⚪️#خاطرات
شهید محمدحسین یوسف الهی
به روایت حاج قاسم سلیمانی:
🔹قبل از عملیات والفجر۸ چندروزی به کرمان آمدم اتفاقا محمدحسین را دیدم که با بدن مجروح بگلزار شهدا آمده بود باتندی صدایش کردم
اینهمه به تو تأکیدکردم خودت رابخطر نینداز باز تو میروی خودت را بدشمن نشان میدهی بعد زخمی میشوی و بچه های مردم توی جبهه بی سرپرست می مانند
🔹سرش را پایین انداخت،گفت زیاد ناراحت نباش اینمرتبه آخرست چنین کاری میکنم گفتم یعنی چه...
▫️گفت:این عملیات آخرین عملیات است که من شرکت میکنم.من زیاد حرفش را
به روایت حمید شفیعی
حاج قاسم سلیمانی هروقت شعرخوانی یوسف الهی راگوش میداد گریه میکرد😭
من مست و تو دیوانه مارا که برد خانه
صدبار تورا گفتم کم خور دوسه پیمانه
درشهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هریک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
هرگوشه یکی مستی دستی زده بر دستی
وان ساقی سرمستی با ساغر شاهانه
ای لولی بربط زن تو مست تری یا من
ای پیش تو چو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صدگلشن و کاشانه
چون کشتی بی لنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم که رفیقی کن بامن که منت خویشم
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد وگفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
من بی دل و دستارم درخانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هوشیاران مسپار یکی دانه
شهید محمدحسین یوسف الهی
به روایت حاج قاسم سلیمانی:
🔹قبل از عملیات والفجر۸ چندروزی به کرمان آمدم اتفاقا محمدحسین را دیدم که با بدن مجروح بگلزار شهدا آمده بود باتندی صدایش کردم
اینهمه به تو تأکیدکردم خودت رابخطر نینداز باز تو میروی خودت را بدشمن نشان میدهی بعد زخمی میشوی و بچه های مردم توی جبهه بی سرپرست می مانند
🔹سرش را پایین انداخت،گفت زیاد ناراحت نباش اینمرتبه آخرست چنین کاری میکنم گفتم یعنی چه...
▫️گفت:این عملیات آخرین عملیات است که من شرکت میکنم.من زیاد حرفش را جدی نگرفتم،اما...
به روایت حمید شفیعی👇
حاج قاسم سلیمانی هروقت شعرخوانی یوسف الهی راگوش میداد گریه میکرد😭
من مست و تو دیوانه مارا که برد خانه
صدبار تورا گفتم کم خور دوسه پیمانه
درشهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هریک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
هرگوشه یکی مستی دستی زده بر دستی
وان ساقی سرمستی با ساغر شاهانه
ای لولی بربط زن تو مست تری یا من
ای پیش تو چو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صدگلشن و کاشانه
چون کشتی بی لنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم که رفیقی کن بامن که منت خویشم
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد وگفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
من بی دل و دستارم درخانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هوشیاران مسپار یکی دانه
.
#خاطرات
سال ۱۳۸۳ بود
قرار بود فرمانده کل نیروهای زمینی س ردار کاظمی برای سرکشی به پادگان بیاید
ما در موسسه بازسازی زرهی شهید زین الدین کار میکردیم
از روز قبل به ما اطلاع دادند که قراره سر*دار بیان برای بازرسی
سر*دار تاکید کرده بودند که حالا چون قرار است ما بیاییم نیاز نیست تشریفات آماده کنید ناهار هرچه که قرار بوده همان را آماده کنید و تغییر در برنامه خود ندهید
ناهار ان روز قیمه بادمجان بود
ایشون با شوخ طبعی خودشون گفته بودند که برای من همین بادمجانی که قرار است آماده کنید درست کنید حالا نگید سر*دار کاظمی میخاد بیاد حتما باید جوجه باشه ، کباب باشه، نه اصلا ...
من در کارگاه تعمیر موتور تانک کار میکردم
به ما گفته بودند که سر*دار ساعت ۴ میان برای بازدید کارگاه
درست راس ساعت ۴ اونجا بودند
از اول کارگاه به ترتیب تمام قسمت ها را با دقت بازرسی کردند با تمام کارگران و کارمندان احوال پرسی کردند و به همه خداقوت گفتند
رسیدند به قسمت ما ؛ من چون درحال تعمیر موتور بودم دست هام چرب و روغنی بود وقتی که خواستند با من دست بدهند و خداقوت بگویند من مچ دست خود را جلو آوردم
گفتن:که چرا درست دست نمی دهی !؟
گفتم دستانم چرب است !
گفتن که طوری نیست!
من گفتم اخه دستتون چرب میشه ...
گفتن: که نه هیچ اشکالی نداره و با من دست دادند
بزرگواری ایشان را با تمام وجود درک کردم
شهید کاظمی از آن سر*دار ها نبود که ببیند و برود دقیق بررسی میکرد و از فرماندهان و نیروها نسبت به زمینه ی کاری خودشون سوال می پرسید
سر*دار اطلاعات بالایی داشتند ؛در همه ی زمینه ها...
از یکی از فرماندهان پرسیده بود الان این تانکی که تو داری روش کار میکنی چندتا قطعه اس !؟
فرمانده یکم فکر میکنه از بقل دستیش میپرسه و در حال کنکاش با خودش بوده که سر*دار میگه ول کن حاجی ولی بدون تو این تانک ۲۶ هزار و ۵۴۹ قطعه به کار رفته :)
یکی از بچه ها میگفت که :
سر*دار رو بردیم برای اینکه یکی یکی همه جا رو نشونشون بدیم رسیدیم یه جا گفتن که اینجا کجاست !؟
من گفتم اینجا کارگاه آموزشیه
گفتن: من نیومدم میز و صندلی و یه سخنران ببینم من اومدم ببینم کارها درست انجام میشه یا نه بیاید بریم سراغ کارگاه های عملی
.
.
#مردی_از_جنس_بهشت
پ.ن:حاج احمد؛ ما خیلی وقته دستامون چرب و روغنیه ؛ دلامون کثیف و غرق شدیم تو این دنیا
ولی شما دستمون و گرفتین و ول نکردید ....
از این منجلاب کشیدین بیرون ما رو تا دل بکنیم از این دنیا :)
خدا لیاقتش رو به ما بده که مثل شما در این راه ثابت قدم باشیم .
"به امید دیدار فرمانده "
.