فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
⚡️کلیپ بسیار زیبا و تکان دهنده
ماجرای ازدواج علامه حلی
📢 پدرها، مادرها ، آقا پسرا ، دختر خانما
✅ لزوم جهاد ازدواج برای همه مردمع
👤سخنرانی دکتر عباسی
.•°``°•.¸.•°``°• •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 این کلیپ رو ببینید و حتما تو گروه هایی که عضوید ارسال کنید🙏 شاید جوانی از جوانان این مرز و بوم این کلیپ رو دید و دیدگاهش نسبت به ولی فقیه جامعه ، رهبر معظم انقلاب تغییر پیدا کرد.
✍ مبادا در معرفی رهبر عزیزمون کوتاهی کنیم و روز قیامت جوابی به امام و شهدا نداشته باشیم 😔
#لبیک_یا_خامنه_ای✋
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین پرتاب موشک کاغذی تاریخ؟!
#زنگ_تفریح
پی نوشت : گاهی وقتها اگه شروع کنی مطمئن باش اگه خواست خدا باشه همه چیز دست به دست هم میده تا به هدفت برسی ...
#تنبل_نباش
#ناامیدنباش
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
📸 اعتراف به نابودی
🔹 سران ارشد رژیم صهیونیستی در سالهای گذشته همواره به نزدیک بودن فروپاشی حکومت جعلی خود اعتراف کردهاند
🔴 #نیمه_پنهان_غرب
〰〰🍃🌸🍃〰〰
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❣دوست من چرا میگی من نمیتونم؟
چرا میگی از من گذشته؟
چرا میگی من بدشانسم؟
چرا میگی من بدبختم..
مگه خدا نگفته من از روح خودم در وجودتون دمیدم؟ از روح خدا در ما دمیده شده، پس هیچ محدودیتی نداریم.پس باید عالی باشیم.
کلام تو عصای معجزه گر توست،این جملات را هر روز تکرار کنید...اونقدر بگید که ذهنتون باور کنه که هستید و خیلی کارها میتونید انجام بدید:
👈من خودم را دوست دارم،
👈من شادم،
👈من عالیم،
👈من خودم را باور دارم،
👈من می توانم،
👈من سرشار از انرژی هستم،
👈من شجاعم،
👈من خوش شانسم
👈من دوست داشتنی ام،
👈من لایق بهترینها هستم،
👈من توانمندم.
خـــدایــــا شکرت😍🍃
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#انگیزشی
وقتی کتابی رو باز میکنی
تنهایی تقریبا درمان شده است!
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
از کنار یه سری چیزا
باید رد شد و سکوت کرد
یه چیزایی رو نباید دید
یه وقتایی ام نباید شنید
#رفیق
هر چیزی رو برای خودت مهم نکن :)
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
چند سال بعد با امروز هیچ فرقی نخواهد کرد مگر به دو دلیل:
اینکه این مدت چه کتابهایی خوانده یا با چه کسانی معاشرت کرده باشی.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌹جشنواره ماه مبارک رمضان
🍀ترنم وحی
🤩جشن فرشته ها🤩
در سالروز ولادت امام حسن مجتبی(ع)
💐همه ی روزه اولی ها با خانواده هاشون دعوتن
✅زمان: پنج شنبه ۱۷ فروردین ماه
ساعت۱۶ عصر تا اذان مغرب/ همراه با سفره ی افطار و کلی برنامه ی شاد و متنوع برای بچه ها و خانواده ها
✅مکان:بوستان ابوذر،در جوار حرم مطهر شهدای گمنام ابوذر
🍀منتظر حضور سبزتان هستیم
🌱🌷🌱
#موسسه_امام_رضا_ع
#مجموعه_شهید_عسگری
🔸https://eitaa.com/alreza72
🔹https://sapp.ir/alreza72
لطفا کانال ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/1380515964C706be45608
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلویکم
ننه علی زن روستایی بود که چون اولین بچه اش اسمش علی بود به او ننه علی می گفتند بچه هایش همه تهران بودند و هرکدوم مشغول کاری و از مادرشون غافل شده بودند. آن زمان آروین را می شناخت وقت هایی که به باغ می آمدند به او سر میزد مثل یک پسر آروین را دوست داشت و آروین هم با تموم وجود او را می پرستید جای مادر بزرگ نداشته آروین را برایش پرکرده بود. آخ که یاد عزیز افتادم سرطان جان او را گرفت و دارفانی را وداع گفت. آن زمان حالم خیلی ناخوشایند بود آنقدر که یک شب به خوابم آمد و از من گِله کرد. از آن به بعد مشغول درسم شدم.
+ رها جان چقدر خوشگل شدی ننه ایم چادر چقدر بهت میاد. بیا که من آب پر کنم بریم خونه یه چایی بخوریم بشینیم از خودت برام بگی چقدر دلم برات تنگ شده
_ منم دلم براتون تنگ شده، باشه ننه علی بده من پر کنم.
به خانه اش که رسیدیم درست مثل قدیم همانطور با سلیقه بخ جا مانده بود و تغییری در آن صورت نگرفته بود. چایی ریختم و تو حیاط کنار ننه علی نشستم چشم انتظار می کشید تا برایش از خودم بگویم بدون کم و کسری برایش از خودم گفتم و این چندوقت و اتفاقات جورواجور.
+ ببینم ننه تو شوهر نکردی؟
خنده ام گرفت و خندیدم. زد پشت دستش و سرش را تکان داد.
+ دختر به این خوشگلی امان من قد تو بودم علی میرفت مدرسه
_ هی چی بگم ننه علی جون
+ بچه که بودید به یاد دارم آروین عین پروانه دورت می چرخید ننه، آنقدر باحیا بود بزرگ تر که شدی عین یک آقا گوشه می نشیست و آروین عین بچه منه ننه میدونم پاکه ژلف هم نیست ننه
_ ژلف چیه
+ مثل این پسرایی که موهاشون سیخ سیخیه دیگه ننه
_ ننه علی اون جلفه نه ژلف
خندیدم که بشکونم از دستم گرفت.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلودوم
+ ببین تروخدا فسقل بچه بزرگ شده داره من و مسخره میکنه طفره نرو ننه حالت از قیافت تابلو بقول شاعر رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون
خجالت زده و ناراحت رو از ننه علی گرفتم. خدایا بنده هات هم دارن حال من و میبینن خودت چاره ای برای من پیدا کن.
+ ننه جان ناراحت نباش من هم قابل بدون و از اون قلب اندازه گنجیشک بهم بگو
_ چی بگم اخه ننه دیگه شما خودتون بهتر میدونید که دلم پیش کیه
+ آخ ننه من قربون دلت بشم نه ننه از کجا بدونم
می دانستم ترفندش است از لبخند گوشه لبش مشخص بود دنبال اذیت کردنم است.
_ ننه اذیت نکن دیگه خجالت میکشم تازه طرف اصلا معلوم نیست من و می خواد یا نه دلش گیر منه یا نه! از شما چه پنهون من که از خدا خواستمش چون کاری از دستم بر نمیاد دیگه هرچی خدا صلاح بدونه منم فردا دیگه عازمم
+ ننه جان غصه نخور خدا ارحم الراحمینِ من میدونم دل آروین هم پیشه تو ننه اما خودش باید دست به کار بشه آخه چقدر شما دوتا بهم میآید دوتاتون محجوب، خوب آخ ایشاالله عروسیتون خودم روسرتون نقل بپاشم
در خانه به صدا در آمد چادرم را سرم کردم. ننه علی رفت در را باز کند.
+ سلام ننه علی این پسر بدجور دلتنگ شما شده اومدم سری بزنم سر راه اینارم خریدم. ننه علی نمیدونی کی اومده! یه دختر بچه کوچولو بود که من همیشه با خودم میاوردمش اینجا میگفتی خدا نقاشیش کرده بعد ها هم دیدیش البته اما گفتم شاید اونموقع یادت نباشه
صدای آروین را می شنیدم با ذوق درحال تعریف و تمجید بود خجالت کشیدم اما کیلو کیلو قند در دلم آب شد. ننه علی با خوشرویی فقط به صحبتش گوش داد.
+ سلام ننه جان دستت دردنکنه ماشاالله چقدر دلت پر بود ننه نرسیده کلی حرف زدی. حالا بیا داخل
از چارچوب در کنار رفت آروین وارد شد و با دیدن من تعجب کرد و حرف در دهانش ماسید. خجالت زده سرش را پایین انداخت.
+ ننه علی نگفتی خوده ایشون که اینجان چجوری شناختیشون، سلام رها خانم
_ سلام یه ننه علی و حسش
+ پسرم بشین که کارت دارم. شما دوتا چقدر بزرگ شدید ماشاالله دور باشه چشم حسود ازتون ننه دورتون بگرده
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوسوم
ننه علی رفت داخل خونه که منم به تبعیت از او وارد خانه شدم. خانه نقلی اما باصفا در آشپزخونه مشغول بود. اسپند دود می کرد و زیر لب چیزی زمزمه می کرد.
+ بیا ننه چایی بریز برای پسرم تازه دمه گوارای وجودش
_ من میریزم ننه ولی میشه شما ببرید
+ بریز ناز نکن ننه من خودم این دوران و از بَرم
خنده ام گرفته بود ننه علی را نمی توانستم بپیچانم هرکاری که می گفت را بی برو برگرد باید انجام می دادیم. با اینکه سال ها از او دور بودم اما حسی که به او داشتم وصف ناپذیر بود. هرکسی هم جای من بود همینطور رفتار میکرد بس که او مهربان بود.
_ ننه علی خوبه؟ پررنگ که نیست؟
+ نه ننه خوشرنگه خوشرنگه فقط هول نکنی بریزی رو پسرم
خودش خندید که از دست او حرص خوردم.
_ اع ننه علی دستم ننداز والا شما از جوونا بدتری
+ خوبه خوبه بیا بریم پسرم و تنها گذاشتیم زشته
روسری ام را درست کردم. و سینی به دست پشت ننه به راه افتادم. لرزش را در دست هایم حس می کردم.
_ بفرمایید
انگار زمان نمی گذشت و من همینطور جلو او خمیده ایستاده ام تا چایی را بردارد. نمی دانم در جستجوی چه بود و یا فکر چه بود اما بی حرکت فقط دست هایم را نگاه می کرد که می لرزید.
_ نمی خورید؟ بردارید لطفا
انگار شوک بهش وارد شد تازه چایی را برداشت و روی میز گذاشت.
+ ننه مرد که هول نمی کنه دختره کمرش درد گرفت یکم دیگه منتظرش میذاشتی حق داشت چایی بریز روت
ننه علی خودش می گفت و می خندید.عرق شرم از سر و رویمان می بارید. ننه علی مارا روبه رویش نشانده بود و به گلوله کلمات بسته بود هرطور که بود می خواست از دوتایمان اعتراف بکشد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوچهارم
آروین مشغول چای خوردن بود که ننه علی با حرفی که زد چای بر گلو اش پرید.
+ آروین ننه تو نمی خوای ازدواج کنی والا من چشمم به اینه زن و بچه تورو ببینم.
صورتش سرخ شده بود و سرفه می کرد ترسیده یه نگاهم به او یه نگاهم به ننه علی بود.
+ اگر الان زن گرفته بودی یکی بود بزنه پشتت خفه نشی حالا چاییت و بخور ننه تا خفه نشدی
از دست ننه علی ادم نمی دانست بخنند یا بگرید.
_ ننه علی من دیگه باید برم کاش شما هم بیاید بریم پیش ما باشید
صدای رها شدن نفس آروین را شنیدم.
+ ننه جان اینجا کلی کار دارم شما برید به سلامت باز نری دیگه برنگردی باز به من سر بزن
_ ننه علی بیا بریم دیگه من میخوام فردا برگردم
+ رها خانم فردا می خواید برگردید؟
_ بله من قرار بود فقط یک هفته بمونم دیگه کاری هم اینجا ندارم بهتره برگردم تبریز از درس و دانشگاه عقب نمونم
آروین سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و با انگشت هایش بازی می کرد. ننه علی چشم هایش را محکم روی هم گذاشت و اطمینان آخر را بهم داد بعد از روبوسی با ننه علی آروین هم از او خداحافظی کرد زودتر از او از در خانه بیرون زدم.
+ رها خانم ماشین آوردم بفرمایید
_ راهی نیست خودم میرم ممنون
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوپنجم
صدای لاستیک ماشین را که شنیدم به راه خود ادامه دادم. زیر لب از خدا خواسته ای نثارش کردم. در باغ باز بود و بی هیچ حرفی وارد شدم.
+ ابجی خانم کجا بودن؟
ترسیده به سمت صدا برگشتم.
_ ترسیدم چه خبرته بیرون بودم دیگه
+ اون و میدوم کجا بودی؟
_ رفتم پیش ننه علی نمیشناسیش که
+ اونوقت آروین کجا بود؟
با تعجب به او نگاه کردم چرا این سوالات را می پرسید.
_ از خودش بپرس زودتر از من اومده که
+ خودش غرق در فکر بود
_ دنبال چی تو؟ ولم کن صبح پرواز دارم الانم میخوام برم وسیله هام و جمع کنم یک راست از همینجا برم فرودگاه
+ خوب خوب آروم باش غلط کردم چه زود گذشت
_ چقدرم وجودم واسه تو یکی مهم بود
چشم هایش را دور تا دور باغ چرخاند و ّعلم کرد.
+ ابجی بخدا مهم تر از تو تو زندگیم کسی و ندارم یعنی نیست یه خواهر بیشتر ندارم اگر سر به سرت میزارم هم باز دوست دارم
_ باشه له شدم اهورا
وسایلم را جمع کردم و آنهارا جلو در گذاشتم تا یادم نرود. مادرم کلی خورد و خوراک برایم خریده بود که آنجا راحت باشم. امیدوار بودم چمدان هایم سنگین نباشند که آنجا مجبور شوم از وزن آنها کم کنم و با خودم نبرم.
آروین که تا الان در اتاق بود بیرون آمد و نگاهی به وسایل هایم انداخت و کلافی دستی به موهایش کشید. متعجب رفتارش را تماشا کردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓