بيشتر از كودكی خودمون،
آدم دلش واسه جوونی پدر و مادرا تنگ میشه
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
گاهی به نصیحت نیاز نداریم!
گاهی فقط نیاز داریم از کسی بشنویم،
که در تحملِ رنج زندگی تنها نیستیم …
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
تا زمانی که یکی تو آسمون هست
که از من مراقبت میکنه
هیچکس رو زمین نیست
که بتونه منو بشکنه!
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
آدمایی که میشه باهاشون
ساعتهای طولانی در مورد
همه چیز حرف بزنی رو
دوس دارم
آدمایی که هیچوقت در
مقابلشون حرف کم نمیاری ،
که کنارشون هیچوقت
نیاز نیست بگی
" خب ، دیگه چه خبر؟"
اگه از این آدما توی
زندگیتون دارید ، نگهش دارید .
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔺 توصیههای تغذیهای در دوران روزهداری
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷سلامت تلفن همراه خود را چگونه حفظ کنیم؟
باتوجه به افزایش کلاهبرداریهای اینترنتی، از چه ابزاری برای حفظ امنیت و سلامت تلفن همراه خود استفاده کنیم؟
🎥ویدئو را ببینید.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 زنان موفق در چهارچوب حجاب
✅ زنانی که در پزشکی، صنعت هوایی، علوم فضایی و تجارت با حجاب به اعلاترین درجه دست یافتند تا به جهانیان ثابت کنند حجاب، محدودیت نیست.
┅┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┅
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
با سلام خدمت خانواده های محترم
اعلام میکنیم .
خانم دکترعربی استاد حوزه ودانشگاه وکارشناس خانواده درروزسه شنبه ۱۳ماه مبارک رمضان درنمایشگاه به عنوان مشاورحضوردارند عزیزانی که نیازبه مشاوره دارند
این مشاوره ها بصورت رایگان وبدون هزینه میباشد
منتظرحضورسبزتان هستیم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیویکم
+ بابا دفعه دیدی آقا آروین خواست حساب کنه بگو دلسوزی نکنم هرچی می تونم بخورم
همه به حرف روهام خندیدیم و بابا پرو ای نثارش کرد.
+ رها جان با خانواده موحدی هماهنگ کردیم که دیگه بریم این هفته بچرخیم توام یکم از درس و دانشگاه بیای بیرون خانم دکتر
_ باشه مامان جان دست شما دردنکنه
هرچقدر می خواستم از آروین دور باشم باز هم مجبور به دیدن و فکر کردن به او بودم. چاره ای هم نبود باید تحمل می کردم تا برگردم. شور و اشتیاق دیدنش را داشتم از طرفی نگران این بودم که نکند گناهی مرتکب بشوم اما از عشقی که در وجود من بود اطمینان داشتم که عشق زود گذری نیست و تداوم دارد همانطور که بعد از ۷ سال هنوز او را از یاد نبرده و بادیدن او حالی به حالی می شوم.
در خیالم نظاره گره رفتارم با او بودم، یا رب خودت هوای دلم و داشته باش.
کاش می توانستم به او بگویم
" در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست!
مثل آرامش بعد از یک غم
مثل پیدا شدن یک لبخند
مثل بوی نم بعد از باران
در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ...
من به آن محتاجم..
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیودوم
نماز صبح شد برخواستم و وضو گرفتم و قامت بستم. بعد از نماز دلم هوایی شد و شروع کردم دردودل کردن. یکساعتی من بودم و خدا و اشک هایی که عین مروارید می غلتیدند و جانمازم را مرطوب می کردند.
"خداجونم من آخر هفته دارم برمیگردم من از عشق خودم به آروین مطمئنم نمیخوام بدونم اونم عاشقم هست یا نه من میخوام خودت اگر به صلاحه همین امروز دیگه همه چی و تموم کنی والا خیلی صبر کردم دیدم و شنیدم و سوختم و ساختم توکل به خودت "
مهر را بوسه ای زدم و اشک هایم را پاک کردم حس سبکی بی نظیری شامل حالم شده بود. قرار بود با اهالی خانه صبح زود راه بی افتیم و برویم باغ پدر آروین در بابلسر، لباس هایم را آماده گذاشته بودم. سعی کردم بیشتر لباس پوشیده بردارم که این چند روز راحت باشم.
_ خوب من آماده بریم
+ رها مگه تو از کله صبح بلند نشدی؟ چرا آنقدر دیر میای؟ جای بابا بودم جات میذاشتم تا درس عبرت شه برات
_ چیکار کنم؟ غر غر نکن حالا هم که جای بابا نیستی میرفتم خودم میومدم
حدود ۳ ساعت تو راه بودیم روهام تا موقع رسیدن خوابید، بابا هم خسته نبود و تا مقصد بکوب رانندگی کرد. آروین و خانواده اش زودتر از ما آمده بودند که کمی سرو سامون به باغ بدهند مثل اینکه خیلی وقت بود به باغ سر نزده بودند.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیوسوم
به محض رسیدنمان، گوشی پدر زنگ خورد.
+ به به آقای ندیمی در و بزن که جلو دریم.
با مادر و پدر آروین حال احوال پرسی کردم، چشم چرخاندم و او را نیافتم.
پدر و روهام درحال آوردن وسایل هایمان بودند، باغ به قدری زیبا بود که دلم می خواست تمام شب و روز بیدار بمونم و چشم به دوزم به سرسبزی درختان و گل های آن.
+ دخترم اتاق زیاد داریم اگر می خوای راحت باشی یه اتاق جدا بردار یه اتاق هم میدیم به روهام و آروین
_ دست شما دردنکنه خانم ندیمی لطف کردید حالا کدوم اتاق و بردارم
+ بیا اتاق آروین رو بدم بهت
بی حرف پشت سر او راه افتادم. امیدوار بودم آروین از دست مادرش ناراحت نشود.
_ یک وقت ناراحت نشن
چشمکی حواله ام کرد.
+ نترس ناراحت نمیشه
خجالت زده سرم را پایین انداختم و به همراه او وارد اتاق شدم. بوی عطر مشامم را پر کرد. دیوار های اتاق درعین زیبایی پراز عکس شهدا و رهبر بود.
_ چقدر با سلیقه خیلی قشنگه حالا خوبه اینجا اتاق همیشگیشون نیست.
+ اره دخترم حالا بیا استراحت کن تا یکساعت دیگه باهم صبحونه بخوریم وسایل آروین باشه خودش میاد بر میداره
خانم ندیمی که بیرون رفت دور تا دور اتاق را از نظر گذراندم نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر را بلعیدم. چقدر خوشبو بود. روی تخت نشستم حال عجیبی داشتم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیوچهارم
به سمت پنجره رفتم رو به باغ باز می شد و منطقه بی نظیری داشت. در همین حال بودم که در بی هوا باز شد. ترسیده عقب گرد کردم که آروین را در چارچوب در دیدم. نگاهی بهم انداخت و سرش را کمی پایین گرفت.
+ سلام ببخشید رها خانم نمی دونستم اینجایید آخه اینجا اتاق منه اگر در نزدم هم به همین خاطر بود.
_ سلام اشکالی نداره یک لحظه فقط حواسم پرت بود ترسیدم. بله میدونم اتاق شماست مادرتون گفتن من بیام اینجا اگر مشکلی دارید من برم
+ این چه حرفیه مشکلی ندارم فقط من اگر اجازه بدید بیام داخل وسایلم رو بردارم
_ بله حتما بفرمایید
داخل اتاق شد و یکسری وسایل برداشت دوست داشتم نظاره گر کار هایش باشم به همین منطور چشم ازش برنداشتم. چشمم به یک دستبند افتاد. دستبند چرمی که مادرش هم برای من و هم برای او خریده بود. من هم هنوز داشتم. از شوق بود یا هرچه به زبان آمدم.
_ هنوز دستبند رو دارید؟ همونی الان گذاشتید تو ساکتون
نگاهش را بالا گرفت و همانطور حلقه های چشمانش دستم را نشانه گرفتند و دستبند را دیدند. لبخندی زد.
+ بله دارمش بلاخره مادرم گرفته و یادگارییادگاریه عجیب نیست اما شما تا الان دارید عجیبه
پشیمان شدم از گفته ام حالا چه باید جواب می دادم.
_ برای منم ارزشمنده سال ها میگذرن اما بعضی چیزها عوض نمیشن آدم اونارو تا اندی سال به دوش میکشه
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیوپنجم
+ امیدوارم همینطور که میگید باشه ولی خیلی ها هم زود دیگران رو از یاد می برن بگذریم یا علی چیزی لازم داشتید من و خانواده در خدمتیم راستی نون خریدم بفرمایید صبحانه
نماند و منتظر جوابی از طرف من نشد. این که فکر می کرد من فراموشش کردم دردی بود که به درد هایم اضافه کرد خدایا کرمت رو شکر، حال به گمانم او هم سعی می کرد عین من همه چیز را فراموش کند اما دروغ بود من اورا یادم نرفته است.
بی حوصله پشت میز نشستم. مادرم و خانم ندیمی همه سفره را چیده بودند همینطور مشغول بودیم که حوس کردم تنهایی قدیمی در باغ بزنم.
_ مامان من میرم تو باغ قدم بزنم کاری داشتی به گوشیم زنگ بزن
پا در باغ گذاشتم و هوای پاک را به ریه هایم فرستادم با هر دم و بازدم حالم بهتر می شد و روحم جان می گرفت و کمی از افکار بیهوده دور می شدم آنقدر به خودم فشار آورده بودم و سرم در درس بود که از اطرافیانم غافل شدم. چشمم به یک درخت افتاد آخرین باری که آن را دیدم ۱۰ سال داشتم پشت این درخت قایم می شدم تا آروین پیدایم نکند همیشه هم پیدایم می کرد اما به رویم نمی آورد و من زودتر سُک سُک می کردم یادش بخیر.
آروین و مادرم همقدم باهم به حیاط آمدند آروین با احترام از او جداشد که مادرم به سمتم آمد.
+ مامان جان بیا یکم میوه آوردم. حالت چطوره؟ آخ مادر چقدر دلتنگتم وقتی نیستی خیلی حوصلم سر میره کلافم بلاخره دختر نعمتی ای واسه خودش
_ الهی دور سرت بگردم خودمم خیلی دلتنگ میشم ولی واسه این راه خیلی سخت تلاش کردم حالا مجبورم ادامه مسیر رو هم با تمام توان جلو برم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
کمترین مهربانی
میتواند این باشد
که در انتهای شب
برای آرامش یکدیگر
دعا کنیم
شبتون خوش و سراسر بارش نعمت
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
هر صبح از درون دلم میکنی طلوع
صبحت بخیر، پادشه شعرهای من...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سلام صبحتون بخیروخوشی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸سبد گلی تقدیم تون می کنم
💖به نام محبت و ازجنس آرامش
💖 سهشنبه تون قـشنگـــــــ🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
الهی!
دلتون مثل روز روشن
مثل برکه آروم
شادی قلبتون مداوم
نفستون گرم
روزگارتون پرعشق
وروزتون بخیر باشه
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
لبخندت خیلی خوشگله
لطفا غمگین نباش
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
روستای پلکانی و تاریخی کنگ مشهد
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」