#رمان_پناه
🌸
#قسمت_سیزدهم
کلید را پرت می کنم توی کیف و با ژست خاصی می گویم :
_اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونه ی مایی آقا !
+مگه میشه؟
_چی میشه؟
جواب نمی دهد ، استغفرالهی می گوید یک قدم عقب می رود و به ساختمان نگاه می کند .هنوز توی ذهنم سرچ می کنم که شبیه به کیست !
دستی به ریشش می کشد ، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمی آورد و شماره می گیرد .زیرلب غر می زنم "دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه "
نایلون ها را بر می دارم و در حالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را می بندم و وارد خانه می شوم .
فرشته با عجله می دود توی حیاط ، چادر گلدارش را توی هوا چرخی می دهد و می گوید :
+کسی در نزد ؟
_نه ولی یه آقایی بیرونه که سوالای عجیب غریب می کرد ،چطور ؟
+اوه اوه شهاب سنگ نازل شد !
_یعنی چی؟
+هیچی ،تو برو داخل دستت افتاد !
با عجله می رود سمت در ، امروز همه مشکوک اند ! شانه ای بالا می اندازم و با اینکه از شدت فضولی در حال مردنم اما ترجیح می دهم نامحسوس آمار بگیرم !پله ها را با وجود سنگینی خریدها دوتا یکی طی می کنم ، شالم را از سرم می کشم و از پشت پنجره ی اتاق بیرون را دید می زنم ... پسر جوان توی حیاط کنار فرشته ایستاده و آهسته حرف می زنند .دست هایش را جوری توی هوا تکان می دهد که می فهمم عصبانیست ! چشم هایم را ریز می کنم و گوشم را تیز ...
قد نسبتا بلندی دارد و چهره ای آرام و مذهبی با تیپی ساده ... شاید دوست پسر فرشته باشد ! خودم خنده ام می گیرد از این تصور محال ...
نمی دانم چه می گویند که ناگهان هردو نگاهشان سمت پنجره ی اتاق من می چرخد . چشمان فرشته گرد می شود و تند و تند با دست اشاره می کند که دور شوم .
پسر اما به ثانیه نرسیده رو بر می گرداند و از در بیرون می زند .
ادامه دارد ...
#الهام_تیموری
#رمان
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
:)
🌸🌿
What do you think you can
Or you think you can not
Either way, you think right.
چه فکر کنید می توانید
یا فکر می کنید که نمی توانید
در هر دو صورت درست فکر می کنید.
#انگیزشی
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اصول برنامه ریزی - اصل 6
یک برنامه مناسب و دقیق باید با رعایت اصولی همراه باشد تا هم اجرایی باشد و هم دانش آموز را به اهداف بلند مدت و کوتاه مدت خود برساند.
- تنوع مطالعاتی:
به چند دلیل داشتن تنوع مطالعاتی در سال پیشنهاد میشود.
1- چون یادآوری در چند درس است بهتر است یادگیری هم در چند درس باشد. (هماهنگی یادآوری و یادگیری)
2- بخشهای مختلف ذهن ما مخصوص یادگیری درسهای مختلف است، وقتی درسهایی از جنس هم را در کنار هم مطالعه میکنید ، بخش مربوط خسته میشود.
(استراحت به بخشهای مختلف ذهن)
3- وقتی یک درس را در طول هفته مطالعه میکنید، مرور آن نسبت به زمانی که آن را فقط در یک روز بخوانید، بیشتر خواهد بود . (مرور بیشتر مطالب)
#بولت_ژورنال
#برنامه_ریزی
#درس
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده و ترفند
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
درون تو آکنده از پروانه است
کافیست پنجره را بگشایی
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند
دی گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
پیش کمان ابرویش لابه همیکنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند
چون ز نسیم میشود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند
دل به امید روی او همدم جان نمیشود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
بی مدد سرشک من در عدن نمیکند
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را درد سخن نمیکند
#شعر
@shakh_nanat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
بلند ترین دیوار جهان ، چین نیست!
برای جدایی از هر که می تواند دوست داشته باشد یک دیوار بزرگ کافی است .چنین دیواری گاه سالها پابرجا میماند جنس این دیوار بزرگ حسادت است.
نفوذناپذیر که در هر قلبی بنا شود، آن قدر را از سایر قلب ها جدا میکند.جنس سنگین دیوار بزرگ حسادت است.
باید هر سنگ و آجر که میخواهد این دیوار بزرگ را بنا کند. دور بیندازیم؛
چون این دیوار با شکست آجر هایش از بین میرود؛ و گرنه هیچکس و توانایی شکستن ناگهانی این دیوار نیست.
موافقی این دیوار را بشکنیم؟
راهش این است که از پیشرفت دوستانمان
هر که دستاوردش بهتر است
بشریت میخورد، خوشحال میشویم
ساده است، نه؟
#دخترانه_طور
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_چهاردهم
تازه می فهمم شهاب سنگی که فرشته می گفت ، برادرش شهاب الدین است ! یعنی همان پسر آشنایی که دیروز سر و کله اش پیدا شد و وقتی عصر با فرشته رفتیم خرید از زیر زبانش بیرون کشیدم بالاخره
_چرا این چند روزه نبود برادر گرامیت ؟!
+داداش شهاب خیلی وقتا مسافرته ، یعنی در واقع ماموریته بخاطر کارش
_مگه کارش چیه ؟
+مستندساز و مجری و این چیزا
_ای بابا ! گفتم چقدر آشناستا
+یعنی دیدی برنامه هاشو؟!
_حتما دیگه ! چون از همون اول فکر کردم می شناسمش
+عجیبه
_چرا ؟ مگه نمیگی مجریه ؟
+خب آره هست ، ولی مجری برنامه های مذهبیه ...
نفهمیدم کنایه بود یا نه ولی احساس کردم که مذهبی را به عمد غلیظ گفت و بعد هم ادامه داد :
+اصلا سختگیری اولیه آقاجونم برای موندن تو توی خونه ی ما بخاطر همین خان داداشم بود
_که یه وقت از راه به در نشه؟
خندید و گفت:
+نه بابا ! ولش کن ...کلا حالا خودت بیشتر آشنا میشی با مدل ما ،ببینم نگفتی قراره چیا بخریم ؟
این دختر دلیلی برای اذیت کردن من نداشت وقتی اینهمه مهربان بود . وقتی آمد دنبالم و گفت آماده شده برای خرید تعجب کردم .روسری طرحدار بلند و قشنگی را با گیره لبنانی بسته بود که با چادر واقعا زیبایش کرده بود حتی با اینکه بدون هیچ آرایشی بود .انقدر ساده و راحت که فکر کردم مگر می شود اینطور هم بیرون رفت و اعتماد به نفس داشت ؟!
حتی لاله هم که چادری بود به زور من کمی آرایش می کرد !
فقط یک لحظه احساس کردم چقدر دنیای ما متفاوت است ،موقعی که توی شیشه ی یک مغازه تصویر کنار هم ایستاده مان را دیدم !
من با مانتوی سبک و رنگ روشنی که آستین هایش تقریبا کوتاه بود و بدون هیچ ساق دستی ، با ساپورت و لاک ناخن و موهای اتو کشیده و آرایش کامل ....
و او دقیقا نقطه ی مقابلم بود .
حتما برادرش از همین ایراد گرفته و نمی خواست یا تعجب کرده بود که من ساکن خانه شان شده ام ! آن هم وقتی که فقط یک هفته غایب بوده ...
و همین برخورد تند اولیه اش که البته خیلی هم مستقیم نبود باعث شد تا جرقه ی کینه ی عمیقی نسبت به او در دلم زده شود !
تمام دیروز را اختصاص دادم به مرتب کردن و چیدن وسایل اندکی که تهیه کرده بودیم .
با شنیدن صدای در از مرور خاطرات می گذرم و در را باز می کنم . زهرا خانوم است با لبخندی که همیشه به چهره دارد . از دیروز کلی خرده پاش برایم فرستاده
+خواب که نبودی ؟
_نه ،اگه کار داشتین می گفتین من میومدم پایین پاتون درد می گیره که
دستش را بالا می آورد و می گوید:
+نمی دونم چطور یادم نبود که دیروز تا حالا اینو برات بیارم
دستم را دراز می کنم و قالیچه کوچک نازکی که تا زده است را می گیرم
+سجاده و چادرنمازه ،تو رو خدا حلال کن حواس پرتی منو . قبله که خودت می دونی دیگه کدوم وره مادر ... التماس دعای زیاد
عطر گل محمدی پر می کند ریه ام را ، انگار بعد از سال ها عزیز را بغل کرده ام! انقدر گیج شده ام که نمی فهمم کی می رود و من حتی تشکر هم نکرده ام ...
ادامه دارد ...
#الهام_تیموری
#رمان
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」