یا اباصالح المهدی(عج)
دیگر دل شیدا زدهام تاب ندارد
چشمان به ره ماندهی من خواب ندارد
از بس که دویدم ز پیات یوسف زهرا
این پیکر خسته که دگر تاب ندارد
ای روشنی ظلمت و تاریکی قبرم
(این خانه به جز نور تو مهتاب ندارد)
صل علی محمدی (ص)
یابن الحسن خوش آمدی
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
آخرای شب، حوالی ساعت یک، یه دفعه سعید گفت بریم بهشت زهرا پیش رفقا. من و داود قادری و خدابیامرز کاظم حبیبی رفتیم بهشت زهرا؛ اونم با موتور سعید با اون نحوه موتور سواریش که خدایی آدم هنگ میکرد که چه جوری سالم میرسیدیم به مقصد!!
البته بماند که الحق و الانصاف دست فرمون سعید فوق ممتاز بود.
به هر حال رسیدیم همین قطعهای که الان مزار مطهر داش سعید هست.
داود و کاظم داشتند باهم از خاطرات خودشون میگفتند و من یه دفعه دیدم داش سعید به یه درخت کاج تکیه زده و سرش را برده رو به آسمون، میخونه و اشک میریزه.
طاقت نیاوردم، اومدم پیشش گفتم داداش خبریه؟ یه جوری نگام کرد که گویا سؤالم بیجا یا بی موقع بود.
بعد از شهادتش یک بار خوابش را دیدم و بعد از این خواب، نیمه شبی رفتم سرخاکش، یک دفعه یادم اومد این درخت پائین قبر مطهرش، همون درختیه که سعید اونشب بهش تکیه زده بود و اشک میریخت. اونوقت بود که فهمیدم اولین روضه خوان قبرش خودش بود.
روحش شاد.
راوی؛ آقای محمد #زارعین
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
من در کربلای ۵ از ناحیه دوچشم مجروح شدم و بیناییام را از دست دادم. چون دید نداشتم، نمی توانستم داخل خط باشم و قبل از مرصاد در کرمانشاه، قسمت تدارکاتیِ مخابرات لشگر بودم.
مواقعی که آنجا بیکار بودیم، مینشستم با چوب، کارهنری انجام میدادم و برای بچههایی که هم دوره بودیم، تشکیلات ضد هوایی و دولول، هواپیمای اف۱۴، سوخو، میگ و میراژ درست میکردم.
سعید آن زمان در خط بود و من ازش خواستم که برام جعبه مهمات به خصوص جعبههای خمپاره که چوب نرمتری داشت بیاورد تا با آنها این وسایل را درست کنم.
با اینکه از خط تا سمت بیستونِ کرمانشاه که مقر ما بود، فاصله زیادی داشت، ولی سعید برای اینکه کاری انجام دهد که روحیهی من را تقویت کند، هر بار بلند میشد دو تا سه تا جعبه مهمات، پشت تویوتا میگذاشت و این مسیر طولانی را طی میکرد تا اینها را به دست من برساند.
بعدها به برکت لطف آقا سعید و دوستان، من در ماکت سازی مهارت بیشتری پیدا کردم و سال ۷۰، ۷۱ ماکت عملیات کربلای ۵ را درست کردم و بعد والفجر۸، جزیره مجنون، تنگه ابوغریب و ...
الان هم ماکت سازیام ادامه دارد و ماکتی از عملیات کربلای ۵ درست کردم که در پارک ولیعصر شهر قدس، کنار مزار شهدای گمنام گذاشتهاند.
راوی؛ آقای حسن #ادیبی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
جانباز روشندل؛ آقای حسن ادیبی در کنار ماکت عملیاتی کربلای ۵ که درست کردهاند.
سلامتی شون #صلوات
@shalamchekojaboodi
یابن الزهراء
ای مهدی فاطمه فدایت گردم/ چون طائر عشق در هوایت گردم
خواهم که دگر به پای بوست برسم / تو شاه شوی منم گدایت گردم
الا ای عالم هستی /چرا پیمانه بشکستی/ مگر از یار شود سستی ...
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از مجمع مدارس دانشجویی قرآن و عترت علیهم السلام
اهمیت حضور در انتخابات.mp3
13.66M
آیا می دانیم ⁉️
🚫 "رأی ندادن" برابر است با تضعیف جمهوری اسلامی و به تبع آن تضعیف جبهه مقاومت.
و "تضعیف جبهه مقاومت" برابر است با اوج گرفتن حماقت دشمنان و "کشته شدن" تعدادی بیشتری از مردم بی گناه غزه
✋ دستمان به خون آغشته نشود!
‼️اتفاقی که هرچند هزار سال "یک بار" رخ میدهد.
#استاد_اخوت
#هشیار_باشیم 💡
موقع عملیات کربلای ۵ سعید در جبهه بود و از ناحیه بازو مجروح شده بود... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
موقع عملیات کربلای ۵ سعید در جبهه بود و از ناحیه بازو مجروح شده بود. برخی اهل محل خبر داشتند و باهم حرف میزدند و هر کسی به ما میرسید حال او را میپرسید. من دلم به شور افتاد گفتم نکند سعید شهید شده یا طوریش شده که حالش را از ما میپرسند. (شهید)حاج رجبعلی بکشلو که در کوچهی کناری ما مینشستند مجروح شده بود و وقتی از بیمارستان به خانه آمد سراغ سعید را از او گرفتم.
گفت شب عملیات صدای من را شنید و گفت حاجی سلام... گفتم شما کی هستی من نمیشناسمت؟! گفت من سعید شاهدیام. دیگر ندیدمش تا اینکه همدیگر را در بیمارستان اهواز دیدیم. سعید از ناحیه بازو ترکش خورده بود ولی طولی نکشید که راهی خط شد. هر چه گفتم سعید! با این دست مجروح نرو گفت بادمجان بم آفت ندارد و رفت.
به حاج رجب بکشلو اصرار کردم که تو رو خدا اگر بازهم او را دیدین بگویید بیاید فقط ما ببینیمش و اگر خواست دوباره برگردد، بعد هم شال سبزی را که سعید سفارش کرده بود برایش بفرستیم، به حاج رجب دادم تا به او برساند.
حاج رجب رفته بود به گوش فرمانده سعید رسانده بود که سعید را هر طور شده بفرستید عقب، خانواده ش نگرانش هستند.
تا اینکه یک شب، نزدیک اذان صبح دیدم سعید آمد، همیشه زنگ میزد و کلید نداشت. تا وارد خانه شد و سلام کرد، خواستم دستش را ببینم ولی نگذاشت و گفت: چیزی نشده، اینقدر دستها و پاها قطع شده، حالا من به خاطر دستم آمدهام. نماز صبحش را خواند و تا نزدیک ظهر خوابید.
از آمدنش خیلی خوشحال شدیم ولی او مطابق معمول چند دقیقه اول خوشحال بود و بعد از دقایقی رفت تو حال خودش. گفت مامان من اومدم شما منو ببینید از ناراحتی در بیاین و فردا صبح حتما باید بروم منطقه، نیرو میخواهند. گفتم خب با این دست که نمیشود، گفت هیچی نیست یک ترکش کوچکی خورده ... ترکش خمپاره دستش را سوراخ کرده بود.
بهش گفتیم باید بروی دکتر و به زور چهار پنج روز نگهش داشتیم و رفت دکتر. قدری دوا درمان کرد و دکتر به او گفته بود فعلاً نباید بروی منطقه وگرنه دستت عفونت میکند.
ترکش را در همان بیمارستان اهواز از دستش در آورده بودند ولی جایش امکان عفونت داشت. اتفاقاً ترکش را آورد ما دیدیم گردیاش به اندازه زانوهای شیر آب بود.
بعد از چند روز دوباره به جبهه بازگشت ...
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
ببینید آتش دشمن کدام سمت را می کوبد همان جبهه خودی است
@shalamchekojaboodi
چیزی که برای من خیلی فراموش نشدنیه اون دعای کمیلهای آقا سعید بود. آقا سعید شب جمعهها هر جایی که بود خودشو میرسوند به دعای کمیل حاج منصور تو حرم حضرت عبدالعظیم.
یه شب خیلی سرد بود و دمای هوا زیر صفر درجه بود. ما ایست بازرسیمون که تموم شد، آقا سعید گفت بلند شو بریم دعای کمیل. گفتم آقا سعید، هوا خیلی سرده، تا اونجا برسیم منجمد شدیم، یه موتور تریل من داشتم گفت پس موتورت رو بده من برم وبیام.
خلاصه موتور و برداشت و رفت تو اون سرما، یادمه زمین یخ زده بود. هفتههای بعدش که دیگه یه خورده ایست بازرسی ها طول میکشید و ایشون نمیتونست بره، تا خود صبح توی اون پایگاه انصارالحسین، آقا سعید تا اذان صبح دعای کمیل میخوند. بچهها هم دیگه همه خسته بودن؛ از صبح اینور اونور بودن، شب هم ایست بازرسی بودن، یا گشتی چیزی داشتیم.
تا خود صبح آقا سعید دعای کمیل رو بلند میخوند و بلند بلند هم گریه میکرد و می گفت جاموندم از شهدا... حالا بچه ها یادشونه چه زمزمههایی میکرد.
نزدیک اذان صبح که می شد صداشو ما می شنیدیم ولی خوابمون برده بود، تا خود اذان صبح میخوندش و این برای ما خیلی عجیب بود.
راوی؛ آقای مهدی #حاج_محمدی
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
عرض تبریک به مناسبت مشارکت و انتخاب مردم که باز هم پیش بینی های دشمنان را نقش بر آب کرد 💐💐💐
@shalamchekojaboodi
ما در دوره راهنمایی معلم ادبیاتی داشتیم که کمونیست بود و مدام تفکر کمونیستی را تبلیغ میکرد.
یه بار ۵ ، ۶ نفر جمع شدیم باهاش رفتیم سمت کن سولوقون برای کوهنوردی. بعد آنجا با دخترها صحنه هایی را ایجاد کردند که ما به محض اینکه برگشتیم، موارد، سریع گزارش شد و بازرس و تشکیلات برای بررسی موضوع اومد.
اولین کسی که با تدبر و منطقی طوری صحبت کرد که هم از طرفی حرمت نگه داشته بشه و هم حقیقت فاش بشه، آقا سعید بود.
خیلی قشنگ و با ادب نکتههای خیلی ظریفی را مطرح کردند که خود من حقیقتش از این قدرت بیان و کلامشون حیرت زده شدم.
خب ما بعضی چیزها رو میدیدیم ولی چندان نمیفهمیدیم چی به چیه، ولی ایشون قشنگ درک میکرد و خیلی سریع نسبت به اون موضوع، عکس العمل نشون میداد.
راوی؛ آقای حسن #ادیبی
#خاطرات_سعید
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هر هفته توی مجتمع صابرین هیئت برگزار می کرد؛ توی خونه خودمون و یا خونهی برخی از شهدا.
با نوجوانان و جوانان مجتمع که فرزندان شهدا بودند صحبت می کرد و درباره نمازشون، احترام به پدر و مادر و ... می گفت. از اینكه مادر چه مقامی داره و چه ارج و قربی داره.
می گفت؛ شما اگر پدر ندارید، مادرتان هم مادر است و هم پدر.
خدایی هنوز هم همسران شهدا می گویند كه آقای شاهدی خیلی روی بچه های ما تاثیر گذاشت.
راوی: #همسر
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
آقا سعید توی مجتمع صابرین، یک نوری بود و یک انسجام معنوی بین بچهها به وجود آورد.
وقتی میرسید به بچهها باهاشون فوتبال بازی میکرد و همه دوستش داشتند. همیشه سعی میکرد اگه مشکلی بود حل کنه یا اگر کاری بود و وقتشو داشت، حتماً انجام میداد.
واقعاً بعد از شهادتش تک تک بچههای شهرک صابرین و همسران شهدا، همه سوختن و سوختن و سوختن...
راوی؛ خانم #رسولی(همسر شهید حسین رسولی)
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
السلام علیک یا اباعبدالله (ع)
السلام علیک یابن رسول الله (ص)
السلام علیک یا امیرالمومنین (ع)
السلام علیک یا اباصالح المهدی (عج)
السلام علیک یا روح الله (ره)
رشته ای بر گردنم افکنده دوست
تار و پودش از محبتهای اوست
گه به کوفه گه به شامم می کشد
می کشد آنجا که خاطرخواه اوست
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
امروز دویستُ مین خاطرهات در کانال بارگذاری شد ...
و ما همچنان اندر خم یک کوچه ماندهایم... همچنان مات و مبهوتِ بازگشت دوبارهات هستیم، روزی نیست که یاد و نشانی از تو نباشد؛ اشک و بغض و گریهای ...
آه ای سعید!
چه بگوییم، از کجا بگوییم، چنان حضوری یافتهای که گاهی شدیدا دلتنگت میشویم و میخواهیم زانوی غم بغل بگیریم و نبودنت را بهانه کنیم ... قلبمان مدام در تلاطم امواج حضورت، به در و دیوار کوبیده میشود و گاهی از این تلاطم، زبان به شِکوه میگشاید.
خستهایم و خودت بهتر میدانی وقتی اندکی همنشین خوبان میگردی، دیگر بر نمیتابی که از آنها دور باشی و این همنشینی با تو با ما چنین کرده.
ما هیچ توشهای نداریم ولی قلبی داریم که گوشهای از آن ناخواسته اسیر و مبتلای راه تو گشته و مبتلای همه آنانی که در این راه، سرها دادند و خونها تقدیم کردند چون تو ...
و خدا خودش آنها را کُشت و خون بهایشان شد ... و من عشقنی ... قتلته ...
آه ای سعید عزیز!
تو خوب می دانی؛ سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟/ ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود 😭
این قلوب بیچاره را دریاب و از این عادات سخیف بیرون کش ... ما بیچارگان را دریاب ...😭
جانْ بی جمالِ جانان میلِ جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقّا که آن ندارد
با هیچ کس نشانی زان دِلْسِتان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد 😭😭
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
تو واحد تسلیحات که بودیم یکنفر داشتیم معروف به کاپیتان.
ایشان فردی مسن و دوستداشتنی بود که زمانی خلبان هواپیماهای کوچک بود ... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
تو واحد تسلیحات که بودیم یک نفر داشتیم معروف به کاپیتان. ایشان فردی مسن و دوستداشتنی بود که زمانی خلبان هواپیماهای کوچک بود.
آقا سعید هر روز با ایشان مزاح روزانه میکرد و میگفت کاپیتان! از هواپیمای سمپاشیت چه خبر؟😂
کاپیتان، روزگار خوبی برای ما ساخته بود و هر روز صبح خیلی مرتب، بساط صبحانه را به راه میانداخت و یکی یکی دوستان را مثل یک پدر، بیدار و بر سر سفره صبحانه مینشاند.
کاپیتان قصهی ما فقط یه مشکل کوچیک داشت، اون هم اینکه در زمان خواب خروپف میکرد 😂
خروپف که میگم یه چیزی تو مایههای نعرهی شیر که به جز دایی صفر، هیچکس حاضر نمیشد پیش کاپیتان بخوابه، چون دایی صفر هم یه کوچولو مثل خودش صوتی میخوابید 😂
چند وقتی بود با داداش سعید سربهسر کاپیتان میذاشتیم و میگفتیم شبها برامون خشمشب میذاری و از نماز شب جا میمونیم، اما کاپیتان خیلی قاطع حرف ما رو تکذیب میکرد.
تا اینکه یک شب با سعید نقشه کشیدیم و صدای ایشان را ضبط کردیم. فردای اون روز که برادران داداشپور، رضا رحمت، قاسم یاراحمد، کاوه پازوکی، حمید ارجینی و دایی صفر همه سر سفرهی صبحانه جمع بودند، من و آقا سعید شروع کردیم سربهسر کاپیتان گذاشتن و گفتیم ما دیشب از دستت رفتیم تو صبحگاه دوکوهه خوابیدیم. اونجا هم صدات میاومد، فرار کردیم رفتیم زاغه شهید وزوایی.
کاپیتان هم با خونسردی گفت شما دوتا فسقلی میخواهید منِ پیرمرد رو اذیت کنید، من اصلا خروپف نمیکنم.
در همین هنگام صدای ضبط شدهی کاپیتان و دایی صفر را برای جمع حاضر توسط ضبط صوت پخش کردیم و صداهای درهم تنیده شدهی خروپف دایی صفر بامیزان ۴۰ و صدای کاپیتان با میزان ۹۰ رو پخش کردیم، وسطش هم من و سعید شروع کردیم به گزارش به صورت راز بقا 😂
اون روز خدایی بساط صبحانه به هم ریخت و همگی به جای خوردن صبحانه فقط از خنده سیر شدند و از سفره کنار کشیدن.
یاد باد آن روزگاران یاد باد😭😭😭
راوی؛ آقای سید داوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بیمار عشق را ز مداوا چه فایده
دارد نگاه تو فایده اما چه فایده
دیشب چه خودکشی که نکردم به کوی تو
بیرون نیامدی برای تماشا چه فایده
****
چو آوای دلم دیگر موثر نیست می گویم
خموش ای دل که با غفلت، فغانم بی اثر کردی
***
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ «سیده رقیه»
فکر می کنم برای مانور هفته بسیج که انجام شده بود، موتور تریلم را گِلی کرده و پرچم زده بودم. من و آقا سعید هر دو لباس خاکی به تن و سربند بسته، توی کانون بودیم که یک دفعه آقا سعید گفت یه سر بریم تا جایی بیایم؟ گفتم کجا؟ مطابق معمول نگفت کجا و فقط گفت حالا بریم.
بعد هم گفت خودم باید بشینم، گفتم باشه، خودش نشست و راه افتادیم.
اون موقع در میدون ابوذر این حوض و بساط وسط نبود و فقط یکدست چمن بود، از داخل کانون که بیرون اومدیم، چون دور میدون شلوغ بود، آقا سعید انداخت از وسط میدان رد شد.
حالا ما با این لباسهای خاکی و سربند و پرچم و موتور گلی، سراپا جبههایه جبههای شده بودیم و رفتیم تا میدون رازی و از آنجا به سمت مولوی، اولین چهارراه (چهارراه شاپور) که رسیدیم دیدم بساط راپل و اینا بستند.
گفت وایسا ... آقا سعید دوشی ها و وسایل راپل را بست و آماده شد که با چند تا بچه های دیگه راپل برود. گفتم آقا سعید! بابا! میخوری به در و دیوار می ترکی ها ...
ولی ماشالا اینقدر فعال بود، در حالیکه توی دو تا دستش پرچم بود، روی این سیم بوکسلی که از بالای بانک صادرات تا ساختمان روبروش به صورت سرسره ی مرگ بسته بودند، سُر خورد و اومد پایین. بعد هی رفت و آمد و چند دفعه این کار را انجام داد.
مردم هم پایین جمع شده بودند و نگاه میکردند.
راوی؛ آقای مهدی #حاج_محمدی
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi