eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
351 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
401 ویدیو
6 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ در زمان آقا سعید و یه چند سال بعد از شهادت ایشون، جلسه عزاداری هیئت عشاق الخمینی(ره)، شبهای شهادت امام رضا(ع) در منزل پدری ما برگزار می‌شد. یادمه هم برای اون شب و هم چند شب دوشنبه دیگه که جلسات هفتگیِ هیئت عشاق الخمینی(ره) برگزار می‌شد، آقا سعید با یه موتور می‌اومد دنبالم و می‌رفتیم خونه نفر قبلی، کل وسایل هیئت را (اعم از دو تا باند باریک نیم متری نقره‌ای رنگ، آمپلی فایر، پایه میکروفن و پایه تابلوی هیئت، خود تابلو، یه جعبه مهمات کوچک فلزی سبز رنگ که داخلش سیم و کابل و میکروفن و ... بود) بر می‌داشتیم و همه رو به طرزی هنرمندانه روی پام، ترک موتور می‌چید و بعدشم خودش می‌نشست پشت فرمون و می‌بردیم منزل. اصلا اون خلاصه و جمع و جور بودن وسایل هیئت برای همین بود که بشه با یه موتور، دو نفری اونها رو جابجا کرد. این حرفی بود که سعید همون پشت موتور بهم گفت. مشخص هم بود که راهکار خودشه و براساس مسئولیت اجرایی و دغدغه‌ای که داشته بدین صورت اقدام می‌کرده. همه اینها نشان‌دهنده توجه تام و پایبندی سعید به برگزاری منظم هیئت بود؛ بدون ادعا و منت... اون روزِ قبل از شهادت امام رضا(ع) تا بردیم خونه و من رفتم سرکوچه یه چیزایی بخرم برای شامِ هیئت، دیدم آقا سعید سریع وسایل و باند و صوت رو چیده و حتی رفته به مادرم گفته برای شب چیزی لازم دارید؟! مثلا نوشیدنی‌ای چیزی؟! مادرم تشکر کرده بود و گفته بود؛ دوغ خونگی درست کردیم و یخ هم گرفتیم همه چیز آماده است. بعد از آن شب، همیشه مادرم از اون نحو فعال بودن سعید و رفتار خوبش؛ اینکه خواسته بود برای پذیرایی هیئت هم به مادرم کمکی کرده باشد، به خوبی یاد می‌کند. راوی؛ آقای محمود ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شب قدر به نیابت از شهدا اعمال را انجام می دهیم @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
خلاصه سعید مرا قانع کرد که در گردان خودت این دوره را به پایان برسان و گفت من هم سعی می‌کنم زود به زو
مدتی که در دوکوهه بودم چند باری سعید آمد دنبالم و رفتیم رودخانه‌ی آخر پادگان برای شنا. با‌ کلی خاطره اون دوره سه ماهه من تمام شد...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
مدتی که در دوکوهه بودم چند باری سعید آمد دنبالم و رفتیم رودخانه‌ی آخر پادگان برای شنا. با‌ کلی خاطره اون دوره سه ماهه من تمام شد. اعزام بعدی که رفتم منطقه، افتادم گردان مهندسی رزمی. شش ماهی گذشته بود و در شلمچه داخل سنگر بودم که یک‌دفعه یک ماشین که صدای نوار کاستش با مداحی منصور ارضی به گوش می‌رسید، جلوی سنگرمان ایستاد. لحظه ای بعد صدای سعید را شنیدم که از یکی داشت آدرس سنگر مرا می‌پرسید. سریع رفتم بیرون سنگر و سلام کردم گفتم بیا داخل، ولی دیدم خیلی ناراحته و معلومه گریه کرده. گفت داخل نمی‌یام، بیا باید بریم جایی، گفتم باشه.خیلی ترسیده بودم که چرا سعید اینقدر ناراحته؟! سریع از مسئولم اجازه گرفتم و به سمت ماشین سعید رفتم. وقتی سوار شدم دیدم ضبط روشنه. گفتم سعید چی شده؟! یکدفعه زد زیر گریه. ترسیدم گفتم حتما از تهران خبر بدی دادن؟! که یکباره با ناله‌ی زیاد گفت رضا مومنی هم رفت... جفت‌مان گریه مان گرفت. رفتیم تا رسیدیم واحد تسلیحات. جلوی دژبانی تسلیحات در شلمچه، یک تویوتا بود که مشخص بود در نزدیکی‌اش گلوله خمپاره یا توپ اصابت کرده. ترکشهای آن انفجار باعث شده بود آقا رضا هم آسمانی شود. با دیدن آن ماشین به یقین رسیدم آن چهره‌ی نورانی و بی ریا واقعا به شهادت رسیده. تا لحظات طولانی با سعید در کنار ماشین شهید مومنی گریه کردیم. سعید مدام از خاطراتش می‌گفت و اشک می ریختیم. روحش شاد راوی؛ آقای ناصر سلطانیان ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
📸 سرتیپ زاهدی فرمانده نیروی قدس در سوریه و لبنان و معاونش به شهادت رسید. 🌹اینجامعراج‌شهداست 👇 @tafahoseshohada
از تیغ عدو فرق علی گشت دو پاره خدا زینب چه سازد رفته ست برون از کف زینب رهِ چاره خدا زینب چه سازد @shalamchekojaboodi
همان چهار ماه که رفت و خیلی نگرانش شدیم، با یک رزمنده ای به نام رضا مومنی دوست شده بود و با هم صیغه برادری خوانده بودند. واقعا رابطه شان مثل دو تا برادر بود. وقتی سعید بعد از چهار ماه برگشت، رضا برایش نامه داده بود. نامه اش را که خواندم قایم کردم و به سعید ندادم بخواند، و یا دیرتر دادم، گفتم اگر این را بخواند هوایی می‌شود و می‌خواهد دوباره برگردد جبهه. اینقدر این نامه قشنگ بود که من تا به حال چنین نامه ای نخوانده بودم و تا زمانی که آن را داشتم بارها می‌خواندم. خطاب به سعید حرفهای عاشقانه ای نوشته بود؛ من هر جا می روم یاد تو می کنم، بی تو هیچ جا برایم صفا ندارد، من نه برادر داشتم و نه پدر، موقعی که چشمم به چشم تو افتاد احساس کردم هم پدر پیدا کردم و هم برادر. آمدی دل مرا بردی و حالا که نیستی احساس غربت و ناراحتی می‌کنم ... من با خواندن این نامه گریه ام گرفت، از طرفی وقتی متوجه شدم که رضا چنین رابطه‌ای با سعید برقرار کرده من هم احساس می‌کردم رضا بچه ی خودم شده است... راوی؛ ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
سعید به خانه آنها رفت و آمد می کرد و با مادرش هم صحبت شده بود، همیشه می‌گفت مامان! مادرش خیلی مهربان است. همه ذکرش رضا مومنی بود؛ رضا مومنی اینجور، رضا مومنی اونجور، رضا پدر و برادر ندارد و خودش نان آور خانه شان است، ولی با این حال به جبهه آمده. می گفت؛ رضا مومنی خیلی من را دوست دارد، اگر با وانت می‌خواستیم برویم جایی، رضا من را جلو می نشانْد و خودش عقب می‌نشست که مبادا پشه ها من را نیش بزنند، می‌گفت یکبار اینقدر پشه‌ها رضا را نیش زده بودند با این حال راضی نشد که من عقب بنشینم، ولی من خیلی رضا را با شوخی اذیت می‌کنم. آنقدر از رضا می‌گفت که احساس من روز به روز به رضا نزدیکتر می‌شد و خیلی دوست داشتم او را ببینم، به سعید می‌گفتم رضا را بیاور خانه. سعید هر وقت از منطقه می آمد او هم می آمد و هر وقت رضا می آمد، سعید هم می آمد... راوی؛ ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi