eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
288 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
263 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🤲 جهت سلامتی و فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، نجات مردم غزه و نابودی هر چه سریعتر رژیم منحوس اسرائیل و حامیانش؛ 💐 به نیابت از شهدا (تا آخرین لحظات امروز؛ که ثواب صلوات در روز جمعه چندین برابر است) هدیه می کنیم به حضرات معصومین علیهم السلام. ثوابش برسد به روح گذشتگان و اموات 👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/hqo7f
آقا سعید جمعه عصرها جلسات زیارت آل یاسین حاج حسین آقای سازور را در دخمه شرکت می کرد ...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ آقا سعید جمعه عصرها جلسات زیارت آل یاسین حاج حسین آقای سازور را در دخمه شرکت می کرد و اولین بار که باهاش رفتم دیدم آقا سعید خیلی واله و شیدای اون جلساته و زمزمه‌هایی که حاج حسین سازور می‌خوند، اینقدر خوشش می‌اومد که تا یه هفته می‌دیدیمش اونها رو با خودش زمزمه می کرد. یه بار من تازه از خدمت سربازی اومده بودم مرخصی و بعد از نماز مغرب و عشا همدیگرو تو مسجد ابوذر دیدیم. گفت موسی جون! راضی‌ام بیا با هم بریم جایی. گفتم باشه کجا بریم؟ سوار موتورش شدم و رفتیم یه جلسه ای، تو همین ۱۰ متری جعفری برگشت به من گفت موسی جون راضی باش هر موقع می‌خوای تو جلساتت (مداحی) بخونی، حتماً دعای فرج بخون بعد هم یه دو سه بیت برای امام زمان(عج) بخون. به غیر از هیئت هم هر روز صبح یه دو بیت برای امام زمان(عج) بخون، بعد گفت؛ همین الان برای من بخون. گفتم چشم، برای امام زمان بخونم یا برای تو ؟! گفت از امام زمان(عج) برای من بخون، یه لبخندی هم زد که هیچ وقت یادم نمیره، با اون لبخند گفت داری مسخره‌م می‌کنی؟ ازم سوتی می‌گیری؟! گفتم نه آقا سعید می‌خواستم سر به سرت بزارم. بعد رو همون موتور، من شروع به خواندن کردم و یه ابراز محبتی به امام زمان(عج) کردیم ... یه خورده که رفته بودیم برگشت به من گفت موسی جون! هر موقع گیر داشتی سوره نصر و سه بار بخون. گفتم چشم، ولی تو دلم می‌گفتم بابا تو مثلاً نسخه پیچی؟! ... بعدها فکر می کردم می دیدم اینایی که یه وقت از دهن یک نفر می‌شنوی اینا رزقه که به ما عطا میشه و اینها رزق هایی بود که به دهان سعید جاری شد و به من رسید. راوی؛ آقای موسی _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ الله من تو خیلی خوبی، ما بنده های بد هستیم. خدا جونم! خیلی ممنونتیم، خیلی متشکریم ازت، ما خیلی گنهکاریم ما خیلی بیچاره ایم، خیلی نیازمندیم. اما قربان تو الله برم، تو جوری چهره ما را نشان دادی که هر کسی می بیند می گوید این با خداست، این با ائمه است، این شب زنده دار است. این نماز شبش ترک نمی شود. این دعای کمیل و توسل و زیارت عاشورا و دعای ندبه اش ترک نمی شود، خدا چه کنم، خدا تو بیا دستمان بگیر. مهدی جان! تو بیا راهنمایی کن، تو بیا لطفی در حقمان کن، می ترسیم کار دست خودمان بدهیم. امام زمان! بیا از این اتوبان بزرگ (گناه) ردمون کن. هر کس دلش به چیزی خوش است و ما دلمان به شما خوش است. امام زمان! بچه‌هامون جوون شدند. جوونامون پیر شدند، پیرهامون مُردند، اما روی ماه تو را ندیدند. امام زمان! جنگ هم تمام شد و دیگه اون معنویت‌ و خلوص نیت‌ها از بین رفت. درب شهادتم بستند... 1⃣ @shalamchekojaboodi
امام زمان! ما دوست داریم شهید از دنیا برویم، دوست داریم در راه خدا جان فدا کنیم. در بسیج عشق اگر فیض شهادت را نجستیم، تو بیا این سعادت را نصیبمان کن. مولا مولا مولا سیدی سیدی سیدی! اگر کسی من را نشناسد تو خوب من و ما را می‌شناسی پس بیا، بیا، بیا و علاقه ما را نسبت به اهل بیت بیشتر کن ما را از محبان اهل بیت قرار بده. آخه ما یه روزی برای اهل بیت تو جبهه سینه زدیم و جنگیدیم و خون دادیم، شهید دادیم، مفقود دادیم، اسیر دادیم، بچه‌ها پا و دستشان را هدیه کردند. سلطان بدنشان که چشمشان است هدیه کردند. عده‌ای از آنها روتخت بیمارستان افتادند قطع نخاع شدند. ای خدا! تو را به عصمت زهرای مرضیه قسمت می‌دهم، تو را به این شب عزیزت قسم می‌دهم هرچه سریعتر شفای عاجل به آنها عنایت بفرما. خدایا! وقتی تو هیئت‌ها سینه می‌زنند این بچه‌هایی که دستشون را از دست دادند نمی‌توانند سینه بزنند. 2⃣ @shalamchekojaboodi
‌ خدایا! جگرم برایشان کباب می‌شود. خدایا! عصر که می‌شود بچه یتیما تو فکر فرو می‌روند، چشمشان به درب حیاط، یاد پدرشان می‌کنند پیش خودشان زمزمه می‌کنند، اشک می‌ریزند. میگن یه روزی بابامون از همین درب این موقع‌ها وارد می‌شد، ما رو توی بغل می‌گرفت، نوازش می‌کرد، جانم بابا می‌گفت. یا مهدی یا مهدی یا مهدی! الان بچه‌ها منتظرند تو بیایی نوازششان کنی. مهدی جان! همه رزمندگان منتظر یک نظرند. 3⃣ @shalamchekojaboodi
چه عکسهایی به دستمان می‌رسد؛ مقر بچه‌های تفحص در منطقه عملیاتی والفجر یک😢 همان‌جایی که سعید آخرین روزهای عمرش را در آنجا سپری کرد و از همانجا به آسمان پرگشود. همان‌جایی که آخرین نجواها و ناله هایش را به درگاه خدا زد و برای آخرین بار خستگی اش را از این دنیا فریاد کشید؛ آخرین ضجه ها برای طلب شهادت ... همینجا که زمین به آسمان متصل است و شهدای مفقود در زیر خاک هایش، مجذوب صفای باطن شهدای تفحص شده اند و پیش خدا واسطه گشته‌اند تا آنها را نیز به خودشان ملحق کنند... چه سرزمینی ... جایی که در دنیا غریب است و در آسمان ها مشهور و محل رفت و آمد ملائک اینجا فکه ... انتهای باند شهادت و محل تیک آف ارواح مطهری که آماده پروازند... غم عشقت بیابون پرورم کرد فراقت، مرغ بی‌بال و پرم کرد به ما گفتی صبوری کن صبوری صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد نسأل منازل الشهدا🤲 @shalamchekojaboodi
و این سوله همان سوله ای که صبح روز دوم دی ماه ۷۴، بعد از نماز صبح و زیارت عاشورا ، سعید انتهای آن دراز کشید و شمدش را رویش کشید؛ همان چفیه بلندی که به کمرش می بست و نهایتا برانکاردش برای انتقال به آمبولانس شد. «هرچی بچه ها گفته بودند سعید پاشو صبحانه بخور، خودشو به خواب زده بود. آخرشم گفته بود بابا حتمااا باید بگم من روزه ام. خیر سرمون آخرای ماه رجبه... همین و گفته بود و باز شمد را رویش کشیده بود.» @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکه؛ حوالی ارتفاع ۱۱۲ ؛ نقطه‌ی رهایی عکس و فیلم ارسالی از سید مهدی @shalamchekojaboodi
‌من و سعید مثل دو تا دوست بودیم با هم و همدیگر را درک می کردیم، یه وقتایی او مرا نصیحت می کرد و یه وقتایی من او را. خیلی وقت ها از جبهه نصف شب می آمد و ما خواب بودیم. مستاجرمان در را برایش باز می کرد و یکدفعه می دیدم صدای نَنَه نَنَه گفتنش می آمد. همیشه اولش که می آمد خوشحال بود و بعد می رفت تو حال خودش. می‌گفت شهر برام جهنمه. وقتی می گفتم سعید جان چرا زنگ نزدی یا دیر آمدی؟! نگرانت شدم، می‌گفت شما که بار اول و دوم تان نیست همیشه نگران من هستید. مرگ یک دفعه ست، این یک دفعه معلوم نیست چه زمانی ست، اینقدر نگران و ناراحت من نباش. گاهی آنقدر شوخی می‌کرد تا ناراحتی را از دلم در بیاره‌. عکس هایش هست که کم کم درجبهه قد کشید و ریش هایش در آمد. ولی وقتی می آمد من اینقدر از آمدنش خوشحال بودم که متوجه تغییراتش نمی‌شدم. راوی؛ ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
همیشه خیلی دعا می کردم که از جبهه سالم برگردد. به خصوص دعای معراج را زیاد می خواندیم آن ۴ ماهی که نیامد نذر کردم اگر سالم برگشت گوسفندی قربانی کنیم. بعد از مدتی یادم رفت که این نذر را ادا کنم، پاییز یا زمستان سال ۶۵ که می خواستیم برویم برای نوه ام سیسمونی بخریم پولی داخل کیفم گذاشته بودم که بین راه متوجه شدم آن پول داخل کیفم نیست. هر چه گشتم نبود که نبود. برگشتیم خانه دوباره پول برداشتم و رفتیم خریدمان را انجام دادیم. نیت کردم اگر آن پول پیدا شود نذری که برای سعید کرده بودم را زودتر ادا کنم. آن موقع خودش جبهه بود، وقتی آمدیم خانه، دخترم که کوچک بود، دستش را داخل کیفم کرد و خیلی آسان پولی را که گم کرده بودم از داخل کیفم در آورد. گفتم این همه من این کیف را زیر و رو کردم پیدا نکردم. آنجا فهمیدم که این نذر باید زودتر انجام شود؛ گوسفندی خریدیم و قربانی را انجام دادیم. راوی؛ _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
مسجد صاحب الزمان(عج) جایی که آمیخته با خاطرات نوجوانی و جوانی سعید است و تا هم اکنون یادش در آن زنده و صدایش در آن ماندگار است. هدیه به ارواح مطهر شهدا @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ می‌گویند نگویید، ولی بگذارید بگوییم و سعید را با تمام شیطنتها و دسته گل‌هایی که به آب می داد روایت کنیم، اصلا همین شگفتانه هایش بود که شخصیت جذابی از او ساخته بود. راستش امروز در این مسجد خیلی از خاطراتی که از سعید و مسجد در این مدت شنیده بودیم از جلوی چشم‌مان و کنار گوشمان عبور کرد؛ از نوجوانی و جوانی اش؛ گروه های سرود و تئاتر و شیطنتهای صف آخر و گشت‌های شبانه و مراسمات شهدا و ...تا صدای شلیک یک تیرهوایی🙈 تیری که نمی دانیم هنوز در سقف مسجد مانده یا نه. آقای جانباز روشندل این خاطره را تعریف کردند؛ « آقا سعید از برادر هم برای من عزیزتر بود، نه حالا چون شهید شده این را بگویم، نه، از همان اول خدا رو شکر در بسیج، هم مسیر بودیم‌ یکبار روز انتخابات در مسجد، ایشون اسلحه کلاش دستش بود و برای آمادگی بیشتر، آن را مسلح کرده و روی ضامن قرار داده بود. بعد یک دفعه اسلحه در دستش از حالت ضامن خارج می شه و چون نوکش به سمت سقف مسجد بود، تیر شلیک میشه می‌خوره به سقف. اما از اونور سقف دیگه در نیومد و صدایش در همان سقف خفه شد و کسی هم نفهمید. حالا اگر یکی مثل من بود، با این اتفاق دچار اضطراب و تپش قلب می شد. ولی خب خدا رو شکر، ایشون اصلا ترس نداشت...» البته آخرش را شما اینطور بخوانید؛ به روی مبارکش هم نیاورد که چنین دسته گلی به آب داده، آن هم در روز انتخابات آری! سعید نه تنها تخصصی در نشانه گرفتن قلب ها با تیر عشقش داشته و دارد💘، بلکه جایی نیست که پا گذاشته باشد و خواسته و ناخواسته از تیر شلوغ کاری هایش در امان بوده باشد... حتی سقف مسجد🙈😅 @shalamchekojaboodi
خدا رحمت کنه آقا سعید عزیز را. بنده تو کودکی یکبار آقا سعید را از نزدیک دیدم. ان‌شاءالله شفاعتشون شامل حال ما هم بشه. یه خاطره‌ای هست که واسه خودم جالب بود گفتم واسه شما هم ارسال کنم. حدود نه سال پیش با‌ خانواده رفته بودیم مشهد. بعد از زیارتِ حرم، رفتیم داخل بازار رضا واسه خرید، همینجور که از کنار مغازه ها می‌گذشتیم، جلوی یه مغازه، روی دیوار، عکسی از آقا سعید زده بود و پایین عکس نوشته بود؛ سعید جان شلمچه کجا بودی؟! همان عکسی که وسط بیابان نشسته و دو دستش را دور زانویش حلقه زده. من با دیدن عکس شهید عزیز، ایشان را به خانمم معرفی کردم و فکر کردیم که ایشان تو دوران جنگ نبوده که نوشته بود سعید جان شلمچه کجا بودی؟! سالها بعد از اون جریان گذشت تا بنده با کانال شلمچه کجا بودی آشنا شدم و با خواندن خاطرات آقا سعید فهمیدم که شلمچه کجا بودی تکه کلام بین ایشان ودوستان همرزمش بوده. ✍ پیام آقای محسن فلاحتی مروست(از اقوام همسر سعید) @shalamchekojaboodi
وقتی عکسهایی که خود سعید از بچه هایش انداخته بود را دیدیم، یک چیزی برایمان سوال شد و آن اینکه چرا بر تن صادق لباس سبز سپاه است و بر تن رضا نیست. علی رغم اینکه سعید تمام تلاشش را می کرد که بین این دو بچه فرقی نگذارد. تا اینکه اخیرا آقای موسی علی‌نژاد عکسهای آن شبِ ولادت امام رضا(ع) را در هیئت عشاق برایمان فرستادند و چیزی که توجه را جلب می کرد این بود که آن شب سعید نه تنها در قنوتش بلکه در عکسهای دیگرش هم چهره ی خاصی دارد و به قول معروف نور بالا می زند. در این بین انگار لباس سبزش که بارها در عکسها دیده بودیم این بار طور دیگری به چشم آمد و یکباره یاد آن عکس رضا و صادق افتادیم. این لباسی که بر تن سعید است عیناً همان مدل و همان رنگ لباس فرزندش رضاست. ماجرا را از همسر سعید پرسیدیم و ایشان گفتند؛ «سعید رفته بود پیش خیاط، همانجا پارچه ی سبزی را انتخاب کرده بود و داده بود دو تا لباس شبیه هم برای خودش و رضا بدوزند. لباسی هم که برتن صادق است، وقتی رضا کوچک بوده خواهر شهید مومنی یعنی عمه رضا برای رضا دوخته بوده و حالا اندازه‌ی صادق شده بود.» انگار خود سعید می آید و تک تک سوالات ذهنمان را پاسخ می دهد. در واقع گویی سعید لباسی برای فرزند شهید مومنی عین لباس خودش سفارش داده بود و شهید مومنی نیز لباسی مانند لباس خودش برای صادق سفارش داده بود. ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
و در ادامه این عکسی که پیراهن رضا همرنگ شلوار سعید است و پیرهن سعید همرنگ شلوار رضاست می تواند نشان‌دهنده این باشد که این داستان را از همان زمان جنگ هم داشتند و به دلیل صمیمیتی که بین شان بوده لباسهای همدیگر را می پوشیدند. و بعد از جنگ هم طور دیگری این نشانه‌ها ادامه داشت. @shalamchekojaboodi
داداش سعید نه تنها خیلی دوست داشتنی بود، خیلی هم پر جذبه بود. یعنی یه جوری بود که خلافکارا و اراذل ازش حساب می بردند. یه بار نون نداشتیم و باهاش رفتم که نون بخریم، یعنی قرار شد من برم قسمت خانوما و سعید بره قسمت آقایون و هر کدوم یه ۵ تا یا ۳ تا نون بدون صف بگیریم که معطل نشیم. اگرچه نون خریدن هیچ وقت به عهده ما دخترا نبود و شایدم به عشق همراه شدن با سعید داوطلب خرید نون شدم. حالا این در حالی بود که من یه نوجوون ده، یازده ساله بودم و سعید ۲۴، ۲۵ ساله بود. سعید زودتر نوبتش شد و نون گرفت و به گمانم رفت سر کوچه ایستاد تا من هم بیام. بعد از اینکه سعید رفت، یک پسر جوانی اونجا بود که در ذهنمه چندان خوش نام نبود و به نوعی خلاف می زد. برگشت به یکی دیگه گفت فلانی رو دیدی الان نون گرفت؟! اون طرف گفت آره، چطور مگه؟ گفت؛ این یارو خییییلی خطرررریه. من که این رو از زبان اون آدم شنیدم، احساس غرور خاصی بهم دست داد از اینکه داداش سعیدِ عزیز و دوست داشتنی ما، برای اینجور آدما توی محل، یه نوع خطر محسوب می شه و ازش می ترسند. شاید همون روز یا بعدا بود که در کنارش توی خیابون راه می اومدم و اون غیرتی که در وجودش احساس می کردم، اون قد و قامت بلندش که پا به پای خواهر کوچکش قدم برمی داشت، اون جذابیت و دوست داشتنی بودنش، قند تو دلم آب می کرد. در واقع اون آهنربا و مغناطیس وجود سعید که خیلی قوی بود و قلب ها و نگاه ها رو به سمتش جذب می کرد، دو قطب منفی و مثبت داشت. هم جاذبه داشت و هم دافعه. راوی؛ ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از بزرگوارانی که کانال رو همیشه دنبال می کنند، به موقع پاسخگو هستن، بازخورد می دهند و حمایت می کنند همسر محترم آقا سعید هستند. معمولا بازخوردهاشون در حد پیامهای کوتاه و یا ایموجی‌‌ هست ولی خیلی دلگرم کننده ست. این👆 هم یکی از اون پیامهاست. اینکه همسر دو شهید باشی و پس از این همه سال، دل در گروی همسران شهیدت داشته باشی و اینقدر پیگیر خاطراتشان باشی، اگر چه قلبت را می فشارد و اشکت را مثل باران جاری می کند، اما بگویی این اشکها و این خاطرات، حالم را خوب می کند. بعد هم پیام بدهی و مدام دعایت را بدرقه راهمان کنی و ... اینها همه اش نشان از روح بزرگی دارد. که اگر چنین نبود مدال همسری دو شهید و مادری دو فرزند از این دو شهید را نصیبتان نمی کرد. فقط خدا می داند که آیا شهدا مقامشان بالاتر است و یا همسرانشان که زینب گونه بر این راه استقامت ورزیدند و غصه ها و سختی های سالیان نبودِ همسر را به دوش کشیدند... فقط خدا می داند. @shalamchekojaboodi
آقا سعید طی هفته، دوشنبه شب ها توی پارک ابوذر (برای ترویج نماز و تغییر فضای پارک ها) برنامه نماز جماعت برگزار می‌کرد، یه قسمت از پارک را فرش می کردند، سیستم صوت فاراتل را می‌آورد بعد دو سه تا باند کوچک نیم متری بود که روی تیر برق و دیوار و درخت و اینا نصب می‌کرد. شیخ محسن هم جلو وایمیستاد نماز را می‌خواند و بعدشم برنامه هیئت عشاق بود و از اونجا بچه ها می رفتند هیئت. اولین بار که من اومدم نماز و شرکت کردم انقدر ذوق زده شدم، انقدر ذوق زده شدم که آقا سعید رو بغل کردم و گریه کردم. گفتم چه کار خوبی می‌کنی شما این نماز رو برگزار می‌کنی. گفت موسی جون راضی‌ام، این خوشحالی‌ت خیلی بهم حال داد. واقعا این کارش برای من تکان دهنده بود و ازش تشکر کردم. راوی؛ آقای موسی ___________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
۱۱ شهریور ۱۴۰۲ شروع کانالی بود که بدون هیچ برنامه ریزی قبلی و صرفا جهت شکل گیری همتی برای نوشتن و جمع آوری خاطراتت زده شد...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ ۱۱ شهریور ۱۴۰۲ شروع کانالی بود که بدون هیچ برنامه ریزی قبلی و صرفا جهت شکل گیری همتی برای نوشتن و جمع آوری خاطراتت زده شد. کانالی که نام آن، همان شد که مادرت قبلا به عنوان نام کتابت پیشنهاد داده بود. امروز ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳، درست ۸ ماه از ایجاد این کانال می گذرد. ۸ ماه است که تو هر روز نه تنها بر بالای کانال نشسته‌ای و منتظری تا مطلبی را که تو می‌خواهی در آن قرار دهیم. بلکه هر صبح و شام نیز بالاسر ما نشسته‌ای و فکر و ذهن و وقت و وجودمان را تسخیر نموده‌ای. اصلا قرار نبود چنین باشد ولی چنین شد. ۸ ماه است که با هدف تهیه کتابت، در حسرت کامت فرو رفتیم و غافل از کتابت... ۸ماه است که از آسمان به زمین آمده‌ای و هیچ روزی را بی یادت آغاز نکردیم و بی یادت به پایان نرساندیم. نه اینکه ما اهل این حرفها و یاد کردن‌ها باشیم، نه اینکه ما بخواهیم چنین شود، تو خودت بهتر می‌دانی، واقعا اراده تو به اذن و اراده الهی بوده که چنین رجعتی داشته باشی. در طی این مدت انگار خودت یک تقویم پیش رویت گذاشته‌ای و خاطراتت را مناسبتی ارسال می‌کنی، انگار خودت می‌گویی کدام عکس کدام مطلب چه زمانی در کانال قرار بگیرد. هر جا گره‌ای به کار می‌افتد می‌آیی و باز می‌کنی، گاهی حتی کارهای دیگرمان را به عهده می‌گیری تا به امورات تو بپردازیم. ما که نمی‌دانیم آن عالم بالا چه خبر است و چه مقدراتی رقم خورده و می‌خورد، فقط اینقدر متوجه شدیم که شهید در نهایت حیات و زندگی ست. شهید به اذن الهی دستش باز است، تا جایی که برمی‌گردد و در عالم ماده تصرف می‌کند؛ عالم ماده را با عشق می‌آمیزد و نگاه انسان را تا بهشت شهدا پرواز می‌دهد. نه اینکه بخواهیم در این مدت تو را بزرگتر از آنچه هستی معرفی کنیم و بیش از خدایت یادت کنیم. نه، بلکه افتادیم در یک پروژه شهید پژوهی و سعید پژوهی که اتفاقا سرتاسر آمیخته به یاد خداست. و در این مطالعه موردی سعی کردیم هر آنچه از بیرون، ارسال و از درون، الهام می‌شود به عنوان سندی ثبت کنیم. تا روزی که ما نبودیم و این محتواها به دست نسل‌های بعد رسید، با مصداق عینی بخوانند و ببینند و بدانند که چطور مصادیق «و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» می‌تواند با تمام جزئیات و ریزه کاری‌ها محقق شود. و بدانند در این عالمی که شیطان هزار و یک تور برای گمراهی انسان پهن کرده، هر شهید با خونش چطور می‌تواند حیات و زندگی را به انسان‌ها هدیه کند و حلقه ی اتصال زمین به آسمان باشد. و حالا ۸ ماه می گذرد؛ هشت؛ همان عدد مقدسی که ما را کبوترانه به گنبد طلا و پنجره فولاد و صحن سقاخانه می‌رساند، صدای نقاره و صلوات خاصه و بین الطلوعین و هوای حرم، دست توسل مان را به سمت شما بلند می کند😭 و نگاه کریمانه‌ی امام رئوف مان را می طلبد؛ یا امام رضا! به حق شهدا دستمان به دامانت، مددی برسان و چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار 😭🤲 @shalamchekojaboodi