یک روز سعید آمد و گفت: خانوم میخوایم بریم منطقه. من هم که آرزوی منطقه رفتن داشتم و تا اون موقع نرفته بودم. گفتم: جدی میگی؟! می خوایم بریم مناطق جنگی؟! همان جایی كه رضا شهید شده؟!
گفت؛ آره خانم میخوایم بریم شلمچه. خیلی خوشحال شدم. صادق هم كوچیك بود، بچهها را برداشتیم و چهارتایی رفتیم منطقه.
ما با اینكه بهار رفته بودیم ولی خیلی گرم بود. وقتی رفتیم آنجا دیدیم سعید كفش هایش را در آورده. گفتم؛ سعید! كفش هاتو بپوش، انقدر اینجا گرمه پاهات آتش میگیره. گفت؛ نذر دارم.
من كنجكاو شدم و گفتم سعید تو رو قرآن بگو برای چی نذر كردی؟ گفت: نذری كرده بودم، حالا ادا شده میخوام پا برهنه برم.
گفتم: برای چی نذر كرده بودی؟ جانِ رضا و صادق بگو.
گفت؛ بابا یه نذری كرده بودم، چرا اینقدر میپرسی؟! یادته با هم رفته بودیم مرقد امام (ره) و چهلمین شبم بود... این هم از همان نذرهاست.
گفتم: وای پس ما چقدر عزیزیم و چقدر برای ما نذر میكنی؟! كلی خندید.
رفتیم و جایی را كه رضا شهید شده بود به من و رضا (پسرم) نشان داد و آنجا نماز خواندیم، بعد هم رفتیم فاو توی آب فرات (اروند) وضو گرفت و دست و صورت رضا و صادق را شست. خلاصه همه جا را توضیح داد، یك هفته هم آنجا بودیم و بعد برگشتیم.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
(سخنی دلی در عرفات جبهه)
سلام بر تو ای شلمچه! ای مشهد شهیدان! پس از مدتی باز سعادت یافتیم تا بار دگر روح سرخ تو را ببینیم؛ آن خاکریزهای سرگونه، آبگرفتگی عظیمی که همچو دریا بود.
شلمچه! آمدیم تا از آب پاک آغشته به خون شهیدانت وضو سازیم و برخاک مطهرت نماز گزاریم.
هنگامی که سر به خاک تو می گذاریم به یاد سروهایی می افتیم که بیجان به روی گوشه و کنار خاکریزهایت تکیه داده بودند.
هنوز صدای طنین بچهها به گوشمان می رسد که خاطرات شیرین آن ذهنمان را جاودانه می کند.
شلمچه! ما به دیار تو آمدیم؛ همان جایی که ملائک خاکش را تا عرش بردهاند. زمینی که معصومین بر آن نظر دارند. تو سرزمین عشق و ایمانی، تو سرزمین پاکان هستی که ندای إرجعی إلی ربک راضیة مرضیة را زمزمه کردند.
ای شلمچه! این بار محزونتر از گذشته آمدهایم؛ غمگین و دلخسته، گریان و نالان. این بار در سالگرد پیر میفروش؛ خمینی کبیر آمدهایم.
ای سرزمین پاک! دیگر تو را آنگونه پر جوش و خروش نمیبینم.
اکنون آمدهایم یاد بچههایی که بر روی خاکریزهایت مردانه جنگیدند و مظلومانه و گمنام، شهد شیرین شهادت را نوشیدند.
#دستنوشته_سعید ( سعید اشعار و متنهایی که جایی میدید یا میشنید و به دلش می نشست در دفترش مینوشت و این لزوما به این معنا نیست که متن از خودش باشد ولی قطعا حرف دل خودش بود)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
(سخنی دلی در عرفات جبهه) سلام بر تو ای شلمچه! ای مشهد شهیدان! پس از مدتی باز سعادت یافتیم تا بار دگ
جالبه که تاریخ این دستنوشته سوم دی ماه ۷۱ بوده؛ درست یک روز بعد از تاریخ شهادت سعید در سال ۷۴
یعنی درست سه سال بعد در همان تاریخ، خدا خریدار قلب شکسته اش می شود؛ بال پروازش در آسمان فکه گشوده می شود و روحش به شلمچه پر می کشد، اما این بار نه محزون و دلخسته، بلکه لبریز از جام حیات طیبه و در جمع یارانی که سالها در حسرت کامشان می گفت شلمچه کجا بودی؟!😭
#یادداشت
از سنتهای خیلی خوب و پسندیدهای که قبلها بیشتر انجام می شد افطاری دادن بود ...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
از سنتهای خیلی خوب و پسندیدهای که قبلها بیشتر انجام می شد افطاری دادن بود که بچههای پایگاههای بسیج تو ماه رمضون تو خونههای همدیگه میرفتند، قرآن میخوندند، هیئت میگرفتند یا نه فقط برای افطار معمولا بچههای پایگاه همدیگر رو دعوت میکردند.
خدا رحمت کنه شهید والامقام سعید شاهدی هم از این قاعده مستثنی نبود و تو این افطاری دادنها همیشه شرکت میکرد.
یادم نمیره آخرین بار، قبل از اینکه تصمیم گرفته بشه که ما روزهای عید فطر صبحونه بدیم، سفره افطار انداخته بودیم و خانواده هم منتظر بودند که بچه ها بیان. ما سفره رو چیده بودیم اما هیچ کس نیومده بود.
من و اصغر داداشم همه ش میرفتیم جلوی در میگفتیم خدایا پس چرا کسی نیومد؟! هم بچههای پایگاه هم بچههای حوزه که دعوت کرده بودیم؛ سعید شاهدی، حاج اکبر طیبی و مابقی دوستان... از هیچکدوم خبری نبود.
حتی اذان هم داد و دیدیم عه کسی نیومده. همون لحظات بود که دیگه من خیلی ناراحت شدم گفتم این چه اتفاقیه؟! این همه هزینه و تدارک، پیش خانواده چی میخواد بشه؟!
یه ۸-۷ دقیقه بعد از اذان، یک دفعه دیدم بچهها با موتورهای خیلی زیادی دارند به سمت خونه ما می یان و پیشقراول شون هم معمولا سعید بود. چون دست فرمونش خوب بود اولین نفر اومد وییییژ توی حیاط خونه آقام اینا پارک کرد. زد رو جک و گفت اکبر جون ما اومدیم...
بچه ها اول رفته بودند نماز خونده بودند و بعد اومدند منزل ما. اون لحظه من خیلی خوشحال شدم. مخصوصا وقتی دیدم آقا سعید افطار اومدن منزل ما.
همون شب یا بعدا تصمیم گرفته شد؛ گفتند شما از سال بعد به جای افطاری، خونهتون روز عیدفطر صبحونه بدید ما هم گفتیم باشه.
راوی؛ آقای #اکبر_حیدری
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
از سنتهای خیلی خوب و پسندیدهای که قبلها بیشتر انجام می شد افطاری دادن بود که بچههای پایگاههای
بنا به تصمیمی که گرفته شد؛ دو سه سال ما عید فطر صبحانه میدادیم و علی رغم اینکه خیلی دوست داشتیم بریم مصلی پشت رهبر عزیزمون نماز بخونیم، این سنت باعث شده بود که ما از این فریضه جا بمونیم و نتونیم بریم، چون بین بچهها این پیچیده بود که صبحونه روز عید فطر خونه ما هستش.
خاطرم هست که ما از ساعت ۵ و ۶ صبح پذیرای دوستان بودیم چون بعضیها نماز نمیرفتند یا اکثرا میرفتند تو محل می خوندند. توی محل ساعت ۷ نماز خونده میشد و از حول و حوش ساعت ۷ و نیم اونایی که توی محل نماز عید فطر رو خونده بودند، میاومدند منزل ما صبحونه میخوردند، میرفتند.
تا آخرین نفر کسانی بودند که از مصلی می اومدند. اون موقع معمولا آقا ۸/۵_۸ نماز را میخوندند، بعدشم خطبهها رو اقامه میکردند. معمولا تا ساعت ۱۱_۱۰/۵ دوستان میاومدند.
خدا رحمت کنه سعید شاهدی جزء اون آخرین نفرها بود که می اومد چون میرفت مصلی پشت آقا نماز میخوند و میاومد.
آخرین بار هم یادمه یه بارونی آبی رنگی تنش بود و با موتور اومد، با یکی دو نفر دیگه جزء آخرین نفرات بودند و کلی شوخی کردیم و خندیدیم. صبحونه فکر کنم نیمرو با مخلفات بهشون دادیم، خوردند و رفتند.
خدا رحمتش کنه جاش خیلی خالیه (تو این آخرین روز ماه رمضان یادش کنیم) و ان شاء الله روز عید فطر به یاد این شهید والامقام یه فاتحهای قرائت کنیم و یادش رو گرامی بداریم.
به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
راوی؛ آقای #اکبر_حیدری
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یه شب اومد گفت: محمد آبجی دار شدم. گفتم مبارکه، گفت: خدا منو ببخشه، گفتم چیه باز گند زدی سعید؟ گفت نه یه نامردی کردم ولی راضیام.
گفتم خیره، چیکار کردی؟ گفت: بابام اینا دنبال اسم بودن برا آبجیم من گفتم آقاجون چند تا اسم میذاریم لای قرآن هرچی دراومد، حله؟ همه قبول کردن.
داشتن اسمای مختلف و میگفتن که بنویسم بزارم لای قرآن، هرچی میگفتن یه ژستی میگرفتم که یعنی اسم مدنظری که میگن و مینویسم. اما من همه رو مینوشتم فاطمه، خلاصه ده دوازده تا اسم فاطمه گذاشتم لای قرآن، یه فیلمی بازی کردم که نگو، اسم فاطمه از لای قرآن در اومد.
بعدش گفت: آخه محمد خدائیش اسمی قشنگتر از اسم خانم هست؟
یه خنده قشنگی کرد و گفت: راضیام راضی باش؛ تا فاطمه هست اسمای دیگه اولویت بعدی اند.
راوی؛ آقای محمد #زارعین
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یکی از اون شب جمعههایی که پایگاه کانون ابوذر جمع بودیم آقا سعید پیشنهاد داد بریم حرم امام(ره)...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
یکی از اون شب جمعههایی که پایگاه کانون ابوذر جمع بودیم آقا سعید پیشنهاد داد بریم حرم امام(ره). همون لندکروز کابیندار دستش بود. بچهها از خداخواسته همگی گفتند مییایم. آخه میدونستن با آقاسعید و اون طرز رانندگی هیجانیش خیلی بهشون خوش میگذره.
حدود ۱۵-۱۰ نفری ریختیم بالا، در کابین رو هم بستیم و یه نفر بزرگتر و مطمئنتر نشست دم در که یه موقع بچهها شیطنت نکنند و در رو باز نکنند. جلوی ماشین هم یکی دو نفر از بزرگترها کنار آقاسعید نشستند. خلاصه رفتیم حرم و زیارت و ...
موقع برگشتن همون اول کار که سعید داشت دنده عقب از پارک درمیاومد توی اون تاریکی هوا، خورد به یه پیکان. اومد پایین با رانندهش صحبت کرد و خلاصه حل و فصل شد. بعد از اون، آقا طوری رانندگی میکرد که اصلا بیا و بپرس...
بچهها که عمدتا جوون و نوجوون بودند تو اون حالت، شلوغکاری هاشون گل کرد و توی هر ترمز یا پیچیدن ماشین، میرفتن تو شکم همدیگه.
یه باند کوچک بلندگو پشت سر راننده چسبیده بود که گاه گاهی آقا سعید مثل خلبانها میکروفن رو برمیداشت و به ما تذکر میداد که بچهجون؛ آروم باش، فلانی بشین سرجات و ...
تو اون حرکتهای عجیب و غریب، پای یکی مون خورد زیر اون بانده، از جاش کنده شد و آویزون شد به یه سیم.
دیگه سعید هرچقدر با میکروفن صحبت میکرد ما چیزی نمیشنیدیم و فقط تصویرش رو داشتیم😜
اون موقع دقیقا عبارتی که میگن مواظب باش شَست پات نره تو چِشِت، اونجا برامون کاربرد داشت.
خلاصه تو کل مسیرِ برگشت تا کانون، بچهها با هر حرکتِ عجیب و غریبِ رانندگی آقاسعید یه همِ اساسی میخوردن. البته قبلش سعید هم تعمدا یه طوری با تمسخر تذکر میداد که بچهها بیشتر تحریک میشدند و شلوغکاری میکردند.
خلاصه اومدیم تا رسیدیم سه راه فلاح و از اونجایی که میدونستیم معمولا یه حرکت انتهایی هم میزنه، مستقیم نرفت توی کانون، دیدیم سرعت رو کم نکرده و با همون وضعیت رفت توی میدون ابوذر دور زد که دیگه همهمون سروته شدیم و فقط چراغای دور میدون رو روی هوا داشتیم میدیدیم.
حالا چند دور زد نمیدونیم. بعد از اون که دیگه حال همهمون رو حسابی جا آورد، رفت توی کانون و دستی کشید و دونه دونه بچهها که همه شُل و وِل شده بودند رو از عقب لندکروز کشید انداخت پایین.
اونقدر هیجان اون شب بالا بود و به بچهها خوش گذشت که همین الانم که دارم مینویسم کامم شیرین شده از اون خاطره به یادموندنی با سعیدجون💖
راوی؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند. (شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم ♥️
@shalamchekojaboodi
عکسهایی که سعید خودش از پسرانش؛ محمدرضا و محمدصادق گرفته♥️
(به غیر از یکی ش که برده عکاسی و عکس گرفته)
@shalamchekojaboodi
من خیلی از اون مدرسهای که می رفتم خوشم نمیاومد، حالا شاید به خاطر نوع برخوردشون، نوع آموزششون که بیشتر تحکمی بود...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
من خیلی از اون مدرسهای که می رفتم خوشم نمیاومد، حالا شاید به خاطر نوع برخوردشون، نوع آموزششون که بیشتر تحکمی بود، یه جورایی باهاش حال نمیکردم، شاید هم به خاطر تنبلی خودم بود نمی دونم.
بابا سعید هم روی درس خیلی حساس بود و خیلی به من گیر میداد که درستو بخون، درساتو چیکار کردی؟ هی گیرِ درس بود و هی پرس و جو می کرد که مثلا تو کجای کاری الان؟ مشقاتو نوشتی؟ دفتر خودکارت در چه حاله؟ کاغذ مدادت چهجوریه؟ مدادتو تراش کردی؟ پاک کنت چه جوریه؟ اینو چی کار کردی اونو چیکار کردی؟ تا حتی یه سری بهم تشر هم زد که چرا کم کاری میکنی تو درس خوندن؟
این گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به رفتن ایشون برای بحث تفحص. فهمیده بود که انگار من از این مدرسه و از این شرایط خوشم نمییاد.
خب پدر آدم به نظر من متوجه این موضوعات نمیشه و من باباسعید رو پدر خودم می دونستم و می دونم ولی خب پدری که دو سه سال بود با ما زندگی میکرد و با این حال متوجه شده بود که من از اون مدرسه خوشم نمییاد و شرایط اون مدرسه رو خیلی نمیپسندم.
به من گفتش که ببین رضا جان من میرم منطقه ایشالا برگشتم شما رو هم می برمتون اندیمشک، همون جا هم یه مدرسه خوب ایشالا ثبت نامت میکنم.
اینو که باباسعید گفت من خیلی خوشحال شدم که به واسطه این کار، بابا سعید قراره برگرده و ما را هم ببره اندیمشک؛ یه مدرسه جدید، آدمای جدید و اینکه شرایط حداقل تغییر میکنه.
ولی خب رفت و دیگه هم برنگشت. اما بعد از شهادتش شرایط کاملاً تغییر کرد و مدرسه با من کاملاً سازگار شد. از اون به بعد، همه دیگه خیلی با من خوب شدند و مدیر مدرسه هم که فکر میکنم یه جورایی رفاقت قبلی با بابا سعید داشت، خیلی منو تحویل میگرفت.
راوی؛ آقای #رضا_مؤمنی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سعید از همان نوجوانی مسیر خودش را پیدا کرده بود و امام زمان(عج) از همان سنین دست سعید را گرفته بود.
این طبیعیه که بین انسانها یه وقتایی سوءتفاهمی پیش مییاد و این امر باعث دلخوری اشخاص میشه. یادمه یکروز در مسجد محل یک اختلاف نظر و سوءتفاهم کوچکی پیش اومده بود که موضوعش در خاطرم نیست. همین مسئله باعث شده بود کمی دلسرد شده بودیم و میخواستیم مقداری حضورمان در مسجد را کمرنگ کنیم.
به دو روز نکشید؛ داشتیم با سعید در خیابان شهید کلانتری قدم میزدیم و باهم صحبت میکردیم که سعید با یک حالت خاصی رو به من کرد و گفت دیشب خواب امام زمان(عج) را دیدم. پرسیدم؛ چه خوابی؟
گفت؛ در عالم خواب آقا را دیدم که به من گفت حق نداری فعالیتت را کم کنی و با شمشیرش روی زمین یک خط راست کشید.
از همان موقع بود که احساس میکردم سعید در برنامهها و فعالیتهای مسجدی، هیئت و... از همه دوستان در حال پیشی گرفتن است.
دست آخر اجر این همه خلوص را آقا به او هدیه کرد و این هدیه چیزی نبود جز شربت شیرین شهادت.
(سعید جان شهادت مبارک)
روحت شاد🕊🌺🕊
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
این هم یه عکس زیرخاکی از دوران نوجوانی؛ خواستم مثل بابا سعید یک قنوت شهادتی بگیرم ولی این کجا 😂 آن کجا ...
ارسالی از برادر #رضا_مؤمنی
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
https://eitaa.com/sobhehoseini