهم ادامه می دادم. دیگر دلم را به دریا زده بودم و باید بعد از مدرسه هم او را می دیدم ، می خواستم قبل از عید یکبار هم اورا ببینم.
انگار انتظار طوری بود که ساعت هم دلش می خواست در برابرش مقاومت کند ، نمی گذشت و من را خسته کرده بود و کلافه ، از تک تک بچه ها خداحافظی کردم و راه افتادم به جای همیشگی کم کم داشتم نا امید می شدم که محسن و پرهام را دیدم. پرهام با نیلوفر بهم زده بود و نیلوفر اصرار داشت من هم با محسن بهم بزنم اما مگر می توانستم جانم هم برای محسن می رفت.
به طرفم آمد و آرام سلامی داد و به گوشه ای مرا برد. نمی دانم از کی انقدر چموش و نترس شده بودم که وقتی فقط در آن کوچه محسن و پرهام بودند قدم گذاشته بودم و حالا محسنی که صورتش را مماس صورتم قرار داده بود. لحظه ای چشمانم را بستم تا آرامش را روانه وجودم کنم. چشم که باز کردم با محسن چشم تو چشم شدم. دستم را گرفت و متعدد می بوسید خواستم متقابلا این کار را انجام بدهم که نتوانستم و بر طبق عادت بوسه ای محکم روی گردنش زدم از آنجایی که در مدرسه آرایش کرده بودم و رژ قرمزی زده بودم رد لبانم روی گردنش جویای همه چی بود.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف