❣️#سلام_امام_زمانم❣️
سلام پدر مهربانم
برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 💐
برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 💐
خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 💐
بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات
اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ
و آلِ مُحَمَّدٍ
وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#امام_زمان
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
با تو خوشبخت ترین آدم این قافله ام
گم نشو، دور نشو، بی توجهانم خالیست
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔺️زندگی هیچ گاه به بنبست نمیرسد
کافیست آرام شویم و چشم باز کنیم
و راههای گشودهی بیشماری را روبهروی خود ببینیم ، خدا که باشد هر معجزهای ممکن میگردد.
🌸 روز بخیر
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
گل هرڪجا باشد
گل است
و دست از گل بودن
خود بر نمےدارد
توے باغ باشد یا باغچه
دیدہ شود یا نه
چیدہ شود یا نه
دوست من بیاییم گل باشیم
عطر مـهربـانی هـدیـه دهیـم 💐
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
دوست عزیزی
که داری این
پستومیخونی
ازته دل ازخدا
میخوام
به هرچی که آرزوشو
داری برسی
🌺
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
شروع یک زندگی 🌱
الهی به امیـــد لطف تــــووو
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
#تربیتی #شاد_زیستن 🔜 نزدیک شدن به هدف ✅ داشتن هدف مهم در زندگی، شادیآفرین است. از آن جدیتر، زمان
#تربیتی
#والدین_و_نوجوان
#ادامه_ی_مطلب
2⃣ یک کار بینظیر
🔹یکی از کارهایی که آثار شگفت انگیزی در زندگی بسیاری از بزرگان ما داشته است، احترام به پدر و مادر است.
🔹با مطالعه زندگی انسانهای موفق، در مییابیم که در کنار تلاش و همت بالایشان، رسیدگی و احترام گذاشتن به پدر و مادر نیز نقش بسزایی در پیشرفت آنها داشته است.
🔹در خوشههای طلایی دین نیز، سفارش زیادی به این مسئله شده است. وقتی خداوند در چند جای قرآن به این کلید مهم موفقیت اشاره میکند، خود نشانهای از اهمیت طی این مسیر برای رسیدن به شهر شکوفایی است.
💐ادامه دارد...💐
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
راههای جدید برای پیدا کردن کِیس مناسب...😅
که البته آخر و عاقبت نداره!😕
#سواد_رسانه #اختصاصی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖⭕️🔖⭕️🔖⭕️
🎥 آیا هنوز به #ریورس اعتقادی نداری 🤔
📌 بخشی از سخنان شوگا عضو BTS راجب ریورس.
📌 اول اینجا رو بخون 👇 تا بدونی ریورس یعنی چی!! بعد بیا کلیپ رو ببین 👌
http://raveshha40.blogfa.com/post/271
#ناخودآگاه #موسیقی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۴ سید ، بیخبر از آنچه که در حرم مطهر
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۵
سهراب که انگار در عالمی دیگر سیر میکرد، سرش را به ضریح چسپانید وآرام زمزمه کرد :
_مولای من ؛ این چه حسی است که سراسر وجودم را فراگرفته؟!دردم از این دنیا کم بود، یکی دیگر اضافه شد...این دخترک پری رو که بود؟ گویی مأموریت داشت تا بیاید دل سهراب بینوا را برباید ، انگار میدانست سهراب در این دنیا هیچ ندارد جز همین دل...آخر الان به کجا دنبالش روم؟ از ظاهرش پیدا بود که از اعیان و بزرگان هست، آخر دخترکی که اینچنین در ناز و نعمت دست و پا میزند، آیا راضی میشود که همراه و همدم ،سهراب یک لاقبای دزد شود؟ منی که نه پدرو مادری دارم که به آن بنازم، نه ثروتی که جلوی چشم مردم را بگیرد، نه شغل درستی و نه گذشتهی پاکی و نه آینده ی روشنی ....
به اینجای حرفش که رسید ، سرش را محکم تر به ضریح کوبید و گفت :
_منی که در کل عمرم هزاران دختر دیدم و به سمتشان کشیده نشدم ، حالا چرا...چرا اینک در این موقعیت، باید شیدای کسی شوم که نمیدانم کیست... اما واضح است که جزء طبقه ی اشراف است...امام رضا(ع) آخر با این بنده ی بینوا چه میکنید؟ اصالتم را میخواستم ....ندیدم،نرسیدم...در عین تهیدستی این این.....
ناگاه با تکان خوردن شانه اش به خود آمد، مردی از زائران با لبخند به او خیره شده بود، تا سهراب سرش را بالا آورد گفت :
_چه میکنی جوان؟ گویا حاجتی داری، تو از امام خواسته ات را بخواه ، لازم نیست به خودت ضرر جسمی بزنی، امام ما آنقدر رئوف است که اگر آرزویت ،به صلاحت باشد در طرفةالعینی ، حاجتت را روا میکند.
سهراب سری تکان داد و نگاهی به سمت قبر مطهر انداخت و گفت :
_دراین روزها هر چه اینجا دیدم و شنیدم ، همه ازلطف و بزرگی و کرم شما بود،مولایم، تو خود خوب میدانی که در دلم چه میگذرد، پس روا کن حاجتم را ، مولایم نمیدانم چگونه... اما به طریقی مرا به آن یار ناآشنا که مهرش را در یک نگاه به جان کشیدم ، برسان.
سهراب با زدن این حرف از جا بلند شد، می خواست به همان مکان قبلی اش که از دید پنهان بود ، پناه آورد، اما گویی دلش به این امر رضایت نمیداد، اینبار جایی را انتخاب کرد که روبه روی درب ورودی حرم بود، او میخواست ببیند چه کسی میآید وچه کسی میرود، شاید....شاید بخت با او یار شد و دوباره دیدار میسر شد و از طرفی او احتیاج داشت اندکی فکر کند،... با زبانه کشیدن حس تازه ای که درونش بوجود آمده بود ، باید فکر می کرد و راه درست را انتخاب می نمود.
چند ساعتی از رفتن آن بانو میگذشت،..
حرم به روال طبیعیاش بود، عدهای میآمدند، نمازی میخوانند و زیارتی میکردند و میرفتند....سهراب مانند انسانهای گیج در خود فرو رفته بود و زانوهایش را خم کرده بود و دستانش را روی زانوگذاشته و سرش را به آن تکیه داده بود...
در این هنگام مردی شانه اش را تکان داد وگفت :
_سلام آقا....
سهراب مانند فنر از جا پرید ، صاف نشست و گفت :
_سلام جناب ، امرتان؟
سهراب، با نگاهی به قد و قامت و لباس آن مرد متوجه شد بیشک از بزرگان است.
آن مرد لبخندی زد و گفت :
_شما سهراب هستید؟ همان که در میدان مسابقه هنرنمایی کرد؟
سهراب که کلاً غافلگیر شده بود ،سری تکان داد و گفت :
_ب...ب...بله...اما من شما را به جا نمیآورم..
مرد خنده ی ریزی کرد و گفت :
_اگر کنارت مرا جای دهی ، خودم را معرفی میکنم...
سهراب اندکی خود را جابه جا کرد و گفت :
_بله...بفرمایید
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۶
آن مرد همانطور که درکنار سهراب جا میگرفت ، نگاهی مهربان به صورت او انداخت و گفت :
_پس پهلوان و قهرمان قصه ی ما ،معتکف حرم امام رضا (ع) شده بود و ما بی خبر ،به دنبال شما، شهر را زیر و رو کردیم.
سهراب با شنیدن این حرف ، متعجب به آن مرد نگاهی انداخت و گفت :
_به دنبال من؟! برای چه؟! اصلا شما کیستید و چکار می توانید با من داشته باشید؟
آن مرد همانطور که لبخندش پررنگ تر می شد ،دستش رابه روی زانوی سهراب گذاشت و گفت :
_بله به دنبال شما....مگر در این شهر غیر از شما چه کسی جسارت رویارویی با بهادرخان را داشت؟!بگذار اول خودم را معرفی کنم ، به من می گویند «حسن آقا»، کارگزار یکی از تاجران به نام خراسان هستم ، حقیقتش آوازه ی هنرنمایی شما به گوش صاحب کار ما رسیده و از طرفی مدتها بود که در تدارک سفری به ولایتی دیگر بود و به دنبال شخص خاصی که نقش محافظتی داشته باشد، میگشت و وقتی تعریف شما را شنید ، به ما امرکرد که به هر صورت شده شما را پیدا کنیم و رضایت تان را کسب نماییم و شما قبول زحمت نمایید و محافظت از کاروان را به عهده گیرید، فقط این را هم بگویم ، پول خوبی به همراه شغل نان و آب داری به طرفت آمده ، اگر بپذیری ،بدان که شانس با تو یار شده است.
حسن آقا سرش را پایین تر آورد و کنار گوش سهراب گفت :
_اگر پیشنهادم را بپذیری ، جزئیات کار را برایت میگویم ، آخر این کاروان کوچک، مأموریت خاصی دارد و به همین دلیل است که صاحب کار ما، حساسیت زیادی برای انتخاب محافظ داشته....حالا نظرت چیست؟
سهراب که کاملا غافلگیر شده بود و از طرفی برای رسیدن به هدفش ،هم به کار و شغلی آبرومند و هم پول زیاد احتیاج داشت و این پیشنهاد را از عنایت امام رضا(ع) می دانست ، آرام شروع به صحبت کرد :
_باید بگویم ،تمام فوت و فن محافظت از کاروان و ایستادگی در برابر راهزنان را بلدم ، اما قیمت کار من بالاست ، به علاوه اگر صاحب کارتان از عملکردم راضی بود، باید به وعده اش عمل کند و ما را به شغلی در خور ،بگمارد.
حسن آقا ، دستی به پشتش زد و خوشحال از مأموریتی که به راحتی انجامش داده بود گفت :
_این یعنی که تو پیشنهاد ما را پذیرفتی ، پس برخیز با من بیا ، به خانهی من میرویم و آنجا برایت جزئیات کاری که باید انجام دهی را می گویم ...
سهراب که مشتاقانه منتظر شنیدن بود گفت :
_نمی شود همین جا بگویی؟
حسن آقا که نیم خیز شده بود با لحنی شوخی گفت :
_شنیدم که صبح زود حرم را برای دختر حاکم، خلوت کرده بودند ، میترسم گرم گفتگو باشیم و اینبار سرو کله ی پسر حاکم پدیدار بشود و بساطمان را بهم بریزد
و با زدن این حرف خنده ی صدا داری کرد و از جا بلند شد...
و سهراب تازه فهمیده بود که آن دخترک پری رو چه کسی ست....با ناامیدی از جا برخاست و زیر لب زمزمه کرد :
خدای من ؛شاهزاده خانم کجا و سهراب یک لاقبای راهزن کجا؟! آخر چرا؟!....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۷
روح انگیز مانند مرغ سرکندهای بیقرار بود و مدام طول و عرض اتاق را میپیمود، او از حال دخترک یکی یکدانه اش سخت پریشان بود و از اینکه تنها به زیارت رفته بود ، نگران تر بود ...
چند ساعتی از رفتن فرنگیس می گذشت، صدای چرخ کالسکه ای از جلوی عمارت به گوش میرسید .
روح انگیز خود را با عجله به پنجره ی مشرف به حیاط رسانید، میخواست ببیند اینبار، فرنگیس نیست ، آخر با هر صدای چرخی که بلند می شد ، این مادر ملتهب ،خود را به پنجره می رساند ، اما هربار ،ناامید میشد.
پرده ی حریر سفید که گلهای رز سرخ رنگ روی آن نقش بسته بود را به کناری زد و وقتی گلناز را دید که از کالسکه پیاده شده و منتظر فرنگیس است ، فوری روسری را روی سرش مرتب کرد ، در حین بیرون رفتن از اتاق ، خود را داخل آینه نگاه کرد تا مبادا این نگرانی باعث شلختگی، شاه بانوی قصر شده باشد.
روح انگیز داخل راهروی ورودی خود را به دخترش رساند.
خدای من ؛باورش نمی شد ، این فرنگیس که در پیش رو می دید ،هیچ شباهتی به دختری که چند ساعت پیش با حال نزار و بدن تب دار به حرم مشرف شده بود ، نداشت.
روح انگیز شگفت زده ،فرنگیس را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از گونه ی دخترکش میچید ، دستی به روی قرانی که فرنگیس در بغل گرفته بود کشید وگفت :
_چه شده فرنگیس؟انگار زیر و رو شده ای...به خدا که حقیقت است که میگویند دوا و شفا در حریم ائمه اطهار است.
فرنگیس ، لبخندی به روی مادر پاشید و همانطور که دست در دست او از پله ها بالا می رفت گفت :
_من که گفتم ، دردم از یار است و درمان نیز هم....
روح انگیز خنده ی ملیحی کرد و گفت :
_یار؟ منظورت کیست؟ منِ بیچاره را بگو ،خیال میکردم از عملکرد بهادرخان چنین شده ای و گاهی هم به این نتیجه میرسیدم که چشم زخمی برداشته ای...حالا اعتراف کن ، دردت از کدام یار بود؟
فرنگیس خنده ی ریزی کرد و همانطور که وارد اتاقش میشد گفت :
_مهم نیست، مهم آن است که الان درمان شده ام...
و روح انگیز ، این زن زیرک کاملا متوجه شد که دخترکش عاشق شده....اما عاشق چه کسی؟!درست است فرنگیس چیزی لو نداد، اما روح انگیز هم کسی نبود که به این راحتی خود را کنار بکشد.
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵۸
سهراب بی خبر از نقشه ای که درسر فرنگیس بود و عشقی که به جان او افتاده بود ، ناامید از رسیدن به آرزوهایش ، عرض اراداتی دیگر خدمت امام رضا (ع) کرد و به دنبال حسن آقا راه افتاد..و قبل از خروج،به طرف اصطبل رفت و ضمن خوش و بشی با غلامرضا ،این خادم پیر و مهربان ، افسار رخش را در دست گرفت و همراه رفیق تازه اش ، دل از حرم کند... و بعد از هفت روز گوشه نشینی به بیرون قدم گذاشت....
چون حسن آقا اسب با خود نیاورده بود ، سهراب هم به ناچار هم قدم با او درحالیکه اسب را به دنبال خود می کشید،شد.
حسن آقا نفس عمیقی کشید و گفت :
_ارباب من مدتهاست که در تدارک این سفر بود ،اما همیشه دست دست میکرد ، انگار به کاروانیان اعتماد نداشت ،تا آنکه آن روز شما در میدان بزرگ خراسان هنرنمایی کردی ، از شانس خوبت ، صاحب کار ما هم به آن جشن دعوت بود و تو را دید و یک دل نه ، صد دل خواستار استخدام شما شد.
سهراب سری به نشانه ی تأیید تکان داد و گفت :
_مگر این کاروانی که میگویی چیست و میخواهد چه مأموریتی انجام دهد که صاحب کارتان چنین حساسیت نشان میدهد و برایش مهم است ، در ضمن نام صاحب کارتان چیست؟ و قرار است ما را به کجا بفرستد؟
حسن آقا که از شتاب سهراب برای دانستن خنده اش گرفته بود گفت :
_کمی صبر کن پسرم ، یکی یکی برایت توضیح می دهم ، فقط قبل از اینکه من جواب تمام سؤالاتت را بدهم ،تو جواب سؤال مرا بده و سپس نگاهی به صورت زیبای سهراب کرد و ادامه داد : شنیده ام اهل سیستانی ، اولا تو از سیستان و اینجا خراسان ، به چه هدف آمده ای؟ دوماً چرا آمدی و اینجا ماندگار شدی؟ مگر تو خانواده ،پدر و مادری ،زن و فرزندی نداری؟ و آخرین سؤالم که مهم ترین آن است و سخت ذهنم را به خود مشغول کرده این است که ، چرا تا پیشنهادم را شنیدی ، بدون ناز و ادا و پرس و جو ،قبول کردی، آخر من فکر می کردم باید کلی منتت را بکشم و شاید شرایطی سخت برای پذیرش برایم بگذاری..حال می شود جواب سؤالاتم را بدهی؟
سهراب آهی کوتاه کشید و گفت :
_اولا واقعا نمی دانم اهل کجا هستم ، اما بزرگ شده ی سیستانم ، برای پیدا کردن شغل و مسابقه به خراسان که ولایتی بزرگ و پررونق است آمدم و البته هدفی دیگر هم داشتم که بسیار مهم بود اما به آن نرسیدم و باید بگویم نه پدر و مادر نه زن و فرزند و چشم انتظاری در این دنیا ندارم....برای قبول پیشنهادتان هم باید بگویم...
سهراب ادامه داد :
_راستش خودم به دنبال کار و شغل مناسبی بودم و چون امری دیگر پیش آمد که برای رسیدن به آن، باید مرتبه و رتبه ای بین خلق داشته باشم و باید از یک جا شروع کنم.تا شما پیشنهاد دادید ، متوجه شدم بهترین نقطه ، برای آغاز کار و رسیدن به هدفم ، همین کاریست که شما از من خواستید ، چون هم تخصصش را دارم ،هم از عهده اش بر می آییم و از آنها مهم تر شما قول دادید رضایت مرا کسب کنید و رضایت من هم تأمین زندگی ام در حد اعلاء است، آیا چنین می کنید؟
حسن آقا که از صداقت سهراب خوشش آمده بود گفت :
_صد البته ، صاحب کار ما حتماً به وعده ای که داده است عمل خواهد کرد.
سهراب با حالت سؤالی نگاهی به او انداخت وگفت :
_گرچه در این دیار غریبم و کسی را نمی شناسم ، آیا می شود بگویی این صاحب کار ،شهرتش چیست؟ و آن مأموریت مهم به کجا و چیست؟
در این هنگام به یک دو راهی رسیده بودند ، حسن آقا راه سمت چپ را نشان داد و همانطور که با آرامش قدم بر می داشت گفت :
_نام صاحب کار ما، «علویست» ، یعنی در اینجا با این نام شناخته میشود ،یکی از تجار به نام خراسان که رابطه ی نزدیکی با دربار دارد و بسیار صاحب نفوذ است ،البته این نکته را هم بگویم که ایشان مردی مؤمن و متعهد است و شاید بشود، گفت که او یکی از عارفان دوران است...
حسن آقا به اینجای حرفش که رسید ، نفسش را آرام بیرون داد و گفت :
_و اما آن مأموریت، آنطور که به من گفتهاند ، گنجینه ای نزد آقای علوی ست که گویا متعلق به کسی دیگر در ولایت عراق عرب است. گویا این گنجینه بسیار ارزشمند است و اگر بهایش را بخواهی ،شاید از یک سال خراج ولایت بزرگی مانند خراسان ، بیشتر باشد.نمیدانم اعضای کاروان کیستند، فقط میدانم کاروان کوچکی ست با افراد انگشت شمار و شما باید در محافظت از این گنجینه تا پای جان بکوشید و این امانت را به دست صاحب اصلی اش که به شما خواهند گفت در کدام شهر عراق است ،برسانید.
سهراب با آمدن نام عراق ، حس خاصی به او دست داد و زیر لب تکرار کرد :
عراق عرب...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🌼نمی ترسم اگہ گاهی
دعامون بی اثر میشہ...
🌼همیشہ لحظہ آخر
خدا نزدیڪتر میشہ...💛
#شبتون_در_پناه_خداوند
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」