🗣 اطلاعیه
📣توجه توجه
♦️دوستان پرچم برای نیمه شعبان
دوستان عزیز سلام
ایام پر برکت ان شاءالله
این پرچمها برای فروش هست
هر عدد ۳۰ تومان
دو عدد ۵۰ تومان 😊
میتونید هر روز از ساعت ۹ تا ۳ تشریف بیارید موسسه تحویل بگیرید
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#موسسه_امام_رضا_ع
#مجموعه_شهید_عسگری
🔸https://eitaa.com/alreza72
🔹https://sapp.ir/alreza72
🔸https://www.instagram.com/qaasedac
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
📣📣 اطلاعیه
💚منجی می آید💚
💕جشن نیمه شعبان مبارک🌸🎊🌸
💚 مژده که ایام ظفر می رسد
💚 بوی گل نرگس تر می رسد
💚 این شب آشفته به سر می رسد
💚 جلوه لبخند سحر می رسد
✨🌟//ولادت باسعادت آخرین مرد نجات، منبع خیر و برکات، مهدی موعود مبارک باد//✨🌟
🌟✨⚡️💥
💚جشن شعبانیه 💚
📅 تاریخ : ۱۴۰۱/۱۲/۱۶
⏱ ساعت : ۱۵/۰۰
✨مکان : سینما بهاران
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
🎈🎀🎊🎉🎂🎉🎊🎈🎀
#موسسه_امام_رضا_ع
#مجموعه_شهید_عسگری
🔸https://eitaa.com/alreza72
🔹https://sapp.ir/alreza72
🔸https://www.instagram.com/qaasedac
🌸
کاش امشب همون شبی باشه که
قرارِ فرداش کلی اتفاقِ خوب بیفته ...
الهی در همین شب ها
به بزرگ ترین آرزوها تون برسید
شبتون مهتابی ✨🌙
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هفتادوششم
به خانه که رسیدم لباس یقه اِسکی ای از کشو لباس هایم بیرون آوردم و پوشیدم رد دندان های مازیار روی پوستم خودنمایی می کرد و به کبودی می زد. مادرم که من را با آن لباس دید کمی تعجب کرد اما سوالی نپرسید اولین بار بود که لباس یقه اسکی می پوشیدم، تا ساعت هشت شب مشغول درس خواندن بودم تا با پیام پرهام از حال و هوای درس و مشق بیرون آمدم.
چند دفعه ای تذکر داده بودم که پیام ندهد اما کو گوش شنوا، نفسم را با حرص بیرون می دهم چهارشنبه بود و همیشه از آخر هفته بَدم می آمد مطلقا باید در خانه می ماندم یا اگر خانه مادربزرگم می رفتیم حق نداشتم با عمه هایم بیرون بروم. همیشه دوست داشتم شبیه آنها باشم نه شبیه به مادرم، مثل آنها بگردم و بپوشم و نه مثل مادرم اما اجازه اش را نداشتم پدرم بارها به آن ها هم به خاطر سر و وضعاشان تذکر می داد اما آنها اعتنایی نمی کردند. من هم بارها از معاشرت با آنها منع کرده بود. با این حال برخی اوقات بیرون می رفتیم و به سفره خانه می رفتیم و قلیان می کشیدیم. خیلی از کارهایی که انجام می دادند یواشکی به یکدیگر میگفتند و من را بچه می شمردند و می ترسیدند مبادا من بفهمم و به پدرم بگویم من هم اصراری نمی کردم اما بعدا متوجه می شدم، هیچوقت به پدر و مادرم کارهایشان را نمی گفتم چون خودم هم آن وقت نمی توانستم با آنها بیرون بروم، برخی اوقات به دروغ می گفتند خانه دوستشان هستند اما تا نصف شب تو کافه با این پسر و آن پسر بودند، کمپ با گروهی از دختر ها و پسرها می رفتند و خیلی کارهایی که من از آنها بی اطلاع هستم.
سه تا از عمه هایم ازدواج نکرده بودند و با مادربزرگم زندگی می کردند، مادربزرگم جرعت سوال و جواب کردن از آنها نداشت چون شاهد بودم که چقدر بَد جوابش را می دهند. تا حالا همچین رفتاری از مادر با مادرش ندیده بودم. مادربزرگم حرف از آبرو پسرهایش می زد و به دخترانش تذکر می داد حواستان به رفت و آمدتان باشد، برادرانشان غیرت دارند و پایشان را کج نگذارند اما آن ها سروهمش را با یک بروبابا به هم می آوردند.
مطیع آنها شده بودم و یکی از آنها راهم مورد اطلاع رابطه ام با محسن کرده بودم مواقعی که خانه مادربزرگم بودم یک گوشه که کِز می کردم متوجه جریان می شد و سعی می کرد آرامم کند اما موفق نبود، وقتی به او گفتم که با محسن به خانه رفتم کلی نصیحتم کرد که اگر بلایی سرت می آمد پدرت خون به پا می کرد و یا هر اتفاقی که ممکن بود رخ بدهد و بی عقلی ام بوده که رفته ام. فقط با یکی از آنها خیلی راحت تر بودم آن هم عمه ته تغاری ام بود که اختلاف سنی کمی داشتیم. بعضی شب ها خانه مادربزرگم که می ماندم با هم آرایش می کردیم و لایو می گرفتیم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هفتادوهفتم
از آن ها ناراحت هم می شدم اما دَم نمی زدم که مبادا من را کنار بگذارند. می پرستیدمشان با همه خوبی ها و بدی هایی که در حقم می کردند. همیشه بعد از هر بیرون رفتنی با پدرم و مادرم بحثم می شد اما فایده نداشت روز از نو و روزی از نو من بازهم به کارم ادامه می دادم.
پیام پرهام را باز کردم.
+ سلام ابجی باید ببینمت حرف مهم دارم.
یک لحظه انگار دنیا روی سرم آوار شد، نکند مازیار حرفی زده باشد؟ چرا به پرهام از وجود آدم جدیدی در زندگی ام نگفتم. باید زودتر از هرکسی به پرهام می گفتم.
_ سلام داداش من هم حرف مهمی دارم باید یه جریانی رو بهت بگم که تا الان نشد که بگم شنبه بیا تا بهت بگم.
بلافاصله جوابم را داد.
+ می بینمت.
با خستگی این دوروز هم گذشت. با بی حوصلگی که نمی دانم از کجا نشأت می گرفت از مدرسه بیرون آمدم. کوله مشکی ام را روی شانه راستم انداختم، به یاد قرارم با پرهام به همان جای همیشگی رفتم. همزمان با ورودم پرهام هم آمد.
+ سلام خوبی آبجی؟
دستش را دراز کرد عادی رفتار کردم و دستم را درون دستش قرار دادم.
_ سلام ممنون کارت داشتم خوب شد خودت اومدی خوب تو اول بگو
+ نه تو بگو بعد من میگم
کمی من را سمت خودش کشید حال روبه روی اش ایستاده ام.
_ واقعیتش یهو شد از دستم ناراحت نشو که چرا زودتر نگفتم چون معلوم نبود اصلا من می تونم کنار بیام یا نه دوستام جور کردن بخاطر اینکه محسن از سَرم بپره، خلاصه بگم با یه پسری رل زدم که اسمش مازیاره و از خودم بزرگتره گفتم در جریان باشی چون اون تورو دیده حالا تو بگو جریان چیه
کاملا تعجب کرده بود و سکوت، دستم را از دستش بیرون کشیدم که ناگهان نطقش وا شد:
+ چیز مهمی نبود حالا که فکر میکنم یعنی بودا اما تا قبل اینکه رل داشته باشه حالا هم به چسب به همین پسره
_ خوب بگو دیگه یعنی چی؟ ربطی به مازیار داره؟
+ نه بابا بی خیال حالا خوبه؟
_ اره خوبه به فکرمه دیگه بلاخره باید منم میرفتم می خودم بس بود هرچقدر شاهد خوشحالی محسن و ناراحتی خودم بودم
+ اره خوب کاری کردی من که مطمئنم اون پشیمون کی بهتر از تو پیدا می کنی و اصلا کجا؟
_ ولش کن نمی خوام حرفش و دیگه بزنم فقط مازیار ممکنه یکم پیگیرت بشه گفتم که ایندفعه دیدتت
+ مشکلی نیست نترس تو که ولم نمیکنی؟ داداشتم دیگه
_ اره بابا چه ول کردنی بی معرفت نیستم
با نگاهی به پشت سرم صاف ایستاد و کمی فاصله اش را زياد کرد. مات حرکاتش بودم که دست کسی دور کمرم حلقه شد جیغی زدم که مازیار را دیدم. پرهام خواست حرکتی کند که جلو اش را گرفتم.
_ داداش مازیاره میشناسمش
مازیار بوسه ای روی سرم زد و کمی اخم کرد.
+سلام
مازیار سلام کوتاهی داد. بهتر بود هرچه زودتر از پرهام خداحافظی می کردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هفتادوهشتم
_ داداش ممنون که اومدی
+ قربونت کاری داشته بهم بگو مراقب خودتم باش
_ توام همینطور می بینمت خدافظ
پرهام بدون ذره ای تعلل آنجا را ترک کرد. نمی دانم سر و کله مازیار از کجا پیدا شد، خیلی بد شد چه فکری راجبم می کرد. به دیوار تکیه ام داد و خودش نزدیکم شد.
+ من اونجا منتظرم تو بیای اونوقت با داداش جونت حرف میزنی؟
_ مازیار خوب چیشده مگه؟ آنقدر سخت بود منتظر من وایسادی؟
+ سخت نبود فکر کردم نمیای منم دلم برات تنگ شده بود من میام میبینم با این پسره اَلدَنگ داری صحبت می کنی
_ درست صحبت کن چیزی نشده که حالا اصلا من باهات قهر بودم بایدم نمیومدم
مقنعه ام را کشید و موهایم را کنار زد، نگاهش بین چشم ها و گردنم در گردش بود.
+ خوشمزه بودی ااا خوبه زیاد معلوم نیست بزار یدونه دیگه هم گاز بگیرم
سرش را سمت گردنم فرو برد ترسیده از آن که کارش را دوباره تکرار کند بازواش را چنگی زدم. بوسه ای روی گازش زد که خیالم راحت شد.
_ نکن مازیار بسه
+ چرا ؟
دستی به پشت گردنم کشید و فاصله گرفت جوابش را ندادم.
+ رها من پیگیر این پسرم بهش بگو دورو ورت نپلکه
_ نمیتونم بهش همچین حرفی بزنم توام باهاش کاری نداشته باش
+ ببینمش بار دیگه اونم فقط اینجا باشه من می دونم و اون
_ ولش کن چیکارش داری داداشمه ااا
+ جدی فکر کردی داداشته؟
_ مازیار بحث نکن فقط بدون که برام مهمه زیاد پس حواست به کارات باشه
کیفش را باز کرد همیشه کیفش را که باز می کرد محال ممکن بود چیزی که بیرون می آورد برای من نباشد. همیشه کادو هایش را در کیفش می گذاشت.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هفتادونهم
ایندفعه با دفعات دیگر فرق می کرد قرآنی بیرون کشید. قرآنی کوچک و زیپی، بهم نشانش داد.
+ رها میبینی این و؟
سری تکان دادم. مازیار چه می خواست بگوید؟
+ خوب رها این قرآن خیلی مقدسه
طاقت نیاوردم و لب گشودم.
_ می خوای بدی به من؟
+ نه صبر کن ببین چی میخوام بگم، خوب یه کاری هست که من و تو اگر اون و انجام بدیم دیگه راحتیم نه تو اذیت میشی نه من
هرطور حساب می کردم معنی و مفهوم حرفش را نمی فهمیدم.
+ اگر تو دوست داشته باشی و قبول کنی کافیه این و بخونیم اونوقت همه چی تمومه
متوجه حرف هایش نمی شد کلافه شانه ای بالا انداختم.
_ مازیار متوجه حرفات نمیشم بزار برای بعد الان میخوام برم خونه
+ باشه بزار یکم واضح بگم یه سریع آیاته بخونیمش همه چی درست میشه اونوقت تا ابد باهمیم و برای هم
خنده ام گرفته بود از جه حرف می زد. خنده ام را که دید متوجه شد فکر کرده ام خل و چل شده است حرفش را ادامه نداد و قرآن را در کیفش گذاشت. از کیفش گل سری در آورد و رو به رویم گرفت.
+ نگرفتی چی میگم مهم نیست بعدا میفهمی عجله ای نیست اینم بگیر و برو
_ مازیار بسه دیگه هر دفعه یه چیز میخری میاری من بخاطر خودت اینجام نه پولت
صورتم را بوسید و من را هل داد که روانه خانه شوم خداحافظی گفتم و راه افتادم انگار حرف هایش برایم مزخرف بود که قَدری خودم را درگیرش نکردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هشتاد
روزها از پی هم می گذشت بلاخره تکلیفم را با خودم روشن کرده بودم، به ذات مازیار پی برده بود و به هدف هایی که یک شَب متوجه منظور و تمام حرف هایش شدم. باید به هر بهانه و هر ترفندی که شده بود ازش جدا می شدم و به ابن رابطه خاتمه می دادم. طوری که من متوجه نشم کار را پیش می برد طوری رفتار می کرد که گویا بچه ام اما مگر نیستم؟ هستم که آنقدر سریع گول می خورم. من فقط ادعا دارم اما همیشه سَرم را شیره مالیده اند.
چند روزیست پرهام پیله کرده است که محسن می خواهد یکبار دیگر ببینتت امروز رضایت داده ام که بیاید همانجایی که آخرین دفعه نفسم را برید و رفت. از خانه بیرون زدم هنوز آنقدر از خودم و نفسم مطمئن نبودم که می توانم جلوی خودم را بگیرم و با دیدنش داغ دلم تازه نشود و اشک نریزم. نفس های عمیق می کشیدم. خدایا خودت کمک کن. وارد کوچه شدم. پرهام دستی برایم تکان داد خداروشکر که خودش بود و تنهایمان نگذاشته بود بغض در گلویم راه نفس کشیدن را برایم تنگ کرده بود از دور می دیدمش، تکیه اش را به دیوار زده بود. پرهام جلو آمد بر خلاف تصورم دستش را جلویم دراز کرد و با او دست دادم. فکر می کردم شاید جلوی محسن خودداری کند اما با بی اعتنایی دست داد.
+ سلام ابجی خوش اومدی
ایستادم که پرهام بالاجبار ایستاد.
+ چیشد
_ سلام خوبی؟ به هیچ عنوان نرو خوب پشتم باش دوست ندارم فکنه یه درصدم ضعیفم حالا چی میخواد بگه؟
+ باشه میمونم کنارت حالا بیا خودت بهت میگه
به سمت جایی که محسن ایستاده بود رفتیم رو به رویش روی لبه جوب ایستادم. سلامی هم نکردم. صدایش چقدر عوض شده بود.
+سلام رها
سرم را بالا گرفتم، لعنت به من که هنوز دلتنگش بودم. نفسم را آه مانند بیرون دادم.
_ اومدی واسه احوال پرسی؟ مهمه برات؟
+ تند نرو مهمه
_ از کی؟ مهم بود که همون موقع تو همین کوچه جلوی بقیه کوچیکم نمی کردی و نمی رفتی
+ واسه همین اینجام بهم یه فرصت دیگه بده
پرهام نگاهی بهم انداخت، هستی هم به جمع مان اضافه شده بود کسی که شاهد تمام حال بدی هایم بود اما گذرش به جمعمان خورده بود و حالا کنارم ایستاده بود، شاید هستی هم می دانست من جلوی محسن ضعیف ترین آدمم. پرهام لبخند کمرنگی مهمان صورتش شده بود.
+ ابجی محسن اگر بخواد برگرده بهش فرصت میدی؟
آبرویی بالا انداختم. خنده ام گرفت. با نیشخند حرف دلم را زدم.
_ من منتظر میمونم هرموقع خواست برگرده
برق چشم های محسن را به وضوح دیدم خودم هم خوشحال بودم اما غرور نمی گذاشت نمایان کنم.
+ ممنون رها ممنون عزیز...
_ هنوز چیزی عوض نشده و تو دوست دختر داری حواست به رفتارت باشه، نمیخوام به اونم خیانت بشه و یه سرشم من باشم.
حرفم آنقدر تند و تیز بود که می دانستم تمام محسن را سوزاند. پرهام به سمتم آمد، هستی نگاه کینه توزانه اش را از محسن بر نمی داشت.
+ ابجی محسن می خواد کات کنه با دوست دخترش نمیتونه بسازه همش به فکر تو و عذاب وجدان داره میخواست بدونه برمیگردی بهش که با دوست دخترش کات کنه یا نه
_ پرهام من حرفم و یکبار میزنم نه ده بار تموم شد بود زنگ بزنه
+ مازیار و چیکار میکنی؟ میخوام کات کنم اون چیزی نبود که فکرش و می کردم
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
📣📣 اطلاعیه
💚منجی می آید💚
💕جشن نیمه شعبان مبارک🌸🎊🌸
💚 مژده که ایام ظفر می رسد
💚 بوی گل نرگس تر می رسد
💚 این شب آشفته به سر می رسد
💚 جلوه لبخند سحر می رسد
✨🌟//ولادت باسعادت آخرین مرد نجات، منبع خیر و برکات، مهدی موعود مبارک باد//✨🌟
🌟✨⚡️💥
💚جشن شعبانیه 💚
📅 تاریخ : ۱۴۰۱/۱۲/۱۶
⏱ ساعت : ۱۵/۰۰
✨مکان : سینما بهاران
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
🎈🎀🎊🎉🎂🎉🎊🎈🎀
#موسسه_امام_رضا_ع
#مجموعه_شهید_عسگری
🔸https://eitaa.com/alreza72
🔹https://sapp.ir/alreza72
🔸https://www.instagram.com/qaasedac
عشق یعنی در میان صد هزاران مثنوی
بوی یک تک بیت، ناگه مست و مدهوشت کند
#فاضل_نظری
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سلام صبحتون بخیر.
عیدتون شاد شاد.😊
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺نسل جوان
🎊را به جهان رهبری
💗جلوه ی توحيد، علی اکبری
🌺هر که هوای رخ احمد کند
🎊در تو تماشای پيمبـر کنـد
🌺ولادت
🎊با سعادت سرو باغ احمدی
💗آينه ی محمدی
🌺حضرت علی اکبر(ع)
و روز جـوان مبـارک🎉🎊
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🍃🌸یک صبح تازه
یک تولد دوباره
یک زندگی جدید
هر روز آغاز یک زندگیست
آغاز یک تغییر و شروع یک هیجان🌸🍃
زندگیت پر از تلاطم های خوش🌸🍃
#صبحتون_بخیر 🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️✨ولادت حضرت علی اکبر (ع)
🎊✨و روز جوان مبارک باد🎈🎉
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
کاکتوس هایتان را رها کنید ...🌵🌵
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
بعضی وقتا آدم دقیقا نمیدونه دلتنگه یا دلش گرفته و یا ....
فقط میدونه یه جوریه
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」