eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
425 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 امروز کیان رسما دعوتم کرده به کافه ی پشت دانشگاه برای آشنایی با دوستانش . از بچه های کلاس خودمان خیلی خوشم نمی آید ، دوست دارم بیشتر با کیان مچ بشوم .پسر مهربان و خوش مشربی است و توی همین چند روز تقریبا مطمئن شده ام که قابل اعتماد است ! کلاس ادبیات را غیبت می خورم و راهی آدرسی که کیان داده می شوم .قبل از رفتن توی کافه آینه ی کوچکم را از کیف در می آورم و نگاهی به صورتم می کنم .موهایم را با دست مرتب می کنم ، رژم را تجدید و لبخندم را امتحان می کنم ... همه چیز مرتب است . هرچند فضای کافی شاپ دلگیر است اما از این که بوی قهوه به مشامم بخورد و با کسانی که هم سن و سال و هم عقیده ام هستند گپ بزنم لذت می برم ... لازم به گشتن نیست ! دقیقا جایی وسط سالن نیمه تاریک دو میز را بهم چسبانده اند و شش هفت تا دختر و پسر با تیپ های نسبتا خاص دورش جمع شده اند و صدای بگو و بخندشان گوش فلک را کر کرده ... همین که چشم کیان به من می افتد که چند میز آن طرف ایستاده ام بلند می شود و می گوید : +به به ببین کی اینجاست، پناه جان خوش اومدی دخترها با کنجکاوی بررسی ام می کنند .نزدیک می شوم و سلام می کنم ... بعضی ها به احترامم بلند می شوند ولی چند نفری هم همانطور که خیلی راحت لم داده اند حال و احوال می کنند . یکی از پسرها دستش را دراز می کند و با صدایی که بی شباهت به دوبلورها نیست می گوید : +به جمع دیوونه ها خوش اومدی پناه جون فکر اینجایش را نکرده بودم !همه در سکوت به ما خیره شده اند ، می دانم ممکن است انگ امل بودن و این چیزها را بخورم ولی هرکار می کنم مغزم فرمانی برای دست دادن صادر نمی کند ! پسر جوان که انگار طوفان به سرش حمله کرده که تمام موهایش به طرز عجیبی کج شده اند ، ابرو بالا می اندازد و رو به کیان می گوید : +تف تو روت کیان ، یکی طلبت خجالت می کشم از خودم ... کیان صندلی از میز کناری می آورد و دعوتم می کند به نشستن ، بوی سیگار به سرفه می اندازتم . _نریمان جون تو زیادی هولی تقصیره منه ؟! دختری که کنار نریمان نشسته فنجانش را توی دست می چرخاند و با صدای تو دماغی اش می گوید : _چه پاستوریزه ای پانی جون ! حالا بیخیال ... از خودت بگو تا بیشتر دوس شیم لحنش زیادی لوس است ! جواب می دهم : _من پناهم عزیزم نه پانی +اووه چه حساس ! حالا چه فرقی می کنه ؟ پانی که شیک تره ... نه رویا ؟ و به بغل دستی اش نگاه می کند . رویا که تا کمر خم شده و با موبایلش مشغلوش است ، با شنیدن اسم خودش سرش را بی حواس بالا می آورد و می گوید : _چی شد چی شد؟ تپل و بامزه است ، مقنعه ی مشکی که پوشیده را پشت گوش هایش تا زده و عجیب چشمک می زنند گوشواره های حلقه ای که به زور بند گوشش شده و هر کدام اندازه ی فنجان های روی میز قطر دارد .کیان می گوید : +هیچی بابا تو بازیتو کن یه وقت جانمونی ! بذار خودم بچه ها رو واست معرفی کنم . ایشون که رویاست ، دانشجوی آی تی و همکلاسی هنگامه . هنگامه هم از خوبای فک و فامیل نریمان ایناست ... این خانوم ساکت که همیشه ی خدا بی اعصابم هست آذر ه ، از دوستای میلاد خان که رفیق فابریک خودمه ! اینم که نریمانه منم که کیانم... ایشونم پناهه دانشجوی ترم یک و بچه ی مشهد ، عه راستی ما یکیمون چرا کم شد؟ آذر که برعکس رویا فوق العاده لاغر و استخوانی است ، نیشخندی می زند و می گوید : _ساعت خواب !اگه پارسا منظورته، اون موقع که شما مشغول اس ام اس بازی بودی تشریف برد ! +بهتر ، خب پناه درسته ما ازین تعداد خیلی بیشتریم ولی خودمونی ترین جمعمون همینه که می بینی لبخندی می زنم و می گویم : _خیلی هم عالی ، خوشبختم بچه ها و خوشحالم که منو تو جمعتون راه دادین. و بعد از بیست و چند سال حس پیروزی می کنم ، انگار برای رسیدن به چنین دورهمی ای زندگی و خانواده ام را دور زده ام و اتفاقا تا اطلاع ثانوی قصد ورود به هیچ دور برگردانی را هم ندارم ! و فکر می کنم که من تازه دارم به خواسته هایم نزدیک می شوم ... ادامه دارد ... @shakh_nabat_1400 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_چهاردهم - بخش پنجم خانم جان همینطور می گفت و مامان با چشم و ابرو منو به
داستان 💕💕 - بخش اول از دیدن قلیچ خان بیشتر از اونی که فکرشو می کردم خوشحال بودم ولی کمرم اونقدر درد داشت که نمی تونستم این ذوق و شوقم رو نشون بدم ... قلیچ خان به عروس و داماد هر کدوم جدا پنج تا سکه داد و منم کادوی خودمو دادم بعد خودش ویلچر رو گرفت و از سالن بیرون برد ... و یک گوشه ی خلوت پیدا کرد و جلوی روم ایستاد و خم شد و با دو دست صورتم رو گرفت و گفت : بزار خوب نگاهت کنم ..که فکر نمی کنم دلتنگی من با این نگاه بر طرف بشه .. اومدم با خودم ببرمت بدون تو نمی تونم زندگی کنم .. گفتم : قلیچ خان کمرم خیلی درد می کنه نمی تونم راه برم ..و همینطور که زار زار گریه می کردم ادامه دادم ... باید اول خوب بشم و گرنه اینطوری رو دستت می مونم .. گفت : آخه چرا گریه می کنی دل من طاقت نداره ؛ خوب میشی عزیزم دکتر می گفت با استراحت خیلی زود خوب میشی ..حالا بگو پسرم چطوره ؟ گفتم : پسر؟ کی گفته پسره ؟ شاید دختر باشه ... گفت : خواب دیدم مطمئنم پسره وگرنه برای من فرقی نمی کنه دخترم خوبه ولی درست مثل اینکه تو رو می دیدم اونم دیدم ..خیلی شبیه تو بود ... دلم می خواست ازش بپرسم آیا با آی جیک و آلا بای کاری کرده یا نه ... ولی می دونستم که اگر نخواد بگه نمیگه و پرسیدن من فایده ای نداره ما نیم ساعتی اونجا با هم حرف زدیم و بعد ندا اومد و منو برد تو سالن .. حالا برای همه فامیل باید توضیح می دادم که چه اتفاقی برام افتاده ...و با درد ی که من داشتم کار طاقت فرسایی بود . داستان 💕💕 - بخش دوم اتفاقاتی تو زندگی آدم پیش میاد که واقعا قابل پیش بینی نیست .. نمی تونستم تصور کنم که تو عروسی برادرم اینطوری شرکت کنم ..عاجز از راه رفتن با دستی شکسته .. و درد وحشتناکی که حتی عروس و داماد رو نمی دیدم .. بالاخره صبرم تموم شد و در حالیکه اشک میریختم به مامان گفتم که دیگه نمی تونم تحمل کنم ... کمی بعد قبل از شام قلیچ خان با ماشین بابا منو برد خونه ...ویلچر رو از عقب ماشین بر داشت قفل درو باز کرد و بعد اومد و منو بغل کرد و با خودش برد .. گذاشت روی تخت ...وقتی دراز کشیدم یکم بهتر شدم و یک نفس راحت کشیدم ..... قلیچ خان کنارم نشست و همینطور که کمرم رو ماساژ می داد با هم حرف می زدیم اون باز مقدار زیادی سوغاتی با خودش آورده بود و به من نشون داد .. حتی این بار برای خانم جان هم چیزایی تهیه کرده بود ... دیر وقت بود که صدای بوق ماشین ها بلند شد و ما فهمیدیم که عروس و داماد رو آوردن ... ما در اتاق رو بستیم چون من با وجود اون همه اشتیاقم برای دیدن مراسم برادرم نمی تونستم از تخت برم پایین ... اول از همه مامان وارد خونه شد و با نگرانی اومد سراغم ...از صورتش معلوم بود که اصلا به خاطر من بهش خوش نمیگذره ... فورا یک سفره برای ما پهن کرد و غذاهایی که از باشگاه آورده بودن گذاشت و رفت... به جز خانم جان و چند نفر دیگه همه رفته بودن پایین .. قلیچ خان یک هفته پیش من موند و اصرار داشت منو با خودش ببره .. می گفت قول میدم خودم ازت مراقبت می کنم می برمت پیش بهترین دکترا تا خوب بشی؛؛ بیا بریم نمی زارم بهت سخت بگذره ... داستان 💕💕 - بخش سوم ولی هر چی فکر می کردم صلاح نمی دونستم با این حالم برگردم قلیچ خان چند روزی هم صبر کرد تا شاید حالم بهتر بشه .. ولی نشد .. حالا نه دلش میومد بره و نه می تونست بمونه ... شبانه روز دعا می کردم و از خدا می خواستم که بتونم یکبار دیگه روی پاهام بدون اینکه درد داشته باشم راه برم ....و با اون برگردم به خونه ی خودم ...ولی روز به روز دردم بیشتر میشد . یک روز قلیچ خان با آرتا رفتن بیرون و مدت زیادی طول کشید تا برگشتن ... اون زمان تازه موبایل اومده بود و همه نداشتن و قلیچ خان برای من و خودش خریده بود که بتونیم هر ثانیه ای که دلش می خواد با من حرف بزنه ..و گفت برای ساعت یازده شب بلیط گرفته ... با شنیدن این خبر انگار جون از تن من رفت ... و لحظه ای که می خواستیم از هم جدا بشیم تماشایی بود دست منو گرفته بود همینطور با حسرت نگاه میکرد .. مثل این بود که هر دومون داشتیم جون می کندیم ..قلیچ خان میرفت و من نمی دونستم آیا دیگه می تونم دوباره برگردم سر خونه و زندگیم ؟ وقتی از در بیرون رفت شاید یکساعت گریه کردم اشکم بند نمی اومد .... اون توی مدتی که تهران بود اونقدر به من می رسید که ندا برای دلداری من گفت : به خدا تو ناشکری می کنی واقعا شانس داشتی که زن این مرد شدی ... چرا گریه می کنی ؟ کمر دردداری ؟ خوب میشی همیشه که اینطور نمی مونی .... ببین آرتا مثلا برادر زاده ی اونو ولی مثل ماست و خیار سرده ..اصلا هیچی براش تفاوت نمی کنه .. تازه من که بهش میگم دوستت دارم بِر و بِر منو نگاه می کنه ..درست مثل اینکه با دیوار بودم ... میگم خوب توام یک چیزی بگو میگه ای بابا ولم کن من از این حرفا بلد نیستم بزنم
داستان 💕💕 - بخش چهارم مامان گفت : وای نگو تو رو خدا اینقدر تو چشم بود بچه ام که به این روز افتاد ... خانم جان فورا دست بکار شد و گفت بزار براش تخم بشکنم ..زود باشن یک دونه تخم مرغ بیار عفت خانم ... با اینکه من اعتقادی نداشتم طی مراسمی برام تخم شکستن و به اسم گلناز در اومد ..خیلی برام عجیب بود نمی دونم واقعیت داره یا نه ولی فکر می کنم تلقین به ذهن و خود باوری باعث شد که کمی حالم بهتره بشه ... درست کاری که دعا کردن برای ذهن ما می کنه ...اونقدر به خدا اعتقاد داریم که بعد از یک دعای از ته قلب حالمون بهتر میشه انگار حس می کنیم به مراد دلمون رسیدیم و این دقیقا انرژی هست که به خودمون میدیم و نتیجه می گیریم ..... و حالا با رفتن قلیچ خان کار من شد دعا کردن و با خدا راز و نیاز گفتن .... اما زندگی به من نشون داده بود که حوادثی که برامون پیش میاد گذرا هستن, نه خوبی هاش پایدار و نه بدی ها موندگار؛؛ و این هم خواهد گذشت .. و با وجود درد شدیدی که داشتم و کلا زمین گیر شده بودم امیدم رو از دست ندادم ... هر صبح به امید خوب شدن از خواب بیدار می شدم و با اینکه هر روز بدتر از روز قبل بودم بازم نا امید نمیشدم زندگی اینو به من نشون داده بود ... حالا من و قلیچ خان دائم این گوشی دستمون بود وشب با صدای خوندن اون می خوابیدم و صبح با صدای زنگ تلفن اون بیدار می شدم .. و این تنها کاری بود که می تونستیم بکنیم تا دلتنگی خودمون رو از بین ببریم ... داستان 💕💕 - بخش پنجم سوگل و حامد اول زندگیشون بود و بیشتر شب ها با ندا و آرتا می رفتن بیرون برنامه داشتن و من فقط تماشا می کردم و از اینکه نمی تونستم تو جمع اونا باشم غصه می خوردم .... اولین تکونی که بچه ام خورد قلبم رو لبریز از شوق کرد و تازه وجودش رو احساس کردم ..و توجه ام به اون جلب شد .. تا اون زمان خیلی جدی بهش فکر نکرده بودم ...چون در شرایط بدی فهمیدم که بار دارم .... پاییز از راه رسید مهر و آبان گذشت و هیچ اتفاقی برای من نیفتاد جز درد های شدید و کینه ای که از آی جیک گرفته بودم و باز شدن گچ دستم که از دوجا خیلی بد شکسته بود و نزدیک سه ماه تو گچ مونده بود ؛؛ و خدا می دونه توی این مدت خوابیدن با اون کمر و دست گچ گرفته چه عذابی داشت و با هر عذاب کینه ی اون زن بیشتر تو دلم جا خوش می کرد ... قلیچ خان نصیحتم می کرد که از فکر آی جیک بیام بیرون می گفت بعدا بهت میگم من به حسابش رسیدم تو دیگه بهش فکر نکن .... اصلا من یک چیزی می دونستم که می خواستم تو رو از اون زن دور کنم ..... ولی نمی گفت چیکار کرده و هر بار که می پرسیدم حرف رو عوض می کرد ..و ناراحت می شد و ازم می خواست اصلا به آی جیک فکر نکنم .... کم کم فاصله ی تلفن ها ی ما هم زیاد شد هر دو خسته بودیم من از ناله کردن و اون از ناله شنیدن ...و حالا هر بار که زنگ می زد التماس می کرد برگردم ... ولی با وضعی که داشتم مامان و بابا اجازه نمی دادن و خودمم دلم نمی خواست با ویلچر برگردم .. می خواستم زمانی برم که بتونم رو پای خودم باشم ... داستان 💕💕 - بخش ششم دیگه نا امیدی اومده بود سراغم و کمتر از اتاقم بیرون میومدم ..احساس بدی داشتم که اونقدر برای پدر و مادرم و بقیه درد سر درست کرده بودم ..... حتی گاهی جواب تلفن های قلیچ خان رو نمی دادم ..دیگه داشتم فکر می کردم اگر قراره این طوری بمونم ازش جدا میشم .. و با این فکر ساعتها اشک میریختم ...و ندا سعی می کرد با حرف های بامزه و شوخی منو سر حال بیاره ولی من دیگه حوصله نداشتم و از اتاقم بیرونش می کردم .... تا یک شب جمعه بچه ها خونه ی مامان بودن دور هم شام می خوردن و من ازتوی اتاقم صدای اونا رو می شنیدم ... یکی یکی اومدن و ازم خواستن برم پیش اونا ولی دلم سخت گرفته بود و درد امانم رو برده بود....... و حسرت اینکه فقط چند دقیقه بدون درد یک جا قرار بگیرم ....اونشب تا صبح نخوابیدم واز درد تو اتاق راه می رفتم و ناله می کردم از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا سخت ابری بود و بارونی ؛؛؛ کف حیاط پر بود از برگ های زرد ....و مامان به خاطر کار زیاد نمی رسید اونا رو جارو کنه ... بچه ها هم که رفته بودن دنبال زندگی خودشون ....دلم نمی خواست مادرم به خاطر من این همه زحمت بکشه ...تمام روز رو کار می کرد و شب ها بعد از اینکه با قلیچ خان حرف می زدم کنارم می موند تا خوابم ببره .... و من برای اینکه زود تر بره و بخوابه خودمو می زدم به خواب تا بیشتر از این اذیت نشه .... @shakh_nabat_1400
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_پانزدهم- بخش چهارم مامان گفت : وای نگو تو رو خدا اینقدر تو چشم بود بچه ا
داستان 💕💕 - بخش هفتم وسط اتاق ایستاده بودم؛؛ نه می تونستم راه برم نه توی رختخواب بند می شدم .... اونقدر گریه کردم که چشم هام ورم کرد ..و نزدیک صبح خوابم برد .... چند ساعتی خواب بودم که وجود قلیچ خان رو احساس کردم .. دستم رو کشیدم روی بالش و همون طور که چشمم بسته بود .. آروم دو قطره اشک از چشمم اومد پایین و گفتم قلیچ خان ...و صدای اونو شنیدم که گفت : جان دلم اینجام گلینم .. از جام پریدم مثل اینکه برق بهم وصل کرده بودن وقتی دیدم واقعا کنارم ایستاده ...ح الا با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن و خودمو انداختم تو آغوشش ... سرشو تو گردنم فرو کرده بود و هر دو زار زار گریه می کردیم .. گفتم خیلی بدی ...چرا بهم نمیگی داری میای ؟ دارم سکته می کنم ... گفت : نمی خوام چشم براهت بزارم ...تو به اندازه کافی می کشی ..... اون بشدت لاغر شده بود و صورتش خراب و من از اون داغون تر ... مثل بچه ای که مدت ها از مادرش دور باشه تو بغلش لم داده بودم و از هم جدا نمی شدیم ... همین طور که منو نوازش می کرد خیلی قاطع گفت : اومدم ببرمت دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم حتی به خاطر تو .... به حرفت هم گوش نمی کنم باید بیای با من بریم ؛؛ به دختر فرخنده سونا هم گفتم بیاد پیشت بمونه اما قول میدم خودم ازت مراقبت کنم .. هر دو اونجا راحت تریم نمی دونیم این وضع تا کی ادامه پیدا می کنه درست نیست از هم دور باشیم .. انشاالله هر چه زودتر خوب میشی ولی بدون هم نمیشه ما باید کنار هم باشیم .... خودمو بیشتر بهش چسبوندم ودستهامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم : قلیچ خان میشه منو با خودت ببری ؟ می خوام پیش تو باشم ... دستشو گذاشت پشت گردن من و به سینه اش فشار داد و سرمو بوسیدو.... داستان 💕💕 - بخش هشتم آغوشش اونقدر مهربون و گرم بود که احساس می کردم حالم خیلی بهتره ..دردم هم کم شده بود ... اون روز من به خاطر قلیچ خان از اتاق اومدم بیرون و سعی کردم دردم رو پنهون کنم تا موقع رفتن, مامان و بابا هم نگرانم نباشن هم اینکه مانع رفتم نشن ... مامان ناهار مفصلی درست کرده بود و حامد و سوگل و آرتا هم اومده بودن خونه ی ما .... دلم قرار گرفته بود و از اینکه شوهر منم تو جمع نشسته خوشحال بودم ..و دیگه مراعات کمرم رو نمی کردم ... قلیچ خان فردا شب با ندا و آرتا رفت خونه ی بایرام خان و چند ساعت بعد اومد و گفت بلیط هم گرفتم دوشنبه صبح میریم .... مامان گفت ..کاش چند روز دیر تر می گرفتی که یک بار دیگه پیش دکتر زنان می بردمش .... قلیچ خان گفت : اجازه بدین عفت خانم همون جا بره دکتر که تا موقع زایمان تحت نظر باشه ... همه از عشق منو قلیچ خان خبر داشتن و با اینکه برای من نگران بودن می دونستن پیش اون باشم حال روحیم بهتره و همین باعث میشه اعصابم آروم باشه و شاید زود تر خوب بشم .... یکشنبه خیلی حالم بهتر بود قلیچ خان دستم رو می گرفت و راه میرفتم ...حتی تا آشپز خونه تنهایی رفتم و احساس می کردم دارم خوب میشم .. چمدونم رو بستم و با ذوق و شوق آماده شدم .. ولی از نیمه های شب فریادم به آسمون رفت ...طوری که حامد و سوگل از پایین اومدن بالا ... بابا دستپاچه شده بود و با دل نازکی که داشت گریه می کرد و با اعتراض گفت : آخه بابا یک فکری برای این بچه بکنین داره پر پر می زنه دیگه منم تحملم حدی داره ..... تا کی اشک اونو ببینم دم نزنم ..یکی یک کاری بکنه ... و همون شبونه منو بردن بیمارستان ... در حالیکه همینطور فریاد می زدم مادر؟ ...مُردم ؛؛ خدا به دادم برس ؛؛ و اونجا مجبور شدن یک مسکن بهم بزنن ... ولی دکتر می گفت خیلی کم اتفاق میفته با یک آمپول ضرری متوجه ی بچه بشه ... ادامه دارد داستان 💕💕 - بخش اول در حالیکه من روی تخت خوابیده بودم و مسکن داشت اثر می کرد حرف های دکتر رو می شنیدم که با قلیچ خان و مامان دعوا می کرد که : شما چطور متوجه نیستین این دختر دردش خیلی زیاده قابل تحمل نیست ؟ چرا تا حالا براش فکری نکردین ؟ مامان گفت : چرا آقای دکترمگه میشه فکری نکرده باشیم .. هر کجا می بریم میگن باید تا زایمانش صبر کنیم .. چیکار باید می کردیم ؟ گفت : نه خانم علم پیشرفت کرده راه های زیادی داره فیزیوتراپی .. طب سوزنی ..راه رفتن توی آبگرم باید یک طوری دردش رو تسکین می دادین چرا باید یک انسان این همه عذاب بشه ؟ ..... این درد باید یک طوری ساکت بشه یا نه ؟ این زن بیچاره بارداره نه ماه همینطوری بمونه ؟ برای بچه اش هم خوب نیست .. من همین الان می نویسم طب سوزنی اونو شروع کنین باید برین ساختمون شماره سه پیش دکتر محرم زاده .. بعدم هر روز باید بره استخر آب گرم و نیم ساعت تو آب راه بره ... از بس خوابیده و حرکت نکرده بدنش خشک شده و دردش بیشتر ... دوره ی طب سوزنی که تموم شد ببینیم حالش چطوره می تونه درد رو تحمل کنه یا نه ؟ اون زمان تا زایمان یک