سلام صبحتون بخیر
به شنبه خوش آمدید
الهی امروز
هرچی خوبیه
خدابراتون رقم بزنه
دلتون از محبت لبریز
برکت توزندگیتون
جاری ودعای خیر
بدرقه همراهتون باشه 🌺🍃
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌺تقدیم به تک تک شما خوبان
🌼لحظات خوب و خوشی
🌺رو برا تک تکتون ارزومندیم
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
36.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨السلام علیک یا بقیه الله فی ارضة✨
🌹🌹🌹🌹🌹
کـاش روزی بـرسـد،
که به هم مژده دهیم...
یوسـف فـاطـمـه آمـد
دیـدی؟!
مـن سـلامـش کـردم:
پاسـخـم داد امـام
پاسـخـش طـوری بـود!!
با خودم زمزمه کردم که امام...
می شناسد مگر این بی سر و بی سامان را؟!
و شـنـیـدم فـرمـود...:
تو همانی که «فـــرج» میخواندی..🌺
✨کلیپ عطر یارتقدیم به ساحت مقدس آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف✨
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
دیروز هفدهم شعبان مصادف با میلاد دخت سه ساله اباعبدالله حضرت رقیه سلام الله علیها بود این روز بر شیعیان و محبان حضرت رقیه مبارکباد🌹
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
#بانوی_ثمین
لطفا کانال ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/1380515964C706be45608
اگه الان ناراحتی ، غصه داری ،
نگرانی ، فکرت مشغوله
ولی داری سخت
تلاش میکنی و میجنگی...
مطمئن باش آخرش خوب میشه ،
قشنگ میشه ،
روشن میشه ، زیبا میشه...
به قول مولانا:
«اگر ابر ها گریه نمیکردن جنگل ها نمی خندیدن!»🍃
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
شما هرگز زندگی خود را تغییر نخواهید داد،
تا اینکه کار های روزانه ای که انجام می دهید را تغییر دهید!
راز موفقیت شما در کارهای روزمره شما یافت می شود!!
#انگیزشی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سلام دخترا خوبید
حال و احوالتون چطوره الهی همیشه خوب باشید
شنبه ها با نهج البلاغه
#نهج_البلاغه
❤️انتشارش با شما✋
آقا امیرالمومنین علی علیه السلام میفرماین:
🌹بَقِيَّةُ السَّيْفِ [أَنْمَى] أَبْقَى عَدَداً وَ أَكْثَرُ وَلَداً🌹
📖كسانيكه در جنگ شركت مى كنن و از اون زنده بر مى گردن. اونها بيشتر از ديگران میمونن و صاحب فرزندان بيشترى میشن🤩🤩🤩
✍هرچه در راه خدا باشی نسلت بیشتر و بهتر میشه😍😍😍😍
📚برداشتی از حکمت ۸۴ نهج البلاغه 📚
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
#نهج_البلاغه ❤️انتشارش با شما✋ آقا امیرالمومنین علی علیه السلام میفرماین: 🌹بَقِيَّةُ السَّيْفِ
#نهج_البلاغه
⚔این حکمت اشاره به طوايفى داره كه دشمنا بى رحمانه از اونها قربانى گرفتن ولى باقى موندگانشون بقاى بيشتر داشتن و فرزندانشون بیشتر شد.
تجربه هاى تاريخى هم اين حقيقت رو تأييد و مورخ ها(تاریخ نویسا) به طوايفى اشاره كردن كه تعداد زیادی از اونها كشته شدن ولى بعد از مدتی فرزندانشون به طور چشمگيرى زیادتر شدن. نمونه مشخص اون فرزندان اميرمومنان على(عليه السلام) بودن كه بنى اميه اونا رو هر جا که پیدا میکردن از دم شمشير میگذروندن و بنى عباس هم بى رحمانه از اونها قربانى میگرفتن ولى نسل اونها اینقدر زیاد شد كه خداروشکر تو همه کشورها تعداد زیادی از اونا ديده مى شه.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
#نهج_البلاغه ⚔این حکمت اشاره به طوايفى داره كه دشمنا بى رحمانه از اونها قربانى گرفتن ولى باقى موند
#نهج_البلاغه
❤️یه تفسير زیباتری هست براى كلام امام(عليه السلام) كه میفرماین اينكه اقوامى كه شهيد و قربانى مى دن بازماندگانشون در نظر غالب مردم عزيز و شريف میشن و به همين دليل مردم دوست دارن از اونها داماد بگيرن و به اونها عروس بدن و همين دلیل باعث میشه كه نسلشون زیاد بشه و به تعبير ديگه ارتباط سببى با اونها مايه افتخار و اعتباره و اینکار موجب میشه كه مردم براى برقرار ساختن چنين رابطه اى تلاش كنن.
ما در عصر و زمان خودمون هم مى بينيم كه يكى از امتيازاتى كه به هنگام خواستگارى براى عروس يا داماد ذكر مى كنن اينه كه مى گن از خانواده شهداست تا طرف در مقابل با ازدواج با اين خانواده ترغيب بشه.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💗دراین شب زیبا
🎊از خدا میخواهم هرآنچه
💗از خوبیهاست نصیبتان گردد
🎊و تقدیرتان جز خوشبختی
💗چیـز دیگری نباشـد
🎊شبتـون زیبـا
💗و در پنـاه خـدا
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدویکم
خیالم راحت شد چون اگر میفهمیدند مطمئنن دهن به دهن می پیچید و به گوش مادرم می رسید.
به خانه رسیدم هنوز خیالم راحت نبود که مادرم بویی از ماجرا نبرد با یک سلام خشک و خالی وارد اتاقم شدم و مشغول تعویض لباس.
موقع امتحان خرداد فرا رسید و سخت در حال تلاش بودم تا نمراتم خوب بشه. تو راه رفت و برگشت فقط چندباری پرهام را دیدم و حالا دیگر شخصی در زندگی ام نبود اما باز یک کمبودی حس می شد.
گاها با بچه ها به پاساژ می رفتیم و می گشتیم و دیر تر به خانه می رفتیم خیلی اوقات به خاطر لعیا مجبور بودم دیرتر به خانه بروم که مادر او شک نکند. دیگر خبری از مازیار نبود اما خواهرش سراغم آمد و حرف هایی زد که دروغ و راستش را نمی دانستم.
هدفون را با خودم میبردم و کناری می نشستم و آهنگ گوش میدادم. با نشستن کسی کنارم سرم را برگرداندم که خواهر مازیار را دیدم با رویی خوش نگاهم می کرد.
_ سلام
+ سلام خوبی رها؟ میدونم الان چه فکری میکنی ولی صبر کن حرف بزنم
_ ممنون نه بابا این چه حرفیه بگو گوش میدم
هدفون را از گوشم در آوردم و روبه رویش نشستم.
+ ببین مازیار هرچی گفته بهت درست بوده خواستم بگم اگر بخاطر حرفاش باهاش کات کردی باید بگم دروغ نگفته
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدودوم
خواستم حرفی بزنم که نگذاشت و اضافه داد.
+ رها مازیار تورو دوست داشت کادوهایی که برات میخرید رو خودم میدیدم که چه با شوق و ذوق کنار میذاره که نشکنه و کثیف نشه میخوام بگم اولاش فکر نمی کردم بخاطر سن پایینت باهات اوکی باشه و رابطتتون و جدی بگیره ولی بعد دیدم بدجور به دلش نشستی اما باید بگم خیلی زندگی سختی داشته هرچی که پیش اومده بینتون سعی کن حلالش کنی
دیگر سکوت نکردم.
_ من همه این هارو میدونم داداشت پسر بدی نبود منم شرایطم اوکی نبود قبلن هم گفتم اما داداشت اصرار داشت که من دارم بر میگردم به دوست پسر قبلیم و اون هواییم کرده و ضمن اینکه یه چیزی شد که فکر کردم ادامه ندم بهتره اره مازیار کم نذاشت منم شرایطم و بهش توضیح داده بودم که منتی نباشه و توقعی نداشته باشه که هرجا خواست باهاش برم حتی هدیه هایی هم که می گرفت همه اش خودش خرید و من هر دفعه گفتم اینکارو نکنه که اگر بخواد بهش پس میدم ولی خودش گفت هدیه هست و واسه منه
+ دوست داشت تو نداشتی آخه زود دل کندی
_ آدم و تو قلب هم نیستن و از هم باخبر هم نیستن اما باید بهت بگم که دوسش داشتم من آدم سنگدلی نیستم که شاید داداشت از من برات ساخته اما گفتم ادامه دادن رابطه به نفع من یکی نبود و آدما از یه جا به بعد دل نبستن رو یاد میگیرن
نگاهی به دستانم کرد. هنوز رد زخم و کبودی جای تیغ در دستم دیده می شد کمی آستینم را پایین کشیدم.
+ فقط بهت بگم حرفی نکن اینکارارو با خودت هرجا هستی خوش باشی
دلیل اینکه خواهرش اینجا بود هرچه بود میدانستم مازیار نفرستاده اش چون مازیار آنقدر از دستم دلخور هست که قدمی پیش نگذارد و من هم آنقدر ازش شکار هستم که جرات همچین کاری را به خودش ندهد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسوم
آواخر امتحانات بود که پرهام میخواست من را ببیند. چند وقتی بود که صمیمی تر از قبل برخورد می کرد و نیلوفر هم بو از این ماجرا برده بود و حساس شده بود. با اینکه من را میشناخت ولی توقع نداشتم که شک کند و نسبت به من بدبین شود.
بعد از امتحان قرار بود ببینمش اما با دیدن پرهام با روی خوش به سمتش رفتم. دستش را دراز کرد که دستش را فشردم به سمت کوچه همیشگی رفت.
+ محسن دیگه سراغت نیمد؟
_ نه چطور!
+ داغون تر از این حرفاست که بخواد پی دوست دختر باشه با خانوادش دعواش شده دیگه خونه نمیره
_ به من میگفت نفرینت گرفتتم منم گفتم من ازش گذشتم و سپردم به خدا اما من شکستم اولین رابطه جدیم بود
+ ولش کن این چیزارو تو همیشه خوشحال باش و بخند خنده هات خیلی قشنگه
_ فداتشم ممنون
+ نیلوفر اون روز هرچی تونست گفت گفت از رها گذشته برای چی با اون دختره حرف میزنی و اینا منم گفتم تو که رلم نیست بدتر حرصی شد
_ به منم میپره قاطی کرده والا من که هیچ بدرفتاری باهاش نکردم بلاخره رفیق فابم بوده دیگه حالاهم گیر داده که میخوام مدرسم و عوض کنم و برم نبینمتون و اینا
+ اره به منم گفت منم گفتم نکن و این حرفا هزارتا دلیل آورد گفت بابام میدونه این جایی نمیزاره بیام میدونم داره الکی میگه
شروع کردم قدم زدم و حین قدم زدن صحبت می کردیم از کوچه خارج شدیم که نیلوفر و با چندتا از بچه ها دیدمش.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهارم
_ بهونه الکی آورده باباش ایندفعه که تو و با نیلوفر دیده بود طوری زدتت که فکر نمیکرد از صد قدمی نیلوفر هم رد بشی بهونه الکیه
دوتایی خندیدیم که نیلوفر حرصی به سمتم آمد.
+ رها خیلی آشغالی رفتی چسبیدی به کسی که دشمنه منه و هی داداشم داداشم می کنی واقعا که داداشت هولی بیش نیست تو که خودت میدونی چجوری با این دختر و اون دختر میپره
هرچقدر تحقیرم کرده بود و سکوت کرده بودم کافی بود جوش آوردم و انگار شعله آتش در وجودم زبانه می کشید.
_ معلومه چی میگی این همه بهم گفتی ابجی که بخوای الان بهم بگی آشغال حرف دهنت و بفهم و وقتی هم راجب من حرف میزنی حواست به حرف زدن باشه تو مال این حرفا نیستی برای من شاخ و شونه بکشی اشغال هم خودتی
بچه ها دست نیلوفر را کشیدند و بردند که پرهام هم جلویم قرار گرفت.
+ ابجی بسته ولش کن میخواد کاری کنه حرص تو دربیاد
_ آخه وایسم تا هرچی میخواد بگه آخه چرت و پرت میگه اون من و میشناسه و این حرف و میزنه بقول مامانم من هرچی میخورم از رفیق میخورم ن از غریبه
+ خودت و ناراحت نکن نری تو مدرسه دوباره باهاش دعوا کنی
_ باشه بابا توام که
بعد از جدا شدن از پرهام به مدرسه رفتم. نیلوفر زودتر از من به مدرسه رفته بود روبه رویم قرار گرفت.
+ فکر نمیکردم آنقدر پَست باشی خیلی بیشعوری رها من و ول کردی چسبیدی به داداشت ؟؟؟ توام خرابی
بازهم نتوانستم دوام بیاورم و از درون داشتم آتش می گرفتم.
به سمتش هجوم آوردم که چندتا از بچه ها بینمان قرار گرفتن.
_ نیلوفر حرف دهنت و بفهم هرچی هیچی بهت نمیگم برام دُم در آوردی اصلا چته عین سگ پاچه میگیری من چیکار کردم که جلو پرهام باید برگردی بهم هرچی از دهنت میاد بیرون بگی بخاطر یه پسر داری گند میزنی به دوستیمون
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوپنجم
با آمدن ناظم هردو آرام شدیم و بدون پاسخ دادن به سوالات ناظم به کلاس هایمان رفتیم. هنوز برایم باور کردنی نبود کسی که دوست صمیمی ات است و هیچ نهان و پنهانی از او نداری اینگونه خطابت کند و تو را جلوی دیگران تخریب کند. می خواستم کوتاه بیایم چون نیلوفر را خیلی دوست داشتم و تا زمانی که یادم می آید هردو پشت هم بودیم اما حالا روبه روی هم قرار گرفته بودیم و نیلوفر شمشیر را از رو بسته بود.
از وجود پرهام نه ناراحت بودم نه خوشحال او را مقصر نمی دانستم و همین باعث می شد فکر و خیالات را پَس بزنم. بجه های اکیپ پراکنده شده بودند و یه عده با من و یه عده با نیلوفر می گشتند اما کسی از آنها با من قعر نبود.
رفتار های نيلوفر برایم خسته کننده و تکراری شده بود اما دوست داشتم نسبت به او باعث نادیده گرفتن آنها میشد اما امروز همه چیز را بر سرم شکست. امتحانات را یکی پس از دیگری به سرانجام رساندم روز آخر بود، تک تک بچه ها را بقل گرفتم حتی نیلوفر را، کوتاه آمده بود اما هنوز سرد رفتار می کرد و دلخور بود. مقصر نبودم و نمی پذیرفتم که مقصر اختلافات بین پرهام و او ربطش به من باشد.
حالم خوب نبود اکیپ از هم پاشیده بود و من حسرت کنار نیلوفر بودن را میخوردم اکثر بچه ها سمت او بودند و از این قضيه ناراحت بودم این من بودم که این اکیپ را تشکیل داده بودم حالا هم باید نظاره گر پاشیدن بچه های اکیپ باشم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف