「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۶ یاقوت با حالت دست پاچه ، بقچه را بهم
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۷
به محض اینکه سهراب نمازش را تمام کرد ، یاقوت با حالت چهار دست و پا جلو آمد و روبه روی سهراب نشست....
و همانطور که سهراب با تعجب او را نگاه می کرد ، دست به سمت گردن او برد و گفت :
_این...این چیست که بر گردنت انداختی؟
سهراب ، قاب چرمین را که وقت رکوع از لباسش بیرون افتاده بود ، داخل یقه ی لباسش زد و با لحنی خنده دار گفت :
_این یه رازه....یه نقشه ی گنج که من را به یک گنجینه ی بزرگ میرسونه ، منتها هنوز نتونستم رمزگشاییش بکنم.
یاقوت که مشخص بود هول شده با تته پته گفت :
_کو...ببینم ....شاید من بتونم سر از این راز دربیارم.
سهراب خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد و گفت :
_نه الان نمیشه ،زیر نور فانوس نمیشه ، باید روز باشه.
یاقوت با دستپاچگی به سمت میزش رفت و بعد از بهم ریختن وسایل روی میز ، با ذرهبینی در دستش جلو آمد و رو به قلندر که مثل مجسمه کنار دیوار ایستاده بود گفت :
_قلندر...آن فانوس را بگذار کنار ما، خودتم برو بیرون زود....درب هم پشت سرت ببند.
قلندر که خیلی دوست داشت بماند ، اما نمیتوانست روی حرف اربابش حرفی بزند ، چشمی زیر زبانی گفت و از درب بیرون رفت....
یاقوت زانو به زانوی سهراب نشست و منتظر چشم به گردن او دوخت....
سهراب از این کنجکاوی یاقوت که باورش شده بود سهراب نقشه ی گنج به گردن دارد ، خنده اش گرفت ...و چون خودش هم در پی فرصتی بود تا روی آن نگین را بخواند گفت :
_باشد یاقوت خان ، فقط باید قول بدهی اگر رازش را کشف کردیم از این نقشهی گنج پیش کسی حرفی نزنی ،بین من باشد و شما، قبول دارید؟
یاقوت خان دست های چروکش را بهم مالید و گفت :
_باشه...قول میدم
سهراب که از سادگی یاقوت ،نیشش باز شده بود ،گردنبند چرمین را از گردن بیرون آورد و با احتیاط گره قاب را باز کرد...
و همانطور که یاقوت خیره به دستان او بود ، نگین سرخ رنگ را بیرون آورد و کف دستش گرفت و با لبخند نگاهی به یاقوت کرد....
سهراب احساس کرد که یاقوت از دیدن نگین به جای نقشه ی گنج ، هیچ تعجب نکرده ،بلکه چنین انتظاری هم داشته است....
یاقوت نگین را از کف دست سهراب برداشت و زیرنور فانوس خم شد و با ذرهبین یک طرف آن را با دقت نگاه کرد و بریده بریده گفت : _یا....صا..حب..الزمان...ادرکنی...ولا..تهلکنی..
سهراب با تعجب نگاهی به یاقوت کرد و نگین را برگرداند و گفت :
_اینجا چه نوشته؟
یاقوت دوباره خیره شد و گفت :
_بالای نگین نوشته «علی».....وسط آن حک شده...«مرتضی» و پایین آن نوشته «کوفه»
سهراب نگین را از یاقوت گرفت وگفت :
_چطور این خط های کج و معوج را خواندی؟! جوری روان آن را گفتی که من فکر کردم از قبل می دانستی چه روی آن حک شده..
یاقوت که کمی هول به نظر میرسید، گفت :
_از جوانی تا پیری مدام سرم روی نوشته خم بوده، من سواد دارم آنهم درحد یک ملای مکتب، تازه هنوز چیزهای زیادی مانده تا از یاقوت بدانی...
سهراب یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت :
_بله....خوب فهمیدم که شما رازها در سینه داری... اما بالاخره من هم پسر کریم بامرام هستم ،سر از کارت در می آورم
و با زدن این حرف خنده ی بلندی سر داد و در همین حین ، قلندر نفس زنان خود را به درب اتاق رساند و یکباره سرش را داخل اتاق آورد و گفت :
_ارباب...یاقوت خان....یک لحظه بیرون بیایید..
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۸
یاقوت یک چشم با شتاب از جا بلند شد و سهراب در حین بلند شدن او ، نگین را از دستش گرفت و همانطور که به درب اتاق که پشت سر یاقوت ،باز مانده بود ، نگاه میکرد ،نگین را داخل قاب چرمین گذاشت و نخ هایش را بهم آورد و گره زد...
سهراب در دریای افکارش غوطه ور بود و به این فکر میکرد... که آیا رمز و رازی پشت این نوشته ها نهفته که او را به اصل و نسبش میرساند یا هیچ رمزی ندارد و این نوشته ها ،حرزی بیش نیست ؟!...
هنوز افکارش بهم ریخته بود ،که قلندر در حالیکه میخندید و آب از لب و لوچهاش آویزان بود داخل شد و سفرهی شام را پهن کرد....
سهراب با تعجب به حرکات قلندر نگاهی انداخت و گفت :
_نه از ناهار ظهرت که به یک دوری مسی ختم شد و نه به شام شبت که اینچنین سفره ی بزرگی گستراندی...مگر من و یاقوت چقدر میخوریم که سفرهای شش نفره پهن کردی؟
قلندر که انگار برقی در چشمانش میدرخشید گفت :
_خاطرت عزیز بوده ، اینقدر غذا هست که این سفره تازه کوچک است
و سرش را نزدیک سر سهراب آورد و آهسته گفت :
_به راستی تو کیستی ای پسر کریم مرام؟!نکند تو پسر کریم نیستی و پسر حاکم خراسانی و ما خبر نداریم
و با این حرف خنده ی بلندی کرد و از درب اتاق بیرون رفت....سهراب گیج و مبهوت بود و اتفاقات پشت سرهم کلا سردرگمش کرده بود....
سفره ای رنگارنگ با مرغ بریان و قابی پر از برنج زعفرانی در وسط ، همراه ماست و دوغ و سبزی و خرما و میوه های مختلف چیده شد....سهراب هیچ وقت در عمرش ، چنین سفره ی رنگارنگی ندیده بود...
و یاقوت خان هم که مدام بوی غذا را به مشام میکشید، بشقابی جلوی خودش و سهراب گذاشت و گفت :
_بفرما جوان..بفرما تا داغ است نوش جان کن...
سهراب خیره به نان گرد و خوش رنگ وسط سفره ، گفت :
_تا نگویی راز این سفره ی رنگارنگ چیست و احیانا خواستهی پشت این میهماننوازی شاهانه چیست ،لب به غذا نمی زنم...
یاقوت ،ران مرغ دستش را داخل بشقاب گذاشت و با دست مشغول له کردن آن شد تا در دهان بیدندانش بگذارد و در همین حین لبخندی زد و گفت :
_رازی در بین نیست و هیچ خواستهای هم ندارم، بد است پسر کریم بامرام را اینقدر دوست دارم که میخواهم خوب پذیرایی کنم؟!
سهراب سری تکان داد و در حالیکه برای خود برنج میکشید گفت :
_بد نیست ،اما حسی به من میگوید زیادی خوب و البته زیادتر مشکوک است...
یاقوت خنده ی بلندی سرداد و گفت :
_بخور پسرم...بخور تا از دهن نیافتاده...
+++++++++++
بالاخره بعد از شبی پر از سؤال و شگفت انگیز برای سهراب ، روزی دیگر سر زد....سهراب صبح زود از خواب بیدار شد... و پس از سرکشی از رخش ، به پیشنهاد یاقوت یک چشم راهی بازار بزرگ خراسان شد ،... تا هم گشتی بزند و هم به گرمابه که درست وسط بازار بود ، سری بزند و تنی به آب سپارد... و از هیبت یک مسافر راه به هیکل یک میهمان مرتب درآید....
چون از کاروانسرا تا بازار راهی نبود... و ورودی کاروانسرا ، خروجی یکی از دهنههای بازار بود، سهراب تصمیم گرفت ،پیاده این راه را برود....
سهراب کیسه ی سکه را روی شال کمرش محکم کرد و راه افتاد....وارد بازار شد و از شور و هیاهوی جاری در بازار به وجد آمده بود ....از هر طرف صدایی بلند بود... و هرکس میخواست ،کالای خودش را عرضه کند...
جوانکی سینی بر سر صدا میزد ،بامیه آی بامیه... آن دیگری از طعم حلوایش میگفت... و آن یکی تسبیح های دست سازش را حراج کرده بود...
سهراب حواسش به همه جا بود ، اما یک حس به او میگفت که کسی در تعقیبش است...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۹
سهراب همانطور که به جلو میرفت،.. اطرافش هم از نظر میگذراند و هرچندلحظه یکبار ، برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد...کمکم به این نتیجه رسید که کسی او را تعقیب نمیکند و این حس از تخیلات او نشأت میگیرد.
از جلوی دکانی در حال عبور بود که نخودکشمشهای داخل گونی جلوی دکان که برای فروش گذاشته بودند ، بسیار درشت و هوسانگیز به چشم او آمد ،... ناخوداگاه دست برد و مشتی از آنها برداشت، میخواست قیمتشان را بپرسد که متوجه شد ،صاحب دکان مشغول چند و چون با مشتری است ....
پس بیصدا در بین شلوغی بازار ،از کنار آن حجره گذشت، میخواست اولین نخود را در دهانش بگذارد ، ناگاه صدایی از پشت سر او را در جای خود میخکوب کرد :
_آهای مرد روی پوشیده....صبر کن..
سهراب مشتش را بست و به عقب برگشت، پشت سرش مردی بلند بالا با دستاری سبز بر سرش و لباسی نظیف و مرتب که از محاسن سفیدش برمیآمد سنی از او گذشته، در حالیکه بقچه ای زیربغل داشت، به سهراب نزدیک شد...
سهراب اندکی تعلل کرد تا آنمرد به او رسید و لبخندزنان ، همانطور که دستش را به سمت سهراب دراز میکرد ،گفت :
_سلام چطورید؟
سهراب که غرق چهرهی نورانی و مهربان پیرمرد شده بود ،با دست پاچگی ،نخود و کشمش ها را در دستچپش ریخت و همانطور که دست میداد، گفت :
_س..س..سلام ،ممنون...ببخشید شما را نمی شناسم.
آن مرد لبخندی زد و دست سهراب را در دستش فشار داد وگفت :
_عجیب است ،چون تمام اهل بازار مرا میشناسند، حتما غریبهای که من را به جا نیاوردی ، گرچه صدایشما هم برای ما ناآشناست، رویت هم که پوشیدهای ...پس من هم تو را نمیشناسم.
آن مرد با سهراب هم قدم شدم و اشاره ای به مشت سهراب کرد وگفت :
_آجیلت را بخور...
سهراب با خجالت مشتش را باز کرد و به او تعارف کرد...مرد نگاهی انداخت و گفت : _چه درشت است...کیلویی چند گرفتی؟
سهراب سرش را پایین انداخت وگفت :
_نمیدانم چهقدر قیمتش است، صاحب مغازه سرش شلوغ بود، حوصلهی ایستادن نداشتم ، برای نمونه برداشتم.
آن مرد سری تکان داد ، دانه ای از نخود را برداشت و گفت :
_این نخود را میبینی؟کوچک است و بیمقدار و خوردن و لذت خوردن آن ،شاید چند ثانیه باشد..اما همین دانهی کوچک، میتواند، در آن سرایابدی تو را به خاک سیاه بنشاند.
سهراب با تعجب به حرفهای آن مرد گوش میکرد، گیج بود،نمیدانست او چه میگوید...
آن مرد که حالت سهراب را دید ، گفت :
_این نخود مال تو نبوده و نیست، چون بهایش را ندادی، مال مردم است، خداوند بارها و بارها در قرآن از رعایت حقالناس سخن گفته ، پروردگارعالم مهربان است بر بندگانش، او شاید از حقخود بر بندگان بگذرد، اما ازحقی که ازمردم دیگر ضایع کردیم ،نخواهد گذشت...
سهراب با شنیدن این حرف، عمق مطلبی را که آن مرد میخواست به او بفهماند گرفت ، یک لحظه با اجازهای گفت و به عقب برگشت...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 35 صد رحمت به میگ میگ! همیشه فکر میکردم سرعتی سریع تر از
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 36
میگم نکنه این سوزش چاقو باشه؟ ترور استعدادها!
راسش درد چاقو رو هم تا حالا نکشیدم نمیدونم چه مدلیه!
البته در حد چاقوی آشپزخونه شده چند باری دستم ببره!
ولی خب دردش یادم نیست. چرا الکی بگم.
اصلا فرضا یادم باشه! این چاقوش از اون ضامن دار خفن هاست!
چاقوی میوه خوری که نیست!
همیشه یه سری دردها هستن که خیلی روی مخم بودن و هستن و خواهند بود!
یکیش درد اون پشه های پا درازی هست که هر چی خون داری میمکن!
حتما واسه شما هم پیش اومده که حرصتون بدن!
کافیه بفهمن کسی اومده بیرون شهر و باغ و تفریح و عشق و حال!
واااای.. یعنی خدا نکنه بخوای اونجا بخوابی!
تا سوزن سوزن نکننت و عشق و حالت رو از بدنت بیرون نکشن ول کن هم نیستن!
یکی دیگه از اون دردهای خفن که از تیر جنگی بدتره و مثل گیوتین عمل میکنه، درد انگشت کوچکه پاست!
کافیه چشم میز و صندلی به این انگشت کوچک بیچاره پام بیفته!
زارتی خودشون رو گم میکنن و میپرن توی بغل انگشتم!
شایدم کدورتی چیزی دارن و دارن بهش حمله میکنن. نمیدونم.
شایدم از این شوخی های دستی مسخره دوستانه هست که الناز گهگداری انجام میده و دلم میخواد اون لحظه موهاش رو بکشم!
حالا هر چی که هست بد دردی داره لامصب!
آخ که دوست دارم توی اون لحظه هر چی جلومه رو دو نیم کنم!
حیف که از درد مجبورم فقط انگشتم رو بچسبم و جای انتقام اون رو دلداری بدم.
هیچ وقت نفهمیدم انگشتم با اونا خصومت داره یا اونا با انگشتم!
مهم اون درده هست که همیشه هست. مقصر کیه مهم نیست!
اندر خوبی های بهشت میگن اینه که صندلی هاش با انگشت کوچک پات کاری ندارن.
حتی به طور اتفاقی هم برخوردی نیست!
اصلا وقتی انگشت میاد خودشون میرن کنار که چشم توی چشم نشن!
فرضا یه وقتی مشکلی هم باشه اونجا فرشته ها مانع میشن و ختم بخیر میشه!
یکی دیگه از اون دردهایی که از زندگی سیرت میکنه درد آرنجه!
کافیه بی هوا ولو آروم به یه جا بخوره!
انگاری دنبال بهونه میگرده که قهر کنه
کل دست بی حس میشه اساسی!
هر کدوم رو اگر چشیدی میدونی چی میگم..
حالا این چیزا رو من برای چی دارم میگم و شما چرا دارید میخونید نمیدونم!
به بزرگی خودتون ببخشید دیگه! بذارید روی حساب دورهمی..
چی داشتم میگفتم..؟ آها..
درد زیادی روی کمرم حس کردم.
جیغم بی هوا بلند شد!
اطرافیانم انگار دیوونه دیدن!
داشت جونم در میومد خب
انگاری یکی با انبرقفلی گرفته بود و ول کن هم نبود!
خانم هایی که نمیدونید انبر قفلی چیه سعی کنید یه کمی توی خونه کمک همسر گرامی کنید!
منم چون زیاد کمک میکنم بلدم!
شوخی کردم. نمیخواد کمک کنید.
توی اینترنت سرچ کنید میاد!
منم قبلا دست بابام دیدم که میدونم چیه.
با دهن باز دستمو جای درد گذاشتم و سرمو برگردونم!
فکر میکنید چی بود؟ آخه که بدجوری حرصم گرفت.
الناز خاک بر سر بود که بی هوا یک نیشگون اساسی گرفته بود.
گاهی بعضیا شوخی هایی میکنن که معلوم نیست واسه کدوم دهاته! این چه کاریه آخه!
هر چی من میخوام با این بشر خوب حرف بذارم خودش نمیذاره!
- تبریک میگم اول شدی هانی جون. شیرینی ما فراموشت نشه...!
جا داشت اون لحظه پام رو تا جای ممکن بیارم بالا و یه آپ دولیو چاگی نثارش کنم!
درست خوندی اسمش یه کم سخته! یه تکنیک لگد پراکنی تکواندوئی هست
خیر سرم ورزشکار بودم یه زمانی!
خیلی خودم رو کنترل کردم!
- مرض! نمیشد حالا جور دیگه تبریک بگی الناز خانم..! هنوز داره میسوزه!
پر رو انگار نه انگار که پشیمونه و اینا!
خندید و گفت:
- اول شدن این چیزا رو هم داره خانمی!
ذوق خبری که داده بود مانع شکنجش شد!
یعنی من اول شدم؟
خیلی خوشحال شدم.
تیر اول به هدف نشسته بود.
حتما باید برم امروز برای مامانم ُکری هام رو بخونم!
✍️ مجتبی مختاری
═ೋ❅📚❅ೋ═
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫♥️خدایا
براے تو غیر ممڪنے وجود نداره
غیر ممڪن هاے زندگے همه ے مارو
ممڪن ڪن . . .💫♥️
شبتون زیبا 🌷✨
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#شما_هم_دعوتید
🍃ویژه برنامه بزرگ🍃
💐شاخ نبات برگزار می کند
#با_حضور_دهه_هشتادی_های_عزیز
🌷با کلی برنامه و مسابقه و جایزه
باحضور: دکتر سعید عزیزی و اجرای دکتر بهنودصدر
📆زمان : یکشنبه ۱۱ تیر ماه ۱۴۰۲
⏰ساعت : ۳۰: ۱۶
✅مکان : میدان بهاران/ سینما بهاران
برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید.
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
#بانوی_ثمین
لطفا کانال ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/1380515964C706be45608
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」