「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_اول- بخش سوم در حالیکه غیرتش جوش اومده بود و رگ گردنش ورم کرده بو
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش پنجم
گفتم : واقعا که مامان خانم ؛؛ شما بهش رو میدی ...
خونه ی ما جنوبی بود .. از در که وارد می شدیم چهار پله سمت راست میرفت بالا و سمت چپ چهار پله میرفت تو زیر زمین .. ما اونجا رو به یک خانم و آقای پیر اجاره داده بودیم ..و بابا می خواست درستش کنه تا وقتی حامد زن گرفت بیاد اونجا زندگی کنه ....
ندا پشت پنجره سرک می کشید که کی خواستگارا از راه می رسن به ما خبر بده ...
که با صدای بلند گفت : مثل اینکه اومدن .. یک ماشین نگه داشت ..
من فورا دویدم که یک نگاهی به خودم بندازم ...
ندا گفت : وای ..چه ماشینی ؟ مامان آخرین مدل ..وای..چه دسته گلی ....اصلا چه دامادی ؛؛ نیلوفر ..بدو بیا نگاه کن ..خیلی خوبه ..
مامان گفت : بیا کنار می بینن تو رو بد میشه ....ندا تو برو تو اتاق جلو نیا ....
از اینکه اولین خواستگارم درست و حسابی بود به خودم مغرور شدم ...
خوب بایدم اینطوری باشه عیبی ندارم که دانشگاه هم میرم تازه ...
منم با مامان بابا ازشون استقبال کردم ..
در اولین نگاه فهمیدم این همونی هست که من می خواستم ..قد بلند چهار شونه و خوش قیافه .. حتی مادر و خواهرشم خیلی شیک و آنچنانی بودن ..همه که نشستن تازه عذاب شروع شد ..
کسی نمی دونست چی بگه ..اونا هم انگار ماست خوردن بودن ..
یکم با دستم بازی کردم ..کنار شالم رو لوله کردم و باز کردم لوله کردم و باز کردم ...
مامان گفت : خوش اومدین ..چیزه ، نیلوفر جان بی زحمت چایی بیار دختر م ...
بلند شدم و رفتم ...تا رسیدم تو آشپز خونه که خوشبختانه اوپن نبود
گفتم : اوووف چه کار سختی ..خدایا ده تا شمع نذر امام زاده صالح می کنم ...باشه,, باشه ده تام نمک همین بشه و من از دست حامد خلاص بشم ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_اول- بخش ششم
چایی رو جلوی مامانش گرفتم ..
با ناز گفت : نه مرسی میل ندارم ..
جلوی خواهرش گرفتم ..با ناز و ادا گفت : ممنون منم میل ندارم ما اهل چایی نیستیم ..
گفتم نسکافه میل دارین ؟ بیارم ؟
گفت : نه چیزی نمی خوایم ...
پسر مربوطه گفت : من چایی می خورم ..سینی رو گرفتم جلوش ..
بر داشت و نگاهی خریداران به من کرد و گفت : دست شما درد نکنه ...تو دلم گفتم وای چه ادوکلنی ..چه تیپی ...چه نگاهی ... جای حامد خالی ....
مادرش از من پرسید : شما دانشگاه میرین ؟
گفتم بله ...
گفت : چی می خونین ؟ ..
گفتم حسابداری ...
گفت : واقعا ؟ کسی که شما رو معرفی کرد گفت یک رشته ی خوب قبول شدین ...
من و مامان سکوت کردیم ..نمی دونم چرا ؟ بابا پرسید آقا به چه کاری مشغولن ؟
خودش گفت : تجارت قربان ...با پدر کار می کنم ....و بعد سر حرف باز شد کلی با بابا حرف زدن ...
مامان پذیرایی کرد و مجلس گرم شد ..من می دیدم که مادر و خواهرش منو زیر چشمی نگاه می کنن .. و موقع رفتن وقتی با مامان دست می داد گفت انشالله دوباره خدمت می رسیم ...