من غلام ادب عباسم ...
به احترام برادر یک روز بعد او آمد ❤
#میلاد_حضرت_عباس
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد🎉❤
#میلاد_حضرت_عباس
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
سلام سلام 🍀 عیدتون مبارک 🎉 به مناسبت ولادت آقا امام حسین علیه السلام یه مسابقه کوچولو داریم ..😍🤩
برنده مسابقه :)
خانم زهرا فرهادی ❤☘
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_بیست_دوم
فرشته با چشم های گرد شده می گوید:
_باز که ترش کردی زود
+آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد
_من هیچ طرفداری نمی کنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود
+جز آمار دادن چی می تونسته باشه ؟
_بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا ...
+همین !
_آره والا همین
+یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟
_داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان !
می خندد و بلند می شود ...دنبالش تا توی آشپزخانه می روم
+خیله خب باور می کنم
توی لیوان دسته دار مایع سیاه رنگی می ریزد و تکه کوچکی نبات هم می اندازد و به دستم می دهد .
_تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟
+مرسی چه بوی خوبی داره این ... آره اهل اینجور غذاهام اصلا
_پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقه ی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم می خوریم
انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق می آورد .سفره را روی میز می چینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرف های کیان اذیتم می کند .
+چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمی چسبید
_چون نمی چسبید اینهمه تدارک دیدی برای خودت ؟
+مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص خودش احترام بذاره عزیزم
_اوه بله ... خوشمزه شده
+برات می کشم ببری برای شامت
_دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟
+آقاجونم اینا ...
از لحن بامزه اش می خندیم ،صدای زنگ در که بلند می شود فرشته هم از روی صندلی بلند می شود و متعجب می پرسد :
_یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام
به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمی گردد و می گوید :
+شهاب الدینه
تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده ها از جا می پرم
_خب چیکار کنیم ؟
+داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا
دنبالش تا توی اتاق تقریبا می دوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم می دهد و با ملایمت می گوید :
_اینو بنداز سرت بیا بیرون
تردیدم را می بیند و دوباره می گوید :
+باشه ؟ من دلم می خواد ناهار باهم باشیما
صدای سلام بلند شهاب را که می شنود نگاهی به من می کند و بیرون می رود ... ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره می شوم . عطر خوبش را می شود نفس کشید
اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟!
چادر را با اکراه می اندازم زمین ولی ...
ادامه دارد ...
#الهام_تیموری
#رمان
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
36.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواندند او را آن چنان و این چنینش
اما خدا خوانده ست زین العابدینش ؛)
#میلاد_امام_سجاد
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سلاااام
چطورین
خوبین
چه خبرا؟!
این چند روزه که فعالیت کانال کم شده بود
برای این بود که
اولین اردوی 「شاخ ݩݕاٺツ」😍
داشت برگزار میشد
و درتلاش هرچه بهتر برگزاری این اردو بودیم😉
الحمدالله به خوبی و خوشی برگزار شد 😃☺
و ان شا ءالله از فردا با قدرت به فعالیت کانال ادامه میدیم 💚☘
نکته دیگه اینکه :)
داریم کم کم به پایان سال ۱۴۰۰ نزدیک میشیم
و دوست دارم تک تک تون نظرتون درباره کانال بگید❤
پذیرای پیشنهاد های جذاب شما هستیم😎💛
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
•~•
You are stronger than you think
تو قوی تر از
چیزی هستی که فکر می کنی...
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
عینکم را چه کسی برداشت ؟!
اگر کسی دور تا دورش چیز های با ارزش باشد ؛ ولی آن را نبیند،
شما چه تصوری درباره او میکنید ؟
به نظرتان کور است ؟
چشمانش نمی بیند ؟
نابیناست؟
حالا اگر کنارش یک عینک هم باشد،چه تصوری میکند؟!
بله، برای این آدم ضروری است که عینک بزند.
چه کسی عینک مارا برمیدارد که گاهی خانواده ،
یعنی با ارزش ترین چیزی را که در اطراف ماست
نمی بینیم؟ عینکی که میشود با ان خانواده را دید
چیزی نیست جز فکر کردن درباره اهمیت آن ها که می توانند حتی با بودنشان تو را دل تنگ کنند .
#دخترانه_طور
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_بیست_سوم
چادر را با اکراه می اندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم . یاد حرف های افسانه می افتم " مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر می شی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو می بری ! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشته ی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل . بخدا انقدرام که تو سختش می کنی بد نیستا !"
تمام سال های گذشته انقدر این ها را شنیده بودم که مغزم پر بود ... اما حالا فرشته خواهش کرده بود ، لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز آرامش دارد ... فقط کاش شهاب نبود !
روسری ام را گره می زنم و چادر را بر می دارم ، توی هوا بازش می کنم و غنچه های ریز و درشت مخملی اش دلم را می برد ... جلوی آینه می ایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند می زنم ! نمی دانم خودم را مسخره کرده ام یا نه ؟
با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کرده ام !
دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ، شیطنت وجودم بالا می زند . در را باز می کنم و راه می افتم به سمت آشپزخانه ... صدایشان را می شنوم :
_چرا زود اومدی ؟
+یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل می گیری
_پس چی !
+چرا سبزی خوردن نداریم ؟
_آخه بی کلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی می خوره ؟
+بی کلاس اونیه که سالادش مزه ی ماست میده بجای سس سفید
و بلند می خندد ، من هم می خندم ! چون نظر خودم هم همین بود ... با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش می کنم ....
خنده اش جمع می شود ، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب می خورد .بعد از چند ثانیه تازه به خودش می آید، بلند می شود و با متانت سلام می کند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود !
جوابش را می دهم ، چادر از روی سرم سر می خورد ، محکم زیر گلویم می چسبمش . یاد بچگی ها می افتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم حرم ...
_نگفتی مهمون داری که مزاحم نشم
+امان ندادی که قربونت برم ! پناه جون رو به زور برای ناهار نگه داشتم
_بله ... خوش اومدن
زیرلب مرسی می گویم و می نشینم . او اما هنوز ایستاده ،دستی به صورتش می کشد ، فرشته می پرسد :
+پس چرا نمی شینی داداش؟
حرصم می گیرد ؛ فکر می کنم که حتما باز می خواهد فرار کند ... از دهانم می پرد :
+فرشته جون حتما آقای سماوات باز تماس کاری دارن !
و عمدا فامیلی اش را غلیظ می گویم ... انگار مردد است ، سکوت کرده ایم و من زیر چشمی نگاهش می کنم تا به هر تصمیمی که می گیرد نیشخند بزنم !
اما در کمال تعجبم سر جایش می نشیند ...
ادامه دارد...
#الهام_تیموری
#رمان
@shakh_nabat_1400
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」